Saturday, October 05, 2024

ترامپیسم، راست افراطی و بحران هویت در دوران گذار به فرهنگ جهانی

 

به نظر می رسد که جهان کنونی دارد با نوعی از بحران هویت دست و پنجه گرم می کند. جاپا و علائم این بحران را میتوان در بین کشورهای مختلف مشاهده کرد. این علائم در برخی مناطق هنوز از حد طفولیت فراتر نرفته ولی در مناطقی چون آمریکا که به بلوغ رسیده، به یک معضل اجتماعی و سیاسی تبدیل شده است. بطور کلی این بحران هویت سبب رشد نوعی انزوا طلبی، دیگر گریزی، و گرایش به سمت ارزشهای فرهنگی- مذهبی بومی شده است.

این بحران در مناطقی که به حد بلوغ رسیده، دارد خود را به اشکال مختلف نشان میدهد و تاثیر خود را در معادلات سیاسی آن جوامع را هم آشکار کرده است. این بحران در دموکراسیهای غربی خود را در رشد غیر قابل انکار راست افراطی، در کشورهای مسلمان خود را در قالب بنیادگرایی اسلامی، در روسیه خود را در نوعی گرایش به ملی گرایی با چاشنی مذهب ارتدوکس و در هند در گرایش به ملی گرایی با چاشنی مذهب هندو و… اکنون دارد خود را نشان میدهد. رشد چنین گرایش هایی در مناطق مختلف جهان، هر چند در شکل و فرم متفاوتند و بی ربط به نظر میرسند، ولی در ماهیت یکسانند و نشان دهنده یک روند در وضعیت فکری و فرهنگی جهان کنونی می باشند. میتوان گفت که در ورای تفاوت ظاهری، همه این گرایشات دارای ریشه مشترکی می باشند که آنها را به سمت گرایش به درون گرایی و دیگر گریزی می راند. یعنی همه آنها دارند در مقابل یک چیز واحد به اشکال مختلف عکس العمل نشان میدهند. آن چیز چیست؟ چرا پس از گذشت بیش از هفتاد سال از تاسیس سازمان ملل، بخش قابل توجهی از جمعیت کشورهای موسس آن، به ویژه آمریکا، گویی دارند از آرمانهای آن فاصله می گیرند و تلاش دارند راه خود را از آن جدا سازند؟ 

به نظر نگارنده آنچه این وضعیت جهانی را ایجاد کرده، ناشی از روند تحول اقتصاد جهانی و بلوغ آن به یک انقلاب انفورماتیک است. این تحول دارد در روند تکاملی خود جهان را به شکل واقعی به یک دهکده جهانی تبدیل میکند که پدید آمدن یک فرهنگ جهانی حاصل ناگزیر آن خواهد بود. پس می توان گفت که جهان ما اکنون در حال گذار به رسیدن به یک فرهنگ مشترک بشری و تبدیل شدن به یک دهکده فرهنگی است. یکی از عوارض چنین مرحله ای این است که در روند آن کم کم تمایزات فرهنگی و تمدنی که  تا کنون هویت ملتها را در چارچوب دولت-ملت یا دولت ملی تعریف می کرده، در حال رنگ باختن است. میتوان گفت که با پیشرفت این روند ویژگیهای فرهنگی و مذهبی که ملتها خودشان را با آنها تعریف می کردند دارد با فرهنگی جدید و جهانی جایگزین میشود. این فرهنگ جهانی حاصل ادغام شدن کل فرهنگهای موجود در جهان خواهد بود. 

طبیعی است که در شکل دهی به این فرهنگ جدید، فرهنگهای موجود در جهان به تناسب اهمیت خود، سهم خواهند داشت. پس از این جهت، در این فرهنگ جهانی هم فرهنگهای غالب کنونی، از جمله فرهنگ غرب، نسبت به فرهنگهای کوچکتر سهم بیشتری در شکل دهی به آن خواهند داشت ولی با پیش رفتن هر چه بیشتر این روند، فرهنگهای ملی به ناگزیر خصلت واحد و استثناء بودن خود را از دست خواهند داد. این بدین معناست که دولتها و گروههایی از جامعه که نگهبان فرهنگ واحد ملی بوده و هویت خود را هم بر همان اساس تعریف می کرده اند، جایگاه و موقعیت خود را در معرض تهدید خواهند دید و عکس العمل نشان خواهند دارد. نحوه و شکلی که آنها عکس العمل نشان میدهند و دست آویزهایی که  استفاده می کنند، طبیعتاً متفاوت خواهد بود.

اگر این دریافت درست باشد، میتوان ادعا کرد که برای مثال رشد راست افراطی در جهان غرب حاصل یک چنین عکس العملی است. راست افراطی در غرب، همچون شوالیه ای زره پوش با گرز آهنی، دارد خود را به عنوان نگهبان فرهنگ و ارزشهای مسیحی و ملی جوامع غربی که به زعم آنها از سوی گلوبالیسم، مهاجران، و آوارگان مورد هجوم قرار گرفته مطرح می کند و توانسته در بخشهای سنتی و مذهبی آن جوامع  چشمهای فراوانی را به سوی خود جلب کند.

در جوامعی مثل آمریکا که از سویی با هجوم پناهندگان از آمریکای لاتین مواجه است و از سوی دیگر طی دهه های پیشین کارخانه های بسیاری تعطیل و تولیدات خود را در جستجوی نیروی کار ارزان، به ماورای مرزها صادر کرده اند، راست افراطی توانسته با تبلیغ ملی گرایی، تاکید بر گفتمان اول آمریکا و دامن زدن به ترس از، از دست رفتن هویت آمریکایی، علاوه بر جریانهای وایت سوپرماسیست- سفید پوستان برتری طلب (white supremacist) توجه بسیاری از سفیدپوستان طبقه پایین و متوسط که دارند سطح زندگی و امتیازات سنتی خود را از دست می دهند را هم به سوی خود جلب کند و به یک جریان اصلی  سیاسی تبدیل شود. این موج  اکنون توانسته بر حزب جمهوریخواه آمریکا مسلط شده و به عنوان یکی از دو مدعی اصلی سیاسی در جامعه عرض اندام کند. ترامپ توانست با موج سواری بر چنین موجی در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۶ پیروز شود و اکنون هم برای دور دوم خیز برداشته است. 

