Wednesday, October 25, 2023

باران در غزه

در غزه باران نمی بارد

تا نوزاد بازیگوش فلسطینی 

 تاتی تاتی کنان 

و تلو تلو خوران 

در گامهای نخستین اش 

خنکای دانه های باران را زیر پا حس کند.


در غزه باران نمی بارد 

تا کودک فلسطینی با انگشتان نازکش 

آب بازی کند 

تا بدود

و در گل ولای غلت بزند

تا با صدای شرپ شرپ گامهایش

همگام با ندای بارش باران

آهنگ زندگی بنوازد

و برقصد و برقصد

تا زمین زیر پایش خشک شود

و بخندد و بخندد

تا قاه قاه گلخنده هایش 

گوش ابرها را پاره کند.  

 

برای کودک فلسطینی

باران نمی بارد  

بمب می بارد.


آنجا

ابرها باران ندارند

-ابرهای برخاسته از بخارات معده  

که به هنگام نشخوار واژه های حقوق بشر

و آروغ دموکراسی 

از حلقوم نژاد برتر به آسمان پرتاب می شود

و بر سقف آسمان خیمه می زند-

آبستن مرگند

و برای بچه های غزه

هدیه های بسیار دارند

هدیه دلهای نازک و انساندوست صاحبان جهان 

پیچیده در کاغذهای رنگین و زیبا

برای انسان نماها*

که می بارد بی مهابا.


در غزه

مرگ می بارد

و به تساوی بین همه تقسیم می شود

برای انسان نماها مساوات و عدالت برقرار است

 - بگذارید حداقل در یک جای جهان مساوات باشد!


در غزه چه بسیار باران می بارد

ولی از قهقه کودکان بازیگوش خبری نیست

آنها خفته اند،

آرام 

بی صدا


تنها قار قار لاشخورها  

به آسمان بلند است

لاشخورهایی با عمامه های سفید و سبز و سیاه

که با ولع می چرخند و می بلعند

و با صدای گوشخراش

از ته گلو 

آیه های آسمانی را 

از منابر قرائت میکنند. 


رضا شمس             اکتبر ۲۵

 

* اشاره به حیوان انسان نما نامیدن مردم غزه توسط وزیر دفاع اسرائیل.

 

Sunday, October 15, 2023

آیا عملیات حماس در اسرائیل روابط استراتژیک در منطقه را دچار تغییر خواهد کرد؟

آیا آتش پرانی های رژیم ایران بالاخره دامن خودش را هم گرفت؟

اینگونه سوالات امروز در ذهن نگران بسیاری از ایرانیان و مردم منطقه خاورمیانه می چرخد. 

هر چند تاثیر عملیات حماس هنوز در جغرافیای سیاسی منطقه بکلی آشکار نشده ولی میتوان گفت که این عملیات احتمالا به عنوان یک نقطه عطف می تواند در سیاستهای راهبردی و استراتژیک اسرائیل و کشورهای دیگر منطقه  تغییراتی را ایجاد کند. از این نظر این عملیات برای منطقه و اسرائیل دارای تبعات و عواقب استراتژیکی یی، که اکنون در حال نطفه بستن است، خواهد بود. در همین رابطه استراتژی اسرائیل در برخورد با پیمان اسلو و صلح با فلسطینیان و همچنین محاسبات استراتژیک آن در مورد رژیم ایران ممکن است دچار تغییر شوند. 

