Wednesday, February 10, 2021

بلیط بخت آزمایی صددرصد برنده برای شازده و جناب سرهنگ

 

یک جوان ریش بزی. سرش از اتاق انتظار بیرون. خطاب به منتظران در راهرو. "لطفا هموطنانی که برای اولین بار اینجا تشریف آورده اند به اتاق روبرو مراجعه کنند."

سه نفر جدا شده از صف. ورود به اتاق روبرو.اتاقی کوچک با یک راهرو باریک در پیوند با اتاق دیگر.

 نشستن روی اولین صندلی. کنار یک خانم جوان. دلهره. صدای مردی حدود پنجاه ساله. "خانم میدانید چرا ما را جدا کرده اند؟ می خواهند با ما چه کار کنند؟"

خانم، "چه می دانم، حتما تشکیلات شان اینطوری است." تشکیلات! آژیر خطر. التهاب در درون. فتح الله (در اینجا کوروش، به فرنگی سای رس) فرورفته در عمق تفکر: یا کمونیست بوده یا مارکسیست اسلامی! همانطور نشسته.   رفتن چند پله بیشتر به عمق ذهن. خیره به نحوه لباس پوشیدن خانم: شرط می بندم این خانم در تمام عمرش اصلا حجاب نپوشیده! کمی بیشتر به عمق ذهن: اگر مارکسیست اسلامی بود حتما بلد بود چطور حجاب بپوشد پس حتما کمونیست بوده. آژیر قرمز. فوران خشم: حتما چریک بوده. نفرین. هر چه ما می کشیم از دست همین چپیها و ارتجاع سرخ است. مملکت را به ...ه کشیدند اینجا هم عین ...نده جلویمان سبز میشوند. نور به قبرش بباره اعلیحضرت اینها را خوب می شناخت اما حیف که دل رحم بود. چه خوب که این حکومت اشغالگر انیرانی حسابشان را کف دستشان گذاشت.

پرش از بحر تفکر... اسمش را خوانده بودند.

با شتاب و دلهره. درب اتاقی دیگر. ورود. یک میز، یک صندلی و یک خانم پشت میز با روسري ای تمیز و گلدار.

"بفرمایید بنشینید"

دلی قرص. نشستن روبروی خانم. صندلی ای راحت.

"اولین بارتان است اینجا تشریف می آورید.

"بعله خانم"

"خوب خیلی خوش آمدید. اینجا متعلق به همه ایرانیان است. خانه خودتان است."

"شما لطف دارید."

خنده ای روی لبش. نفس عمیقی در گلویش.

"بوی ایران می دهد اینحا. من عاشق ایرانم!" 

یک دم عمیق دیگر، شُش باد کرده. فضای زنانه. تبدیل دلهره به آرامش. زمزمه زیر لب: افسوس که خرابش کردند.

"ما همه عاشق ایرانیم! و آبادش می کنیم!

 دلی پایین ریخته. زردی رنگِ رو: چه گوشهای تیزی دارد!

 در صدد جمع و جور کردن خبط مرتکب شده. غرق تفکر. دلهره. خنده ملیح خانم در حال نیم خیز.  فرمی دراز شده به سویش. جا آمدن حال.

"لطفا برگردید به اتاق انتظار این فرم را پر کنید چند دقیقه بعد دوباره شما را صدا می زنم."

 

اتاق انتظار.

نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، شغل و آدرس دقیق محل سکونت در خارج و در ایران.

مدت اقامت در این کشور، وضعیت اقامت، شماره پاسپورت؟

آیا تا بحال فعالیتی علیه جمهوری اسلامی داشته اید؟

اگر آری، کجا، چگونه و با کدام گروه سیاسی و چه کسی، نام ببرید؟

آیا با منافقین هم رابطه داشته اید، توضیح دهید؟

آدرس و مشخصات کسانی که در محل سکونت شما فعالیت سیاسی  کرده اند یا می کنند را نام ببرید؟ (این پرسش هم شامل ایران و هم خارج می شود) لطفا در صورت کمبود جا یک صفحه جداگانه ضمیمه کنید.

ماخره؛ لطفا بدقت بخوانید و امضاء کنید "از فعالیتهای گذشته خود بر علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی اظهار ندامت و پشیمانی می نمایم و قسم می خورم و تعهد می دهم که دیگر آن را تکرار نکنم و برای جبران خطاهای گذشته هم هر کاری که از دستم بر می آید انجام دهم. امضا. تاریخ."

 

بازگشت به اتاق خانم. تحویل فرم پر شده به خانم. انتقال فرم به اتاقی دیگر توسط خانم. خنده ملیح خانم. انتظار. دلهره.

"زیاد طول نمی کشد، چایی میل می کنید؟"

"بی زحمت."