در قیاس با دیگر کشورها، آنچه سبب رشد بیشتر این جریان در آمریکا شده را باید در فراهم بودن زمینه فرهنگی آن در آن کشور جستجو کرد. در فرهنگ آمریکایی، اینکه آمریکا یک ملت استثنایی (American exceptionalism) است کاملا نهادینه شده می باشد و این ویژگی یکی از پایه های تعریف هویت آمریکایی محسوب می شود. ریشه تاریخی این ویژگی هم به همان اولین مهاجرانی که در سال ۱۶۲۰ در ساحل شمال شرقی آمریکا نشمین شدند بر می گردد. آنها که بیشترشان از فرقه پیوریتن های مسیحی بودند، به آمریکا آمده بودند تا بتوانند بر اساس دریافت خودشان از مسیحیت، جامعه ای آرمانی و مسیحی را برپا دارند؛ جامعه ای نمونه که چشم همه جهانیان بر روی آن باشد. این گفتمان که امریکا مانند "شهری بر بلندای تپه" (A city upon a hill) است که باید بدرخشد و چشم جهانیان را خیره کند را اولین بار جان وینتروپ (John Winthrop)، یکی از رهبران شهرک نشینهای آمریکا، در سخنرانیهای خود در سال ۱۶۳۰ مطرح و در دهه ۱۹۸۰ میلادی و به هنگام ریاست جمهوری ریگان دوباره بازیابی و برجسته شد. امروزه اینکه آمریکا یک کشور استثنایی است که به بشریت هدیه شده، جزئی لاینفک از روح آمریکایی می باشد و یکی از مولفه هایی است که هویت آمریکایی را تعریف می کند. با توجه به چنین پس زمینه ای، طبیعی است که با رشد فرهنگ جهانی از سویی، و نشمین شدن هر چه بیشتر غیر سفیدپوستان در آمریکا از سویی دیگر، استثنایی بودن آمریکا در حال تهدید به نظر برسد. به همین دلیل امروزه این موضوع که آمریکا دارد ویژگی استثنایی بودن خود را ازدست می دهد، به یکی از مشغولیتهای ذهنی بخش مهمی از ملی گرایان و فاندامنتالیستهای مسیحی آمریکایی تبدیل شده و قالب سیاسی خودش را هم در حزب جمهوریخواه پیدا کرده است. هر چند فرهنگ آمریکا به عنوان یکی از برترین فرهنگهای جهان بی شک سهم بزرگی در شکل گیری فرهنگ جدید جهانی نیز خواهد داشت ولی در یک فرهنگ جدید جهانی که مولفه های تشکیل دهنده آن ساخته شده از فرهنگهای همه کشورهای جهان خواهد بود، ویژه و استثنا بودن دیگر نمی تواند موضوعیت داشته باشد. 

چنین به نظر میرسد که بخشی از مردمان آمریکا و دیگر کشورهای غربی که کشورهایشان سهم عمده ای در ساختن فرهنگ و تمدن کنونی جهان داشته اند، منافع اقتصادی و برتری خود در بهره وری از اقتصاد جهانی را می پسندند، ولی از عواقب آن که  پدیدارشدن ناگزیر یک فرهنگ جهانی و به هم خوردن ترکیب جمعیتی کشورهای متروپل می باشد، چندان راضی به نظر نمی رسند. این مردمان که خود را با آمریکا یا اروپا  و بطور کلی غرب محوری تعریف میکرده اند و تاریخاً از امتیازات و برتریهای فرهنگی و اقتصادی آن نصیب برده اند، اکنون از اینکه دیگر نژادها و کشورها در این دهکده جهانی، چه به لحاظ فرهنگی و چه به لحاظ اقتصادی، دارند با آنها هم تراز و حتی برتر می شوند، و از اینکه ترکیب جمعیتی کشورهایشان در حال تغییر است، ناخشنود می باشند. 

اینان عمدتاً سفید پوستان و بطور خاص سفید پوستان مسن و جاافتاده ای هستند که احساس می کنند دارند امتیازات و جایگاه برتر خود را از دست می دهند. این در حالیست که اکثریت جوانان سفید پوست این کشورها عموما داری چنین روحیه ای نیستند. در یک تحلیل آماری که بی بی سی انگلیسی تحت عنوان "چه کسی به ترامپ رای داد؟" 

(Reality Check: Who voted for Donald Trump?- https://www.bbc.com/news/election-us-2016-37922587)

پس از انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا انجام داد، آشکار شد که در آن انتخابات بطور کلی ۵۸٪ آمریکاییان سفید پوست به ترامپ و تنها ٪۳۷ به هیلاری کلینتون رای داده بودند. ولی در گروه سنی ۲۹-۱۸ سال، ٪۵۵ به کلینتون و ٪۳۷ درصد به ترامپ، و در گروه سنی بالای ۴۵ سال ٪۵۳ به ترامپ رای داده بودند. این آمار نشان می دهد که فاصله ای عمیق بین گرایشات سیاسی جوانان با گروهای مسن تر وجود دارد.

آیا روند جهانی شدن فرهنگ بشری به دلیل پدیدار شدن چنین گرایشاتی از حرکت باز خواهد ایستاد؟ پاسخ به نظر منفی است. چنین گرایش هایی ممکن است سرعت رسیدن به آن را کم کنند، ولی از آنجا که خصلتی عکس العملی دارند، می توان انتظار داشت که پس از به بلوغ رسیدن، با گذشت زمان روند نزولی طی کنند. به همین دلیل در آمریکا، هر چند تا چند ماه پیش پیروزی ترامپ در انتخابات پیش رو قطعی به نظر می رسید، احتمال اینکه ترامپ این بار نیز چون سال ۲۰۲۰ بازنده انتخابات باشد، غیر واقعی به نظر نمی رسد. می توان گفت که رسیدن به یک دهکده فرهنگی جهانی زاییده روند تکاملی رشد ارتباطات اقتصادی و فرهنگی جهان می باشد و رسیدن به آن در تقدیر نوع انسان نوشته شده است.