 

اسرائیل چگونه به هفتم اکتبر رسید؟   

 

چگونه نتانیاهو به جایی رسید که ناچار است رشته های خود را پنبه کند؟

برای پاسخ به این پرسش قبل از هر چیز باید دید نتانیاهو حداقل طی دهه های گذشته سرگرم ریستن چه رشته هایی بوده است. نقطه آغازین رشته های نتانیاهو که به هفتم اکتبر ختم شد، به قرارداد پیمان صلح اسلو در سال ۱۹۹۳ بین اسرائیل و فلسطینیان بر می گردد. این قرارداد که توسط اسحاق رابین و یاسر عرفات و در حضور بیل کلینتون رئیس جمهور آمریکا امضاء شد، نقشه راهی بود که قرار بود با تاسیس یک کشور مستقل فلسطین در کنار اسرائیل، به مناقشه فلسطین و اسرائیل برای همیشه پایان دهد. این قرارداد که به عنوان راه حل دو کشوری مورد پذیرش جامعه جهانی و سازمان ملل هم قرار گرفت اما، از همان ابتدا با مخالفت سرسخت دو جبهه ظاهرا متضاد روبرو شد.

 

ایران و اسرائیل؛ وحدت در حین تضاد

 

جبهه مخالف در اسرائیل: این جبهه یک طیف از نیروهای راست را در بر میگرفت که هسته سرسخت آن ساکنان بنیاد گرای شهرک نشینهای اسرائیلی بودند و هستند. آنها اساسا سرزمینهای اشغالی فلسطین را هدیه ای می دانند که خداوند به آنها داده و نه تنها مایل به پس دادن زمین به فلسطینیها نیستند بلکه خواهان بیرون راندن بقیه فلسطینیها و به دریا ریختن آنها می باشند. همینها در سال ۱۹۹۵ اسحاق رابین را ترور کردند. در کنار این نیرو که بیشتر در حاشیه بود، احزاب دست راستی از قبیل لیکود هم موضع مخالف گرفتند. نتانیاهو از دل همین جبهه بیرون آمد و ماموریت ویژه او، از همان زمان تا کنون، نابود کردن قرارداد اسلو بوده است. 

جبهه مخالف در فلسطین: در جبهه فلسطینیان هم بسیاری با آن به مخالفت پرداختند که حماس بعدها از موثرترین آنها شد. 

کشورهای منطقه هم با توجه به جبهه بندی در بین فلسطینیان، در مخالفت یا موافقت با آن پیمان موضع گرفتند و یک جبهه منطقه ای هم بدین صورت شکل گرفت. از جمله کشورهای غیر عربی که بشدت با این قرارداد به مخالفت پرداخت رژیم ایران بود.

 

چگونه ایران و نتانیاهو به وحدت در حین تضاد رسیدند؟

 