کمی بعد.

"دست شما درد نکند، چه طعمی، بوی وطن میدهد. مال شمال است؟"

"حرکت سر خانم به علامت تصدیق با خنده ای ملیح.

پایین رفتن آخرین جرعه. باز شدن دربی در اتاق خانم. ورود به اتاقی دیگر. جوان ریش بزی پشت میزی دیگر. فرم پر شده و برگ ضمیمه روی میز.

"بفرمایید بنشینید، جناب سرهنگ."

"چشم."

بدون مقدمه.

"عشق شما به ایران خیلی من را تحت تاثیر قرار داده جناب سرهنگ."

خجولانه همراه با کرنش.

"دل است دیگر. اگر آن عشق سوزان و عطش دیدار نبود، که اینجا پیدایم نمی شد."

اندکی مکث. جوان ریش بزی روبروی پنجره، پشت به سرهنگ. برگشتن و نشستن کنار سرهنگ.

"اسم من عباس است. شما میتوانید مرا در اینجا پرویز صدا کنید. راحت باشید. یک چایی دیگر بیاورم خدمتتان؟"

مکث.

خانم با چایی، خنده ملیح، قرص شدن دل.

"جناب سرهنگ اصلا نگران چیزی نباشید، عباس برادر خیلی نازنینی است."

کمی عشوه. خنده ای آرامبخش بر لبهای قیطانی. ترک اتاق. صدای عباس.

"میدانی جناب سرهنگ شما تمام عمرتان به وطنتان خدمت کرده اید. چرا حالا با وطنتان قهر کرده اید. حکومتها می آیند و میروند. شاه خدابیامرز دیگر نیست ولی ایران که هست. شما با آنهمه سابقه درخشان همین حالا هم میتوانید خیلی به کشور خدمت کنید."

سفر به گذشته های دور. باز شدن دروازه خاطرات جوانی. چه روزگاری!

سکوت!

"من فکر می کنم شما شرایط بازگشت به خدمت را دارید."

سرهنگ دو دل. هم نشاط هم دلهره.

عباس. صدای آرام. زمزمه وار زیر گوش. "جناب سرهنگ تشریفات را کنار بگذاریم. من مثل فرزند شما هستم. اصلا کاری هم ندارم که چه باوری دارید و چه کرده اید و می کنید. نمی خواهم شما را هم عوض کنم فقط بعد از خواندن فرم فکر کردم شاید بتوانیم کمی با هم همفکری کنیم."

"همفکری! خدمت! منظورتان را نمی فهمم! این حرفها چیه آقا! من فقط آمده ام پاسپورت بگیرم. نیامدم نوکری کنم. منظورتان این است که آخر عمری بیایم به یک عمر سابقه لگد بزنم و به دستگاه شما خدمت کنم؟ به ایران عزیزم خیانت کنم؟  از این گذشته من سرباز قسم خورده شاهزاده هستم و با او پیمان وفاداری بسته ام."

" بما نه، به ایران خدمت کنید و نه خیانت. به چیزی هم لازم نیست پشت پا بزند. هیچ پیمانی هم لازم نیست بشکنید. ما اتفاقا میخواهیم پیمان را محکمتر کنیم. ما می دانیم که شما چه چیزها را از دست داده اید و دلتان پراست."

"پس حتما میدانید که اگر من روزی صد بار به شما و خدا و پیغمبر فحش ندهم روزم شب نمی شود، چه خدمتی از من بر می آید. همه مرا می شناسند. من از انقلابیون 57تی و شما نفرت دارم."

"کاملا میدانیم. اتفاقا چیزی که ما میخواهیم همان نفرت شماست. نفرت شما میتواند اگر درست هدایت شود یک سرمایه مفید باشد، هرچه شدیدتر هم بهتر! فقط با همفکری هم باید کمی جهتش را عوض کنیم."

کمی هاج، اندکی واج. یک جرعه چای. طعم زعفران. یک لقمه گز. رسوخ شیرینی تا ته کام. قلب نرم. فضا باز.

"بگذار اینطور بگویم جناب سرهنگ. بهتر است با صراحت و رک صحبت کنیم. اصلا خدمت به ایران، عشق و این چیزها به کنار. برویم سر اصل مطلب. بیایید با هم بر علیه دشمنان مشترکمان همفکری کنیم. قول میدهم که صددرصد به نفع شما و شاهزاده باشد. تصور کنید که کسی می خواهد به شما یک بلیط بخت آزمایی بدهد که صددرصد برنده است. آیا شما آن را رد می کنید؟"

"مگر چنین چیزی هم امکان دارد؟"

"بله دارد اگر مایل باشید من برایتان این بلیط را معرفی می کنم و بعد اگر خواستید یکی به شما و یکی هم به شاهزاده اهدا می کنم."