رضا شمس  



Wednesday, October 25, 2023

باران در غزه

در غزه باران نمی بارد

تا نوزاد بازیگوش فلسطینی 

 تاتی تاتی کنان 

و تلو تلو خوران 

در گامهای نخستین اش 

خنکای دانه های باران را زیر پا حس کند.


در غزه باران نمی بارد 

تا کودک فلسطینی با انگشتان نازکش 

آب بازی کند 

تا بدود

و در گل ولای غلت بزند

تا با صدای شرپ شرپ گامهایش

همگام با ندای بارش باران

آهنگ زندگی بنوازد

و برقصد و برقصد

تا زمین زیر پایش خشک شود

و بخندد و بخندد

تا قاه قاه گلخنده هایش 

گوش ابرها را پاره کند.  

 

برای کودک فلسطینی

باران نمی بارد  

بمب می بارد.


آنجا

ابرها باران ندارند

-ابرهای برخاسته از بخارات معده  

که به هنگام نشخوار واژه های حقوق بشر

و آروغ دموکراسی 

از حلقوم نژاد برتر به آسمان پرتاب می شود

و بر سقف آسمان خیمه می زند-

آبستن مرگند

و برای بچه های غزه

هدیه های بسیار دارند

هدیه دلهای نازک و انساندوست صاحبان جهان 

پیچیده در کاغذهای رنگین و زیبا

برای انسان نماها*

که می بارد بی مهابا.


در غزه

مرگ می بارد

و به تساوی بین همه تقسیم می شود

برای انسان نماها مساوات و عدالت برقرار است

 - بگذارید حداقل در یک جای جهان مساوات باشد!


در غزه چه بسیار باران می بارد

ولی از قهقه کودکان بازیگوش خبری نیست

آنها خفته اند،

آرام 

بی صدا


تنها قار قار لاشخورها  

به آسمان بلند است

لاشخورهایی با عمامه های سفید و سبز و سیاه

که با ولع می چرخند و می بلعند

و با صدای گوشخراش

از ته گلو 

آیه های آسمانی را 

از منابر قرائت میکنند. 


رضا شمس             اکتبر ۲۵

 

* اشاره به حیوان انسان نما نامیدن مردم غزه توسط وزیر دفاع اسرائیل.

 

Sunday, October 15, 2023

آیا عملیات حماس در اسرائیل روابط استراتژیک در منطقه را دچار تغییر خواهد کرد؟

آیا آتش پرانی های رژیم ایران بالاخره دامن خودش را هم گرفت؟

اینگونه سوالات امروز در ذهن نگران بسیاری از ایرانیان و مردم منطقه خاورمیانه می چرخد. 

هر چند تاثیر عملیات حماس هنوز در جغرافیای سیاسی منطقه بکلی آشکار نشده ولی میتوان گفت که این عملیات احتمالا به عنوان یک نقطه عطف می تواند در سیاستهای راهبردی و استراتژیک اسرائیل و کشورهای دیگر منطقه  تغییراتی را ایجاد کند. از این نظر این عملیات برای منطقه و اسرائیل دارای تبعات و عواقب استراتژیکی یی، که اکنون در حال نطفه بستن است، خواهد بود. در همین رابطه استراتژی اسرائیل در برخورد با پیمان اسلو و صلح با فلسطینیان و همچنین محاسبات استراتژیک آن در مورد رژیم ایران ممکن است دچار تغییر شوند. 

 

اسرائیل چگونه به هفتم اکتبر رسید؟   

 

چگونه نتانیاهو به جایی رسید که ناچار است رشته های خود را پنبه کند؟

برای پاسخ به این پرسش قبل از هر چیز باید دید نتانیاهو حداقل طی دهه های گذشته سرگرم ریستن چه رشته هایی بوده است. نقطه آغازین رشته های نتانیاهو که به هفتم اکتبر ختم شد، به قرارداد پیمان صلح اسلو در سال ۱۹۹۳ بین اسرائیل و فلسطینیان بر می گردد. این قرارداد که توسط اسحاق رابین و یاسر عرفات و در حضور بیل کلینتون رئیس جمهور آمریکا امضاء شد، نقشه راهی بود که قرار بود با تاسیس یک کشور مستقل فلسطین در کنار اسرائیل، به مناقشه فلسطین و اسرائیل برای همیشه پایان دهد. این قرارداد که به عنوان راه حل دو کشوری مورد پذیرش جامعه جهانی و سازمان ملل هم قرار گرفت اما، از همان ابتدا با مخالفت سرسخت دو جبهه ظاهرا متضاد روبرو شد.

 

ایران و اسرائیل؛ وحدت در حین تضاد

 

جبهه مخالف در اسرائیل: این جبهه یک طیف از نیروهای راست را در بر میگرفت که هسته سرسخت آن ساکنان بنیاد گرای شهرک نشینهای اسرائیلی بودند و هستند. آنها اساسا سرزمینهای اشغالی فلسطین را هدیه ای می دانند که خداوند به آنها داده و نه تنها مایل به پس دادن زمین به فلسطینیها نیستند بلکه خواهان بیرون راندن بقیه فلسطینیها و به دریا ریختن آنها می باشند. همینها در سال ۱۹۹۵ اسحاق رابین را ترور کردند. در کنار این نیرو که بیشتر در حاشیه بود، احزاب دست راستی از قبیل لیکود هم موضع مخالف گرفتند. نتانیاهو از دل همین جبهه بیرون آمد و ماموریت ویژه او، از همان زمان تا کنون، نابود کردن قرارداد اسلو بوده است. 

جبهه مخالف در فلسطین: در جبهه فلسطینیان هم بسیاری با آن به مخالفت پرداختند که حماس بعدها از موثرترین آنها شد. 

کشورهای منطقه هم با توجه به جبهه بندی در بین فلسطینیان، در مخالفت یا موافقت با آن پیمان موضع گرفتند و یک جبهه منطقه ای هم بدین صورت شکل گرفت. از جمله کشورهای غیر عربی که بشدت با این قرارداد به مخالفت پرداخت رژیم ایران بود.

 

چگونه ایران و نتانیاهو به وحدت در حین تضاد رسیدند؟

 

جایگاه ایران در استراتژی بقاء اسرائیل؛ ایران و اسرائیل به مثابه ی دو لبه ی گیره: ایران به دلایل متعدد تنها کشوری در خاورمیانه است که میتواند به لحاظ امنیتی برای اسرائیل، نه تنها یک تهدید، بلکه یک فرصت باشد، چون این کشور به لحاظ هویت فرهنگی و مذهبی دارای زمینه هایی است که آن را از جهان عرب متمایز و جدا می کند. یکی از این زمینه ها مذهب شیعه است. ایرانیان نه تنها با برداشت اعراب سنی از اسلام خود را تعریف نمی کنند، بلکه تعریف خاص خودشان که در برخی موارد خصلتی مقابله جویانه با  اسلام سنی دارد، خود را تعریف می کنند. این تعریف در بسیاری از زمینه ها تا حد تعارض با اسلام سنی مغایرت دارد. تا همین چند ده سال پیش و شاید هم اکنون، بسیاری از شیعیان در ایران به شخصیتهای مورد احترام اهل تسنن مانند عمر و ابوبکر و عثمان لعن و نفرین می فرستادند و مراسمی مانند عمرکشان برپا می کردند. بنابراین، از این جهت شیعه به لحاظ هویتی همواره با جهان تسنن در نوعی تنش آشکار یا نهان بسر برده و میبرد. این تنش فرهنگی میتواند براحتی در خدمت دامن زدن به تضادهای سیاسی قرار بگیرد. از دیگر زمینه های موجود در فرهنگ ایرانی که میتواند در خدمت تنش و تضاد با جهان عرب قرار گیرد؛ نوعی از ملی گرایی نژاد پرستانه است که به عنوان ایدئولوژی حکومتی از سوی خاندان پهلوی در ایران رواج یافت. این ایدئولوژی که تحت تاثیر حزب نازی آلمان به ایران راه یافت، مبتنی بر برتر پنداری نژاد آریایی، ایرانیان، بر نژاد عرب است. علاوه بر این، این ایدئولوژی، با دامن زدن به نوستالژی ایران باستان، که به عنوان دوران طلایی و با شکوه ایران معرفی می شود، و مقصر دانستن اعراب در نابودی آن شکوه و جلال، زمینه ای مضاعف برای پراکندن تنفر نژادی از اعراب را فراهم می کند. وجود چنین مولفه هایی در هویت ایرانی میتواند در جهت دامن زدن به تضاد با اعراب و همسایگان عرب مدیریت شود. بنا بر این ارزیابی، ایران با داشتن چنین تمایزاتی با جهان عرب، در صورت مدیریت درست، میتواند به لحاظ استراتژیک در تامین بقاء اسرائیل یک عامل کمک کننده باشد. این استراتژی مبتنی بر محاسباتی است که جهان عرب را به عنوان عامل تهدید کننده موجودیت اسرائیل ارزیابی می کند و برای مهار آن تهدید، به ایران به عنوان یک شریک استراتژیک چشم دارد. بر اساس این محاسبات، ایران و اسرائیل میتوانند به عنوان دو لبه گیره، ایران از شرق و اسرائیل از غرب، جهان عرب را از دو طرف تحت فشار مداوم قرار داده و تهدید آن برای اسرائیل را خنثی کنند. سالها پیش در جایی خواندم که این استراتژی را استراتژی گیره نامیده اند. به نظر می رسد که چه در زمان شاه و چه حتی پس از انقلاب، با وجود تضاد های مختلفی که رژیم با اسرائیل داشته و دارد، اسرائیل در همین چارچوب با ایران تنظیم رابطه کرده و تلاش نموده که تا حد امکان، حتی در جاهایی که با نیروهای نیابتی رژیم مجبور به جنگ شده، تضاد هایش با رژیم ایران را به نقطه بازگشت ناپذیر نرساند. یعنی حتی در تضاد هم به دنبال وحدت بوده است. آیا اسرائیل پس از عملیات حماس و مسلم بودن نقش رژیم در آن، باز هم به این استراتژی پایبند خواهد ماند؟ آینده را نمی شود پیش بینی کرد ولی اگر حادثه غیرمترقبه دیگری رخ ندهد، جواب احتمالا آری است.

جایگاه منازعه اسرائیل و فلسطین در استراتژی بقای نظام: شاید برای خیلی ها این سوال پیش آمده باشد که علت اینکه مسئله فلسطین تا این حد به یک موضوع محوری در سیاست خارجی رژیم تبدیل شده، چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید به استراتژی بقاء رژیم توجه کرد. آخوندها که به خوبی، خود از ناسازگاری ایدئولوژیک خود با جامعه ایران و جهان امروز آگاه هستند، می دانند که آنها ماهیتا نمیتوانند با نرمهای جهان امروز حکومت کنند، چرا که فرهنگ و ایدئولوژیی که این رژیم بر آن بنا شده با استانداردهای جهان امروز خوانایی ندارد و به مانند وصله ای ناجور می ماند. این ایدئولوژی نه میتواند با مطالبات بر حق مردم ایران برای داشتن یک زندگی نرمال و حداقل آزادیهای سیاسی سر سازگاری داشته باشند- تا بدینوسیله بر اساس مقبولیت مردمی در حاکمیت بماند، و نه میتواند مبتنی بر استانداردهای جهان امروز با جامعه جهانی وارد مراوده شده و مورد پذیرش قرار بگیرد. بنابراین، تنها راه برای بقاء استفاده از ابزار قدرت برای تحمیل خود به مردم ایران و جهان است. رژیم برای بقاء حاکمیت خود، علاوه بر استفاده از قدرت برای سرکوب عریان داخلی به یک تکیه گاه و منطقه نفوذ خارجی، چیزی که خودشان آن را عمق استراتژیک می دانند، هم نیاز دارد، تا با تکیه بر آن، هم وزن خودش در محاسبات بین المللی را بالا برده و بدان وسیله خود را به جهانیان تحمیل کند و هم در مواقعی که تضادهایش با مردم به نقطه جوش می رسد و موجودیت رژیم به خطر می افتد، با بحران آفرینی در خارج و ایجاد تنش در منطقه، اوضاع داخل را مهار کند. در این استراتژی بدرستی مردم ایران به عنوان تهدید اصلی برای موجودیت رژیم محسوب شده اند، چرا که رژیم بدرستی میداند که آنچه در پی آن است، ماهیتا با مطالبات مردم ایران در تضاد است و چنین رژیمی هرگز نمی تواند به حکومتی که توسط مردم خودش پذیرفته شده باشد و با جهان خارج هم رابطه ای نرمال داشته باشد، تبدیل شود. پس باید تنها با  تکیه به زور و بحران آفرینی تا آنجا که ممکن است موجودیت آن را به جامعه ایران و جهان تحمیل کند. این سیاست رژیم تا کنون ثبات و تعادل سیاسی بسیاری از کشورهای عرب منطقه را به هم زده و منجر به کاهش وزنه سیاسی بلوک کشورهای عربی شده است.  

 

از آنجا که مبارزات مردم فلسطین در جهان عرب، جهان اسلام و در بین بسیاری از نیروهای مترقی و عدالتخواه جهان، دارای حقانیت بی چون چرا است، و از آنجا که با گذشت زمان کشورهای عربی یکی یکی پشت فلسطینیها را خالی کرده و موجب رنجش، هم مردم خودشان و هم فلسطینیان شده اند، بدست گرفتن پرچم حمایت از مردم فلسطین و مبارزه با اسرائیل، مشروعیت اخلاقی و معنوی یی را به بار می آورد که با تکیه به آن نفوذ در بخشهای ناراضی و تحقیر شده کشورهای عربی و مسلمان را بسیار آسان می کند. رژیم با بدست گرفتن این پرچم توانسته، البته با هزینه اقتصادی کلان، آن عمق استراتژیکی که برای بقاء خودش لازم داشته را حداقل در بین شیعیان بسازد و بدینوسیله به بقاء خودش کمک کند. بنابراین، مسئله فلسطین برای رژیم صرفا یک مسئله سیاست خارجی نیست، بلکه مسئله ای مربوط به استراتژی بقاء و موجودیت نظام است. طبیعتا چنین استفاده ای از مسئله فلسطین تا زمانی میسر است که این معضل هم چنان حل نشده باقی بماند. به همین دلیل حل مشکل فلسطین با منافع رژیم سازگاری ندارد. بنابراین، این استراتژی اهداف یکسانی با اسرائیلیانی که مخالف پایان اشغالگری هستند، را تعقیب می کند و به آنها، به شکل معکوس و ظاهرا متضاد، به وحدت عمل رسیده است. آیا رژیم از ترس درگیر شدن با اسرائیل این استراتژی را رها خواهد کرد؟ بعید به نظر می رسد.

 

وحدت در حین تضاد در مقابل پیمان اسلو: این وحدت در حین تضاد بین رژیم و اسرائیل را ما در رابطه با به بن بست کشاندن پیمان صلح اسلو هم می بینیم. دو جبهه ای که در اسرائیل و فلسطین در مخالفت با پیمان اسلو در مقابل هم صف بندی کردند، در حین تضاد ظاهری، در یک نقطه به وحدت رسیدند که آن هم به شکست کشاندن آن پیمان بود. گروه حماس به تدریج برای هر کدام از این دو جبهه و بطور مشخص برای نتانیاهو و خامنه ای به نقطه اتکاء رسیدن به هدف تبدیل شد. بدین شکل که حماس، از یک طرف از سوی جبهه ای که نتانیاهو شاخص آن است مورد توجه و حمایت غیر مستقیم و از طرف دیگر، بیشتر و بیشتر مورد عنایت خامنه ای قرار گرفت و تعادل قوا بین حماس و سازمان آزادیبخش فلسطین را به نفع این گروه چرخاند.

 

بدینگونه نتانیاهو به عنوان چهره شاخص جبهه راست ضد پیمان اسلو، برای در هم شکستن آن پیمان به یک استراتژی مزورانه چند وجهی رو آورد. او که نمیتوانست علنا و رسما بدون اینکه دوستی و حمایت آمریکا و اروپا از اسرائیل را به خطر بیندازد، از آن پیمان خارج شود، تلاش کرد که آرایش نیروهای سیاسی فلسطینی را طوری بچینید که عملا تداوم پیگیری پیمان اسلو غیر ممکن شود. او برای دست یافتن به این هدف، حماس را کم کم تقویت و به یکی از متحدین اصلی خود برای در هم شکستن پیمان اسلو تبدیل کرد. او بدینوسیله، به دامن زدن به آتش اختلافات بین فلسطینیان رو آورد و سیاست تقویت غیر مستقیم حماس و به حاکمیت رساندن آن در غزه، در برابر تشکیلات خودگردان فلسطین در کرانه باختری را پیشه کرد. او اینگونه فلسطین را دو شقه کرد تا دورنمای صلح و تاسیس یک فلسطین متحد را از بین ببرد.

 

هنگامی که پیمان اسلو امضا شد حماس وزن چندانی که بتواند در مقابل عرفات و سازمان آزادیبخش فلسطین قد علم کند و به عنوان یک عامل مخل پیمان صلح مورد استفاده قرار بگیرد، نداشت. به همین دلیل ضرورت بالا بردن وزن حماس به بخشی از سیاست اختلاف بینداز و حکومت کن، نتانیاهو تبدیل شد. در این هنگام، حماس از یک سو، با به راه انداختن کمپین بمب گذاریهای انتحاری در اسرائیل، حمایت رژیم ایران را که چون نتانیاهو هدفی جز زدن زیر آب پیمان اسلو نداشت، جلب کرد و کمکهای مالی به سویش روان شد و از دیگر سو، از سوی اسرائیل تحت حاکمیت نتانیاهو و هم پیمانانش، کاندید مناسبی برای شیطان سازی از فلسطینیان و دامن زدن به شکاف، و حتی جنگ داخلی بین مخالفان و موافقان فلسطینی صلح، الفتح و حماس، مورد توجه قرار گرفت. بدین گونه حماس به نقطه تلاقی سیاست گذاری کلان نتانیاهو و خامنه ای برای در هم شکستن دست آوردهای پیمان اسلو تبدیل شد و هم خامنه ای و هم نتانیاهو در برجسته کردن و افزودن به وزن و تاثیر حماس از سویی، و کاستن از وزن و نقش الفتح از دیگر سو، با هم به وحدت رسیدند: نتانیاهو برای خلاص شدن از شر تعهدات اسرائیل در پیمان اسلو و خامنه ای برای اطمینان حاصل کردن از عدم حل مشکل فلسطین و گستردن عمق استراتژیک خود در غزه. ایندو بدین شکل، در حین تضاد داشتن با هم، در یک چیز که تقویت حماس در مقابل الفتح و شکست پیمان اسلو بود به وحدت رسیدند.

 

آن سوی دیگر سیاست تقویت حماس، ضعیف کردن و به حاشیه راندن سازمان الفتح به عنوان طرف حساب صلح بود که نتانیاهو قدم به قدم آن را انجام داد. برای رسیدن به این منظور، او و یارانش ابتدا عرفات را محاصره و از سر راه برداشتند و سپس با گسترش و افزودن بر آبادی نشینهای کرانه باختری، تلاش کردند تا تشکیلات خودگردان فلسطین را به یک نهاد فشل و ناکارآمد تبدیل کرده و بدینوسیله محبوبیت آن در بین فلسطینیان را از بین ببرند. آنها بدین گونه می توانستند به حامیان آمریکایی و اروپایی خود که ممکن بود برای رعایت پیمان اسلو به اسرائیل فشار بیاورند بگویند: ببینید؛ الفتح که در بین فلسطینیان چنان ضعیف و منزوی شده است که دیگر نمی تواند توان قابل ملاحظه ای برای اجرای طرحهای پیمان اسلو داشته باشد؛ حماس هم که اکنون یک وزنه سنگین است، کلا مخالف صلح است و می خواهد ما را به دریا بریزد، پس اسرائیل شریک مناسبی در بین فلسطینیها برای صلح ندارد، بیایید پیمان اسلو را فعلا فراموش کنید. این عملا سیاست اسرائیل در چند دهه گذشته بوده است. 

 

امروزه این سیاست مزورانه نتانیاهو که سیاست رسمی اسرائیل تحت حاکمیت او بوده، چیز پنهانی نیست. توماس فریدمن، نویسنده و تحلیلگر آمریکایی که خود نیز یک یهودی است، در مقاله ی دهم اکتبر خود تحت عنوان "اسرائیل هرگز بیشتر از امروز نیازمند به کیاست نبوده"، در نیویورک تایمز این استراتژی نتانیاهو را از قول چاک فری لیچ، معاون پیشین مشاور امنیت ملی اسرائیل، اینطور خلاصه می کند: "نخست‌وزیر نتانیاهو، برای نشان دادن عدم وجود یک شریک صلح فلسطینی، و برای اطمینان حاصل کردن از اینکه هیچ روند صلحی که ممکن است مستلزم واگذاری زمین در کرانه باختری باشد، وجود نداشته باشد؛ به مدت یک دهه و نیم، با انجام همکاری عملی با حماس، به دنبال نهادینه کردن شکاف بین کرانه باختری و غزه و تضعیف تشکیلات خودگردان فلسطین بوده است." (http://surl.li/meetk)

  

تا روز هفتم اکتبر و حمله غافلگیرانه حماس به جنوب اسرائیل، این استراتژی، ظاهرا به بار نشسته و همه چیز داشت بر وفق مراد پیش می رفت. آمریکا و اروپا، که زمانی برای پیمان اسلو سینه سپر می کردند، دیگر حتی از نق زدن های گاه و بیگاه در رابطه با گسترش آبادیهای یهودی نشین در کرانه باختری هم دست کشیده بودند و عملا شرایط موجود را پذیرفته بودند. تشکیلات خودگردان فلسطین که طبق پیمان اسلو مقاومت مسلحانه را کنار گذاشته بود، نه قادر به جلوگیری از گسترش و ساختن آبادی نشینهای یهودی که بر خلاف پیمان اسلو، در کرانه باختری در پیرامون مناطق فلسطینی نشین ساخته می شد، بود، و نه قادر به مقابله به مثل با آبادی نشینهای مسلحی که با پشتیبانی ارتش اسرائیل تقریبا تمام مناطق فلسطینی نشین را به محاصره در آورده بودند. این تشکیلات بدین گونه به یک دستگاه فشل و بی خاصیت تبدیل شده و با گذشت زمان بیشتر و بیشتر حمایت فلسطینیان و اهمیت خود را از دست میداد و بطور همزمان کرانه باختری هم بیشتر و بیشتر در اختیار شهرک نشینها قرار میگرفت و اشغال میشد. حماس هم که از اساس طرف صلح محسوب نمی شد و در غزه ظاهرا محصور و مهار شده بود. این شرایط  مسئله فلسطین را کلا از روی میز جهانی و منطقه ای به حاشیه رانده بود و دیگر مسئله محوری بین جهان عرب و اسرائیل محسوب نمی شد. کار به جایی رسید که کشورهای عربی از ترس تهدیدات رژیم ایران و برای جلب حمایت آمریکا، یکی یکی شروع  به خزیدن به زیر علم اسرائیل کرده و برای پیوستن به طرح صلح ابراهیم که هدفش دور زدن مسئله اشغال فلسطین بود و روی میز خاورمیانه گذاشته شده بود، به صف شدند. بدین گونه، آنها از ترس رژیم ایران امنیت خود را از اسرائیل گدایی می کردند. صلح ابراهیم که مطلوب اسرائیل بود داشت جایگزین پیمان صلح اسلو میشد، و پیمان اسلو بدون اینکه اسرائیل هزینه ای بپردازد، عملا از روی میز دیپلماسی برداشته شده بود. 

 

این وضعیت تعادل نیروها تا قبل از عملیات هفتم اکتبر بود. اکنون این عملیات شرایط را طوری چرخانده که آن تار و پودی که نتانیاهو تنیده بود، دیگر نمی تواند به همان شکل تداوم پیدا کند. حماس نه تنها دیگر نمی تواند آن جایگاهی که در استراتژی نتانیاهو داشت را حفظ کند بلکه باید در صورت امکان کلا از معادلات سیاسی بین اسرائیل و فلسطین حذف شود. بدین گونه نتانیاهو باید بدست خود یکی از پایه های استراتژیک مقابله با طرح صلح اسلو، که این همه برای به بالا کشاندنش ، تلاش کرده بود را بدست خود بشکند. 

 

این عملیات غیر مترقبه و سبوعیت به نمایش گذاشته شده در آن، از یک سو، ضربه ای خرد کننده به هیبت نظامی اسرائیل وارد کرده، که برای بازسازی اندکی از آن، اسرائیل به یک پیروزی نظامی بی چون و چرا بر حماس محتاج است، و از دیگر سو، جامعه اسرائیل و حامیان غربی آن را چنان دچار شوک و ناباوری کرده که آنها را یکسره، بدن شکاف، و بی چون و چرا به حمایت از دولت نتانیاهو کشانده است ولی بطور همزمان دوباره مسئله فلسطین را هم به یک موضوع اصلی در رابطه بین اعراب و اسرائیل تبدیل کرده است. بدین گونه آنچه نتانیاهو در پی به فراموشی سپردنش بود و برای به شکست کشاندنش، از مردم فلسطین و اسرائیل انقدر هزینه گرفته بود، دوباره روی میز جهان قرار گرفته است. اینکه آیا این شرایط جدید پروسه صلح را  تعطیل یا تسریع می کند، معلوم نیست. تنها یک چیز مسلم است که روابط بین فلسطینیها و اسرائیل دیگر هرگز به شرایط قبل از هفت اکتبر بر نمی گردد و در صورتی که در قدرت بماند، نتانیاهو انتخابهای سختی را درپیش خواهد داشت.  

 

اکنون آمریکا و اسرائیل به این باور رسیده اند که اگر بتوانند، باید کلا قدرت نظامی حماس را طوری در هم بشکنند که دیگر هرگز قادر به تکرار انجام چنین عملیاتهایی نباشد و به نظر میرسد که فعلا برای رسیدن به این هدف حمایت افکار عمومی غرب را هم با خودشان دارند. آیا اسرائیل  تنها به وارد کردن ضربات کاری به حماس بسنده خواهد کرد و چون دفعات پیشین غزه را نهایتا در دستان حماس رها خواهد کرد- در چنین حالتی این برای اسرائیل یک شکست خفت بار خواهد بود- یا نه غزه را دوباره اشغال و حماس را از آنجا بیرون خواهد راند؟ در صورت اشغال مجدد، آیا غزه را خود اسرائیل اداره خواهد کرد، یا ناچار اداره آن را به تشکیلات خودگردان فلسطین خواهد سپرد؟ در چنین حالتی، این دقیقا خلاف آن چیزیست که نتانیاهو طی دهه ها برایش تلاش کرده بود. او تلاش داشت الفتح را بی اثر کرده و به حاشیه براند، نه اینکه نوار غزه را هم به آن بدهد؟  

 

رضا شمس                  ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳  

Saturday, April 08, 2023

ضرورت رنسانس شیعی در ایران برای رسیدن به دموکراسی و نقش سازمان مجاهدین خلق ایران

به جای مقدمه- نگارنده این نوشته هرچند خود را یک آتئیست میداند و آرزو دارد که کاش زمانی برسد که بشریت کلا از باورهای مذهبی خلاصی یابد، ولی اکنون نه تنها با مذهبی بودن مجاهدین هیچ مشکلی ندارد بلکه آن را دلیل اهمیت آنها در این دوره از تاریخ ایران  میداند و آرزو میکند کاش ما گروههای بسیاری مانند مجاهدین خلق داشتیم. دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، در برهه کنونی تاریخ ایران، مجاهدین خلق ایران یک راه حل استراتژیک، نه تنها برای سر نگونی رژیم و گذار سیاسی از استبداد مذهبی بلکه برای عبور از این برزخ تاریخی که ایران ما در آن گیر کرده هم میباشند. باور دارم که رنسانس مذهبی در ایران آن حلقه مفقوده ایست که در نبودش گذار ایران به دموکراسی و مدرنیزاسیون اگر نه غیر ممکن، ولی بسا بسا دشوار خواهد بود. اکنون و در آستانه یک انقلاب دیگر، بیش از صد سال است که به رغم همه تلاشها و جانبازیها و چند انقلاب پر هزینه، شاهدیم که جامعه ما همچنان در برزخ بین سنت و مدرنیته قفل گردیده است. شاید اکنون زمان آن باشد که به علت این ناکامیها فکر کنیم و برایش چاره بیاندیشم. نوشته زیر تلاش نگارنده در این زمینه میباشد.