جایگاه ایران در استراتژی بقاء اسرائیل؛ ایران و اسرائیل به مثابه ی دو لبه ی گیره: ایران به دلایل متعدد تنها کشوری در خاورمیانه است که میتواند به لحاظ امنیتی برای اسرائیل، نه تنها یک تهدید، بلکه یک فرصت باشد، چون این کشور به لحاظ هویت فرهنگی و مذهبی دارای زمینه هایی است که آن را از جهان عرب متمایز و جدا می کند. یکی از این زمینه ها مذهب شیعه است. ایرانیان نه تنها با برداشت اعراب سنی از اسلام خود را تعریف نمی کنند، بلکه تعریف خاص خودشان که در برخی موارد خصلتی مقابله جویانه با  اسلام سنی دارد، خود را تعریف می کنند. این تعریف در بسیاری از زمینه ها تا حد تعارض با اسلام سنی مغایرت دارد. تا همین چند ده سال پیش و شاید هم اکنون، بسیاری از شیعیان در ایران به شخصیتهای مورد احترام اهل تسنن مانند عمر و ابوبکر و عثمان لعن و نفرین می فرستادند و مراسمی مانند عمرکشان برپا می کردند. بنابراین، از این جهت شیعه به لحاظ هویتی همواره با جهان تسنن در نوعی تنش آشکار یا نهان بسر برده و میبرد. این تنش فرهنگی میتواند براحتی در خدمت دامن زدن به تضادهای سیاسی قرار بگیرد. از دیگر زمینه های موجود در فرهنگ ایرانی که میتواند در خدمت تنش و تضاد با جهان عرب قرار گیرد؛ نوعی از ملی گرایی نژاد پرستانه است که به عنوان ایدئولوژی حکومتی از سوی خاندان پهلوی در ایران رواج یافت. این ایدئولوژی که تحت تاثیر حزب نازی آلمان به ایران راه یافت، مبتنی بر برتر پنداری نژاد آریایی، ایرانیان، بر نژاد عرب است. علاوه بر این، این ایدئولوژی، با دامن زدن به نوستالژی ایران باستان، که به عنوان دوران طلایی و با شکوه ایران معرفی می شود، و مقصر دانستن اعراب در نابودی آن شکوه و جلال، زمینه ای مضاعف برای پراکندن تنفر نژادی از اعراب را فراهم می کند. وجود چنین مولفه هایی در هویت ایرانی میتواند در جهت دامن زدن به تضاد با اعراب و همسایگان عرب مدیریت شود. بنا بر این ارزیابی، ایران با داشتن چنین تمایزاتی با جهان عرب، در صورت مدیریت درست، میتواند به لحاظ استراتژیک در تامین بقاء اسرائیل یک عامل کمک کننده باشد. این استراتژی مبتنی بر محاسباتی است که جهان عرب را به عنوان عامل تهدید کننده موجودیت اسرائیل ارزیابی می کند و برای مهار آن تهدید، به ایران به عنوان یک شریک استراتژیک چشم دارد. بر اساس این محاسبات، ایران و اسرائیل میتوانند به عنوان دو لبه گیره، ایران از شرق و اسرائیل از غرب، جهان عرب را از دو طرف تحت فشار مداوم قرار داده و تهدید آن برای اسرائیل را خنثی کنند. سالها پیش در جایی خواندم که این استراتژی را استراتژی گیره نامیده اند. به نظر می رسد که چه در زمان شاه و چه حتی پس از انقلاب، با وجود تضاد های مختلفی که رژیم با اسرائیل داشته و دارد، اسرائیل در همین چارچوب با ایران تنظیم رابطه کرده و تلاش نموده که تا حد امکان، حتی در جاهایی که با نیروهای نیابتی رژیم مجبور به جنگ شده، تضاد هایش با رژیم ایران را به نقطه بازگشت ناپذیر نرساند. یعنی حتی در تضاد هم به دنبال وحدت بوده است. آیا اسرائیل پس از عملیات حماس و مسلم بودن نقش رژیم در آن، باز هم به این استراتژی پایبند خواهد ماند؟ آینده را نمی شود پیش بینی کرد ولی اگر حادثه غیرمترقبه دیگری رخ ندهد، جواب احتمالا آری است.

جایگاه منازعه اسرائیل و فلسطین در استراتژی بقای نظام: شاید برای خیلی ها این سوال پیش آمده باشد که علت اینکه مسئله فلسطین تا این حد به یک موضوع محوری در سیاست خارجی رژیم تبدیل شده، چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید به استراتژی بقاء رژیم توجه کرد. آخوندها که به خوبی، خود از ناسازگاری ایدئولوژیک خود با جامعه ایران و جهان امروز آگاه هستند، می دانند که آنها ماهیتا نمیتوانند با نرمهای جهان امروز حکومت کنند، چرا که فرهنگ و ایدئولوژیی که این رژیم بر آن بنا شده با استانداردهای جهان امروز خوانایی ندارد و به مانند وصله ای ناجور می ماند. این ایدئولوژی نه میتواند با مطالبات بر حق مردم ایران برای داشتن یک زندگی نرمال و حداقل آزادیهای سیاسی سر سازگاری داشته باشند- تا بدینوسیله بر اساس مقبولیت مردمی در حاکمیت بماند، و نه میتواند مبتنی بر استانداردهای جهان امروز با جامعه جهانی وارد مراوده شده و مورد پذیرش قرار بگیرد. بنابراین، تنها راه برای بقاء استفاده از ابزار قدرت برای تحمیل خود به مردم ایران و جهان است. رژیم برای بقاء حاکمیت خود، علاوه بر استفاده از قدرت برای سرکوب عریان داخلی به یک تکیه گاه و منطقه نفوذ خارجی، چیزی که خودشان آن را عمق استراتژیک می دانند، هم نیاز دارد، تا با تکیه بر آن، هم وزن خودش در محاسبات بین المللی را بالا برده و بدان وسیله خود را به جهانیان تحمیل کند و هم در مواقعی که تضادهایش با مردم به نقطه جوش می رسد و موجودیت رژیم به خطر می افتد، با بحران آفرینی در خارج و ایجاد تنش در منطقه، اوضاع داخل را مهار کند. در این استراتژی بدرستی مردم ایران به عنوان تهدید اصلی برای موجودیت رژیم محسوب شده اند، چرا که رژیم بدرستی میداند که آنچه در پی آن است، ماهیتا با مطالبات مردم ایران در تضاد است و چنین رژیمی هرگز نمی تواند به حکومتی که توسط مردم خودش پذیرفته شده باشد و با جهان خارج هم رابطه ای نرمال داشته باشد، تبدیل شود. پس باید تنها با  تکیه به زور و بحران آفرینی تا آنجا که ممکن است موجودیت آن را به جامعه ایران و جهان تحمیل کند. این سیاست رژیم تا کنون ثبات و تعادل سیاسی بسیاری از کشورهای عرب منطقه را به هم زده و منجر به کاهش وزنه سیاسی بلوک کشورهای عربی شده است.  

 

از آنجا که مبارزات مردم فلسطین در جهان عرب، جهان اسلام و در بین بسیاری از نیروهای مترقی و عدالتخواه جهان، دارای حقانیت بی چون چرا است، و از آنجا که با گذشت زمان کشورهای عربی یکی یکی پشت فلسطینیها را خالی کرده و موجب رنجش، هم مردم خودشان و هم فلسطینیان شده اند، بدست گرفتن پرچم حمایت از مردم فلسطین و مبارزه با اسرائیل، مشروعیت اخلاقی و معنوی یی را به بار می آورد که با تکیه به آن نفوذ در بخشهای ناراضی و تحقیر شده کشورهای عربی و مسلمان را بسیار آسان می کند. رژیم با بدست گرفتن این پرچم توانسته، البته با هزینه اقتصادی کلان، آن عمق استراتژیکی که برای بقاء خودش لازم داشته را حداقل در بین شیعیان بسازد و بدینوسیله به بقاء خودش کمک کند. بنابراین، مسئله فلسطین برای رژیم صرفا یک مسئله سیاست خارجی نیست، بلکه مسئله ای مربوط به استراتژی بقاء و موجودیت نظام است. طبیعتا چنین استفاده ای از مسئله فلسطین تا زمانی میسر است که این معضل هم چنان حل نشده باقی بماند. به همین دلیل حل مشکل فلسطین با منافع رژیم سازگاری ندارد. بنابراین، این استراتژی اهداف یکسانی با اسرائیلیانی که مخالف پایان اشغالگری هستند، را تعقیب می کند و به آنها، به شکل معکوس و ظاهرا متضاد، به وحدت عمل رسیده است. آیا رژیم از ترس درگیر شدن با اسرائیل این استراتژی را رها خواهد کرد؟ بعید به نظر می رسد.

 

وحدت در حین تضاد در مقابل پیمان اسلو: این وحدت در حین تضاد بین رژیم و اسرائیل را ما در رابطه با به بن بست کشاندن پیمان صلح اسلو هم می بینیم. دو جبهه ای که در اسرائیل و فلسطین در مخالفت با پیمان اسلو در مقابل هم صف بندی کردند، در حین تضاد ظاهری، در یک نقطه به وحدت رسیدند که آن هم به شکست کشاندن آن پیمان بود. گروه حماس به تدریج برای هر کدام از این دو جبهه و بطور مشخص برای نتانیاهو و خامنه ای به نقطه اتکاء رسیدن به هدف تبدیل شد. بدین شکل که حماس، از یک طرف از سوی جبهه ای که نتانیاهو شاخص آن است مورد توجه و حمایت غیر مستقیم و از طرف دیگر، بیشتر و بیشتر مورد عنایت خامنه ای قرار گرفت و تعادل قوا بین حماس و سازمان آزادیبخش فلسطین را به نفع این گروه چرخاند.