"بفرمایید."

"یک حال داریم و یک آینده، درسته؟ شما از حال چه چیز را میخواهید؟ از آینده چه چیز؟ آرزویتان چیست؟…... تا من برمیگردم لطفا به آن فکر کنید."

بازگشت به اتاق. یک چای دیگر.

"آیا آماده اید وارد همفکری شویم جناب سرهنگ. در حال حاضر چه چیز می خواهید؟"

مکث.

"خوب معلوم است آمدم پاسپورت بگیرم دیگر."

"دیگه چی؟"

"دوست دارم هر وقت دلم خواست بروم ایران و کسی مزاحمم نشود."

 "دیگه چی؟"

"اگر ممکن باشد باغم را پس بگیرم. من عاشق باغم هستم."

خیره به پنجره: یادش به خیر چه عشق و حالی می کردیم آنجا.

"دیگه چی؟ مشکل مالی ندارید که بخواهید حل بشود؟ شهرت چطور؟ نمی خواهید به شاهزاده نزدیکتر شوید؟"

خاراندن سر.

"سر به سرم میگذارید؟"

"هرگز!"

"شما مگر جن  بطری علی بابا هستی که فکر می کنی می توانی هر آرزویی را برآورده کنی؟"

"نه ولی بلیط بخت آزمایی تضمینی را دارم. خوب برای آینده چه می خواهید. رک لطفا؟"

"والا...دوست دارم شما سر کار نباشید. نظام سقوط کند. یعنی آینده به گذشته برگردد. شاهزاده گرامی رضا شاه دوم بشوند. دوباره مثل زمان اعلیحضرت بشود و همان موقعیت گذشته به من برگردد."

"یعنی فکر می کنید این نظام واقعا سقوط میکند؟"

لبخندی بر لب. چرخش کف دستها برهم.

"خدا را چه دیدی، شاید کرد."

"خوب فکر می کنید در صورتی که این نظام سقوط کند چه کسی مزاحم تحقق آرزوی شما و شاهزاده می شود؟"

چرخش سر. نگاهی دوستانه.

"خوب معلوم است دیگر. تروریستها، خرابکاران زمان اعلیحضرت فقید دیگر. همانها که نمک خوردند و نمکدان را شکستند."

تغییر حالت نگاه. سایش دندانها. اندکی بر افروخته.

"مارکسیستهای اسلامی، کمونیستها، مصدقیها، روشنفکران، همان 57تی های خائن دیگر."

"فکر کنم اصل کاریشان منافقین باشد، موافقی؟"

"منافق را شما تازی پرستان می گویید، ما آریاییها می گوییم مارکسیست اسلامی. بگذریم. خوب حالا باید چه کار

کنیم."

صدای دوستانه.

" خوب باید با آنها مبارزه کنیم دیگر. باید تلاش کنیم این مزاحمین را از سر راه برشان داریم. شماها باید فعالیتتان را خیلی تشدید کنید. خود شاهزاده هم بهتر است بیشتر فعالیت کنند و خودشان را جلو بیاندازند تا جوانان به جای منافقین به سمت ایشان بروند. اینطور برای آینده اشان هم بهتر است. باید نگذاریم جوانان ایران دوباره به دام آنها بیفتند. باید به ایرانیان حالی کنیم که چه کسانی آنها را به این روز سیاه انداخته اند. همان 57تی های خائن را. باید با آنها بجنگیم. باید خشم و نفرت ایران پرستانی مثل خودت و جوانان را به سمت آنها جهت بدهیم. باید همین حالا یقه شان را بگیریم…؟"

کمی مکث، یک جرعه چای. کمی آرامش. ادامه.

"شما با یک تیر میتوانید دو نشان بزنید. با ما همراه شوید.هم خودتان را اپوزیسیون کنید و هم رقبایتان را برای بعد از سقوط نظام تضعیف کنید. این کمک می کند که شما در هر حال برنده شوید. خوب فکرش را بکن. تمام چیزهایی که در حال حاضر می خواهید را ما تضمین می کنیم و چیزی که در آینده میخواهید را هم از همین حالا دارید آن را خودتان تضمین می کنید. اگر نظام سقوط نکرد حال را دارید و اگر کرد آینده را. بلیط بخت آزمایی صددرصد برنده. هرچه هم بیشتر فعالیت کنید بلیطتان مقدار بیشتری خواهد برد."

مکث. سکوت. بالا و پایین رفتن سر.

"متوجه شدید جناب سرهنگ!"

باز بالا و پایین شدن سر روی سینه.

آرامش.

20 بهمن 99                                                                                               رضا شمس

 

 

No comments: