قابل توجه خواننده: شخصیتهای این صحنه ها زاییده تخیل نویسنده می باشند وهر گونه شباهتی با شخصیتهای حقیقی و حقوقی بشدت تایید می شود!!
پرده اول:
هادی کت بسته روی صندلی.
بازجوی اول روبرو: شما متهم به ایجاد
شبهه و تشویش افکارعمومی هستید. چرا گفته ای دستگیری نوری کار سربازان امام زمان
بوده؟ چرا حرف رجوی را زده ای؟ یعنی شما توی این سن و سال هنوز نمیدانی که فرقه
منفور رجوی چه سازمان جهنمی است؟
هادی: از کجا معلوم که آنها حرف من
را نزده باشند؟ وانگهی خیلیها خیلی حرفها می زنند که شباهت به حرف دیگران دارد پس
آنها هم جرم مرتکب شده اند؟ تازه من جایی ندیده ام آنها چنین حرفی زده باشند.
بازجو: این خیلی فرق می کند. رجوی خط
قرمز است، فهمیدی! خط قرمز! دیگران نیستند! شما خط قرمز را رد کرده ای. شما آمده
ای زیر آب یک پروژه بزرگ را زده ای. چرا خودت را قاطی کردی؟
هادی: قاطی چی؟
بازجو: خودت را به نفهمی نزن! یعنی
تو نمیدانی قرار بود ایرج جنبش دادخواهی را از چنگ رجوی در بیاورد و وقتی صاحبش شد
آن را برعلیه او بچرخاند؟ حتی قرار بود رجوی را محاکمه کند!
هادی: نه والا. من شاعرم و بی شیله
پیله. این حقه بازیها در مخیله من هم نمی گنجد. کسی بیاید خون دیگران را صاحب شود
و بعد آن را شمشیر کند و بخواهد گردن صاحب خون را بزند. والله ابلیس هم عقلش به
چنین چیزهایی نمیرسد. تازه اگر عقلش هم برسد فکر نکنم وجدانش به او اجازه بدهد
اینقدر نامرد باشد.
بازجو سرش را به گوش هادی نزدیک می
کند: ببین من خوبی تو را میخواهم بیا و یک تکذیبیه بنویس و از فرقه منفور رجوی
براعت بجو یک معذرت خواهی هم از ایرج بکن و خودت را خلاص کن.
ایرج در گوشه دیگر سالن در حالیکه
لنگهایش روی میز دراز کرده و باطوم برقی را مرتب به کف دست چپش می کوبد سراپا گوش
است. از باهوشی و زرنگی خودش در اجرای پروژه ها و طرحهای پیچیده خوشش می آید. با
نگاهی تحقیر آمیز به هادی از جا بلند می شود: نه! نه خیرمتهم باید توبه نامه
بنویسد. معذرت خواهی کافی نیست. باید فرقه منفور رجوی را هم بشدت محکوم کند و یک
مصاحبه هم باید با میهن تی وی بکند. براعت خشک و خالی کافی نیست. باید مصاحبه هم
بکند. باید بگوید چقدر پول از رجوی گرفته. پولی که گرفته را هم باید پس بدهد.
کمبود بودجه دارد پدرمان را در می آورد. از وقتی اسدی زندانی شده به افلاس افتاده
ایم.
به سمت زندانی می آید: خیال کرده با
کی طرفه. تا توبه و مصاحبه نکند و پولها را پس ندهد دست از سرش بر نمیدارم.
بازجو سرش را به علامت تصدیق تکان می
دهد: هر چه شما بفرمایید.
دوباره سرش را به گوش هادی می
چسباند: داری زمان را از دست می دهی. باید هر چه سریعتر تصمیم بگیری و گرنه سر و
کارت با رئیس است. خودت هیچ به نوه ها و بچه هایت رحم کن. آنها را هم توی خطر
انداختی!
هادی هاج و واج شده و نمیداند چه
بگوید.
ایرج دور هادی می چرخد و هر از گاهی
جلو او می ایستد و به او زل می زند. دست آخر بالای سر او می ایستد: بگو خودت را
چند فروخته ای؟ بگو پولها را چه کار کرده ای؟ رجوی چقدر به تو پول داده؟ بگو کی،
کجا و چقدر گرفته ای؟ تند سریع فوری جواب بده.
هادی من و من می کند: پ پ...پول!