 

بدینگونه نتانیاهو به عنوان چهره شاخص جبهه راست ضد پیمان اسلو، برای در هم شکستن آن پیمان به یک استراتژی مزورانه چند وجهی رو آورد. او که نمیتوانست علنا و رسما بدون اینکه دوستی و حمایت آمریکا و اروپا از اسرائیل را به خطر بیندازد، از آن پیمان خارج شود، تلاش کرد که آرایش نیروهای سیاسی فلسطینی را طوری بچینید که عملا تداوم پیگیری پیمان اسلو غیر ممکن شود. او برای دست یافتن به این هدف، حماس را کم کم تقویت و به یکی از متحدین اصلی خود برای در هم شکستن پیمان اسلو تبدیل کرد. او بدینوسیله، به دامن زدن به آتش اختلافات بین فلسطینیان رو آورد و سیاست تقویت غیر مستقیم حماس و به حاکمیت رساندن آن در غزه، در برابر تشکیلات خودگردان فلسطین در کرانه باختری را پیشه کرد. او اینگونه فلسطین را دو شقه کرد تا دورنمای صلح و تاسیس یک فلسطین متحد را از بین ببرد.

 

هنگامی که پیمان اسلو امضا شد حماس وزن چندانی که بتواند در مقابل عرفات و سازمان آزادیبخش فلسطین قد علم کند و به عنوان یک عامل مخل پیمان صلح مورد استفاده قرار بگیرد، نداشت. به همین دلیل ضرورت بالا بردن وزن حماس به بخشی از سیاست اختلاف بینداز و حکومت کن، نتانیاهو تبدیل شد. در این هنگام، حماس از یک سو، با به راه انداختن کمپین بمب گذاریهای انتحاری در اسرائیل، حمایت رژیم ایران را که چون نتانیاهو هدفی جز زدن زیر آب پیمان اسلو نداشت، جلب کرد و کمکهای مالی به سویش روان شد و از دیگر سو، از سوی اسرائیل تحت حاکمیت نتانیاهو و هم پیمانانش، کاندید مناسبی برای شیطان سازی از فلسطینیان و دامن زدن به شکاف، و حتی جنگ داخلی بین مخالفان و موافقان فلسطینی صلح، الفتح و حماس، مورد توجه قرار گرفت. بدین گونه حماس به نقطه تلاقی سیاست گذاری کلان نتانیاهو و خامنه ای برای در هم شکستن دست آوردهای پیمان اسلو تبدیل شد و هم خامنه ای و هم نتانیاهو در برجسته کردن و افزودن به وزن و تاثیر حماس از سویی، و کاستن از وزن و نقش الفتح از دیگر سو، با هم به وحدت رسیدند: نتانیاهو برای خلاص شدن از شر تعهدات اسرائیل در پیمان اسلو و خامنه ای برای اطمینان حاصل کردن از عدم حل مشکل فلسطین و گستردن عمق استراتژیک خود در غزه. ایندو بدین شکل، در حین تضاد داشتن با هم، در یک چیز که تقویت حماس در مقابل الفتح و شکست پیمان اسلو بود به وحدت رسیدند.

 

آن سوی دیگر سیاست تقویت حماس، ضعیف کردن و به حاشیه راندن سازمان الفتح به عنوان طرف حساب صلح بود که نتانیاهو قدم به قدم آن را انجام داد. برای رسیدن به این منظور، او و یارانش ابتدا عرفات را محاصره و از سر راه برداشتند و سپس با گسترش و افزودن بر آبادی نشینهای کرانه باختری، تلاش کردند تا تشکیلات خودگردان فلسطین را به یک نهاد فشل و ناکارآمد تبدیل کرده و بدینوسیله محبوبیت آن در بین فلسطینیان را از بین ببرند. آنها بدین گونه می توانستند به حامیان آمریکایی و اروپایی خود که ممکن بود برای رعایت پیمان اسلو به اسرائیل فشار بیاورند بگویند: ببینید؛ الفتح که در بین فلسطینیان چنان ضعیف و منزوی شده است که دیگر نمی تواند توان قابل ملاحظه ای برای اجرای طرحهای پیمان اسلو داشته باشد؛ حماس هم که اکنون یک وزنه سنگین است، کلا مخالف صلح است و می خواهد ما را به دریا بریزد، پس اسرائیل شریک مناسبی در بین فلسطینیها برای صلح ندارد، بیایید پیمان اسلو را فعلا فراموش کنید. این عملا سیاست اسرائیل در چند دهه گذشته بوده است. 

 

امروزه این سیاست مزورانه نتانیاهو که سیاست رسمی اسرائیل تحت حاکمیت او بوده، چیز پنهانی نیست. توماس فریدمن، نویسنده و تحلیلگر آمریکایی که خود نیز یک یهودی است، در مقاله ی دهم اکتبر خود تحت عنوان "اسرائیل هرگز بیشتر از امروز نیازمند به کیاست نبوده"، در نیویورک تایمز این استراتژی نتانیاهو را از قول چاک فری لیچ، معاون پیشین مشاور امنیت ملی اسرائیل، اینطور خلاصه می کند: "نخست‌وزیر نتانیاهو، برای نشان دادن عدم وجود یک شریک صلح فلسطینی، و برای اطمینان حاصل کردن از اینکه هیچ روند صلحی که ممکن است مستلزم واگذاری زمین در کرانه باختری باشد، وجود نداشته باشد؛ به مدت یک دهه و نیم، با انجام همکاری عملی با حماس، به دنبال نهادینه کردن شکاف بین کرانه باختری و غزه و تضعیف تشکیلات خودگردان فلسطین بوده است." (http://surl.li/meetk)

  

تا روز هفتم اکتبر و حمله غافلگیرانه حماس به جنوب اسرائیل، این استراتژی، ظاهرا به بار نشسته و همه چیز داشت بر وفق مراد پیش می رفت. آمریکا و اروپا، که زمانی برای پیمان اسلو سینه سپر می کردند، دیگر حتی از نق زدن های گاه و بیگاه در رابطه با گسترش آبادیهای یهودی نشین در کرانه باختری هم دست کشیده بودند و عملا شرایط موجود را پذیرفته بودند. تشکیلات خودگردان فلسطین که طبق پیمان اسلو مقاومت مسلحانه را کنار گذاشته بود، نه قادر به جلوگیری از گسترش و ساختن آبادی نشینهای یهودی که بر خلاف پیمان اسلو، در کرانه باختری در پیرامون مناطق فلسطینی نشین ساخته می شد، بود، و نه قادر به مقابله به مثل با آبادی نشینهای مسلحی که با پشتیبانی ارتش اسرائیل تقریبا تمام مناطق فلسطینی نشین را به محاصره در آورده بودند. این تشکیلات بدین گونه به یک دستگاه فشل و بی خاصیت تبدیل شده و با گذشت زمان بیشتر و بیشتر حمایت فلسطینیان و اهمیت خود را از دست میداد و بطور همزمان کرانه باختری هم بیشتر و بیشتر در اختیار شهرک نشینها قرار میگرفت و اشغال میشد. حماس هم که از اساس طرف صلح محسوب نمی شد و در غزه ظاهرا محصور و مهار شده بود. این شرایط  مسئله فلسطین را کلا از روی میز جهانی و منطقه ای به حاشیه رانده بود و دیگر مسئله محوری بین جهان عرب و اسرائیل محسوب نمی شد. کار به جایی رسید که کشورهای عربی از ترس تهدیدات رژیم ایران و برای جلب حمایت آمریکا، یکی یکی شروع  به خزیدن به زیر علم اسرائیل کرده و برای پیوستن به طرح صلح ابراهیم که هدفش دور زدن مسئله اشغال فلسطین بود و روی میز خاورمیانه گذاشته شده بود، به صف شدند. بدین گونه، آنها از ترس رژیم ایران امنیت خود را از اسرائیل گدایی می کردند. صلح ابراهیم که مطلوب اسرائیل بود داشت جایگزین پیمان صلح اسلو میشد، و پیمان اسلو بدون اینکه اسرائیل هزینه ای بپردازد، عملا از روی میز دیپلماسی برداشته شده بود. 

 

این وضعیت تعادل نیروها تا قبل از عملیات هفتم اکتبر بود. اکنون این عملیات شرایط را طوری چرخانده که آن تار و پودی که نتانیاهو تنیده بود، دیگر نمی تواند به همان شکل تداوم پیدا کند. حماس نه تنها دیگر نمی تواند آن جایگاهی که در استراتژی نتانیاهو داشت را حفظ کند بلکه باید در صورت امکان کلا از معادلات سیاسی بین اسرائیل و فلسطین حذف شود. بدین گونه نتانیاهو باید بدست خود یکی از پایه های استراتژیک مقابله با طرح صلح اسلو، که این همه برای به بالا کشاندنش ، تلاش کرده بود را بدست خود بشکند. 

 

این عملیات غیر مترقبه و سبوعیت به نمایش گذاشته شده در آن، از یک سو، ضربه ای خرد کننده به هیبت نظامی اسرائیل وارد کرده، که برای بازسازی اندکی از آن، اسرائیل به یک پیروزی نظامی بی چون و چرا بر حماس محتاج است، و از دیگر سو، جامعه اسرائیل و حامیان غربی آن را چنان دچار شوک و ناباوری کرده که آنها را یکسره، بدن شکاف، و بی چون و چرا به حمایت از دولت نتانیاهو کشانده است ولی بطور همزمان دوباره مسئله فلسطین را هم به یک موضوع اصلی در رابطه بین اعراب و اسرائیل تبدیل کرده است. بدین گونه آنچه نتانیاهو در پی به فراموشی سپردنش بود و برای به شکست کشاندنش، از مردم فلسطین و اسرائیل انقدر هزینه گرفته بود، دوباره روی میز جهان قرار گرفته است. اینکه آیا این شرایط جدید پروسه صلح را  تعطیل یا تسریع می کند، معلوم نیست. تنها یک چیز مسلم است که روابط بین فلسطینیها و اسرائیل دیگر هرگز به شرایط قبل از هفت اکتبر بر نمی گردد و در صورتی که در قدرت بماند، نتانیاهو انتخابهای سختی را درپیش خواهد داشت.  

 

اکنون آمریکا و اسرائیل به این باور رسیده اند که اگر بتوانند، باید کلا قدرت نظامی حماس را طوری در هم بشکنند که دیگر هرگز قادر به تکرار انجام چنین عملیاتهایی نباشد و به نظر میرسد که فعلا برای رسیدن به این هدف حمایت افکار عمومی غرب را هم با خودشان دارند. آیا اسرائیل  تنها به وارد کردن ضربات کاری به حماس بسنده خواهد کرد و چون دفعات پیشین غزه را نهایتا در دستان حماس رها خواهد کرد- در چنین حالتی این برای اسرائیل یک شکست خفت بار خواهد بود- یا نه غزه را دوباره اشغال و حماس را از آنجا بیرون خواهد راند؟ در صورت اشغال مجدد، آیا غزه را خود اسرائیل اداره خواهد کرد، یا ناچار اداره آن را به تشکیلات خودگردان فلسطین خواهد سپرد؟ در چنین حالتی، این دقیقا خلاف آن چیزیست که نتانیاهو طی دهه ها برایش تلاش کرده بود. او تلاش داشت الفتح را بی اثر کرده و به حاشیه براند، نه اینکه نوار غزه را هم به آن بدهد؟  

 

رضا شمس                  ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