کدام پول؟ تازه مگر خودت نمی گفتی رجوی مرده؟ مگر آدم مرده هم می تواند به کسی پول
بدهد؟
ایرج کنترلش را از دست می دهد و محکم
با پشت و کف دست پی در پی به صورت هادی می کوبد. درهمین حین خانم شاعر وارد می
شود.
پرده دوم:
خانم شاعر به سمت ایرج که دوباره
دستش بالا رفته می دود: ایرج جون نزن. هادی دوست منه. من هنوز دوستش دارم.
ایرج را بغل می کند و به سر میزش بر
می گرداند و چند قرص را به او میدهد. ایرج دوباره لنگهایش را روی میز گذاشته و باطوم
را در هوا گرفته و مدام آن را به کف دست چپش می کوبد.
شاعره کنار هادی می نشیند و با
دستمال خون را از لبهای هادی پاک می کند: ایرج مثل فرزند خودم است. خیلی پسر
نازنینی است. فقط گاهی اوقات که قرصهایش به موقع نمی خورد خیلی خشن می شود. میترسم
آخرش خون کسی به گردنش بیافتد و دوستان و روسای تهرانیش هم زله شوند و ولش کنند به
امان خدا. آنوقت چه خاکی به سرمان بریزیم؟ به حرف من هم گوش نمیدهد. خدا میداند
آخرش چه شود.
سپس گله مندانه ادامه می دهد: هادی
جون چرا از قطار پیاده شدی آخه؟ چرا آن حرف را زدی؟ دل ایرج را رنجاندی؟ چرا خودت
را تو دردسر انداختی؟ حالا هم دیر نشده بیا دوباره سوار شو.
هادی با کم حوصلگی: کدام قطار خانم؟
من اصلا سوار نشدم که بعد پیاده بشم.
شاعره رو به ایرج، با تعجب: این چه
می گوید؟ منکه اسم هادی جون را سر لیست آن صد نفر نوشتم. من فکر می کردم که امضای
هادی جون را هم گرفته ای و او هم سوار قطار شده.
ایرج در همان حالت قبلی: سوار نشد.
هر چه آدم فرستادم، تهدید و تتمیع کردم سوار نشد که نشد. آخرش خودم مجبور شدم به
او بگویم که رجوی دشمن اوست و آدم فرستاده بود توی برنامه اش در آمریکا برعلیه او
حرف بزند ولی توی کتش نرفت که نرفت.
شاعره: اه ه. هادی جون راست میگه؟
واه چرا خودت را خراب کردی؟ من را هم جلو ایرج جون خراب کردی. آخه چرا؟ منکه اسم
تو را سر لیست نوشتم.
ایرج در همان حالی که روی صندلی
لمیده: این مردک خودش را به رجوی فروخته. دست از سرش بر نمیدارم. خیال کرده. بلایی
به سرش بیاورم که انگشت نمای خاص و عام شود.
شاعره: نه ایرج جون. این دوست منه.
باید باهاش مدارا کنی. فقط فکر کنم این رجوی ملعون او را شستوشوی مغزی داده.
ایرج دوباره بلند می شود به سمت
هادی: باید اعتراف کند. باید مصاحبه کند. باید پولها را پس بدهد و رجوی را محکوم
کند. باید بگوید رجوی چقدر به او پول داده.
به نیمه راه نرسیده تلفن زنگ می زند.
ایرج بر می گردد و تلفن را بر میدارد.
هادی حالش خراب است و دارد بیهوش می
شود. فقط در حالت نیم هوشی می شنود که ایرج می گوید: هر چه شما بگویید. چشم. رهایش
می کنم.
پس از تلفن به سوی هادی می آید: شانس
آوردی. گفتند فعلا ولت کنم.
شاعره به آغوش ایرج می پرد: آه ایرج
جون.
همانطور که در بغل ایرج است رو به
هادی: می بینی چقدر پسر نازنینی است. دلت میآید دلش را بشکنی. بیا و به حرمت دوستی
گذشته مان سوار قطار شو. قول میدهم ایرج هم بهت زیاد سخت نگیره.
ایرج: نه! باید توبه نامه بنویسد.
حالا آزاده بره ولی دست از سرش برنمیدارم. حتی اگر شده از دستور حاج آقا سرپیچی
کنم به حسابش می رسم.
هادی لنگان لنگان خارج می شود.