********

با یک نگاه گذرا به تاریخ چند صد سال گذشته کشورهای خاورمیانه یک وضعیت مشترکی را به آسانی میتوان  در آنها مشاهده کرد و آن این است که برغم تلاشهای بسیار، این کشورها در تقلاهایشان برای رسیدن به ترقی، پیشرفت و مدرنیزاسیون، که دمکراتیزاسیون جامعه و ایجاد دمکراسی پایدار از الزامات آن است، در حد کشورهای دیگر، از جمله کشورهای امریکای لاتین، شرق آسیا و اروپا،  و حتی آفریقا چندان موفق نبوده اند. چرا؟

شاهد هستیم که در این کشورها دو نیرو، یکی نیروی سنتی و عقب مانده که عمدتا   مذهب ارتجاعی و روحانیون مذهبی آن را نمایندگی میکنند، و دیگری دیکتاتوریهای ظاهرا عرفی و وابسته که شکلی مدرن و شبه غربی دارند، در یک کشاکش چند قرنه، گاهی با ضدیت با یکدیگر و گاهی در اتحاد، توانسته اند راه توسعه سیاسی در این جوامع را سد، و تلاشها برای رسیدن به یک دموکراسی پایدار را ناکام نمایند. این جنگ انحرافی بین سنت و مدرنیته صوری، بین سنت گرای مرتجع مذهبی و تجدد گرای وابسته و نوکر استعمار، توانسته فضا را برای رشد نیروی ملی، مترقی و مستقل که با اقتباس از تجربه اروپاییها در صدد توسعه سیاسی و اقتصادی، رسیدن به دمکراسی و آزادی، و گام گذاشتن در جهت رشد و تعالی و مدرنیزاسیون بوده اند و هستند را به محاق ببرد.

میتوان گفت که حتی پس از پایان دوران استعمار مستقیم و رو آوردن اروپاییان و آمریکا به استعمار غیر مستقیم، آنها پیشبرد منافع و سیاستهای خود در کشورهای سابقا مستعمره یا نیمه مستعمره را با برپایی دیکتاتوریهای وابسته عرفی که ظاهری مستقل و مدرن داشته اند پی گرفته اند. این دیکتاتوریها تا توانسته اند با قوه قهریه حکومت کرده اند و وقتی هم کم آورده اند نیروهای استعماری حامی آنها به یاری آنها شتافته و با کودتا و... آنها را سرپا نگه داشته اند. و وقتی آن هم کفایت نکرده و مردم عاصی شده، دست به  انقلاب زده اند، این نیروی سنتی و ارتجاعی مذهبی بوده که بالا آمده و آنچنانکه در ایران دیدیم حتی موفق شده قدرت را هم قبضه کند. در مصر هم چنین شد ولی فعلا ارتش آن کشور راه آنها را بسته و دوباره همان دیکتاتوری نظامی و وابسته پیشین را مستقر کرده است. مردم مصر سعی کردند که با انقلاب از شر دیکتاتوری حسنی مبارک خلاص شوند ولی دوباره لقمه دور سرشان چرخید و به حلقومشان چپانده شد، و این یک تراژدی غمگینی است که در شماری از کشورهای مسلمان انجام شده  ومتاسفانه زمینه تکرار آن در بیشتر کشورهای مسلمان همچنان وجود دارد. آیا اگر ارتجاع  سنت گرای مذهبی، اخوان المسلین، در مصر وجود نداشت بازهم مصر چنین سرنوشتی پیدا می کرد؟

در این کشورها ازیک سو، ایجاد فضای آزاد، حال یا با انقلاب یا اصلاحات، بجای اینکه به رشد دمکراسی منجر شود، به قدرت گرفتن یا حداقل بالا رفتن وزن نیروهای مرتجع و بنیادگرای ضد دمکراسی انجامیده و تلاشها برای دمکراتیزاسیون جامعه را در نطفه خفه کرده، و از سویی دیگر این موضوع برپایی و یا تداوم یک دیکتاتوری عرفی وابسته در این کشورها را مقبول و موجه جلوه داده و یک دیکتاتوری از نوع دیگر را مشروعیت بخشیده است. چنین رابطه ای، این دو نیرو را به لازم و ملزوم یکدیگر تبدیل کرده است. بدین شکل که از یک طرف، با استفاده از دافعه ای که نیروی مذهبی مرتجع دارد و با وحشتی که حضورش در دل اقشار بالایی و تحصیل کرده و مدرن تر داخلی و سیاستگذاران خارجی می اندازد، دیکتاتورهای وابسته و عرفی، لزوم وجود و تداوم خود را توجیه میکنند و از طرف دیگر، نیروی ارتجاع مذهبی با استفاده از منفوریت حاکمیت نیروی وابسته و غربگرا، خود را در زرورق نیروی مستقل و حافظ فرهنگ، سنت، دین و هویت دینی پیچیده در نزد لایه های پایینی و سنتی جامعه برای خود مشروعیت می خرد تا از آن برای ضدیت با هر نوع مدرنیته استفاده کند و بدینگونه هر چه بیشتر اعماق جامعه را به رنجیر ارتجاع و تحجر بکشاند. در این میان، نیروی ملی و ترقی خواه، که دنبال آزادی و مدرنیزاسیون جامعه بوده و تلاش داشته با حفط استقلال، با استفاده از تجربیات اروپا و دیگر جوامع در جامعه جهش ایجاد کرده آن را به جلو براند، توسط هر دو نیروی ذکر شده مورد هجوم وسرکوب بوده است. این دو نیرو به شکل متحد یا جدا جدا موفق شده اند تلاش نیروی سوم را به شکست بکشانند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که این دو نیرو، در یک چرخه عمل و عکس العمل و جابجایی، با به حاشیه راندن نیروی ترقی خواه، تا بحال، توانسته اند روند دمکراتیزاسیون در این کشورها را تا حدود زیادی قفل کنند.  

با جرات میتوان گفت که در بین کشورهای مستعمره یا نیمه مستعمره پیشین، کشورهای مسلمان خاورمیانه به لحاظ درجه دمکراتیزاسیون وضعشان از همه بدتر است، بطوریکه امروزه در اغلب کشورهای مسلمان، به استثنای ایران، اگر همین امروز رای گیری آزاد وجود داشته باشد اغلب این گروهای مذهبی سنتی ارتجاعی که ضد دموکراسی هستند شانس بیشتری برای قدرت گیری خواهند داشت تا نیروهای دمکرات و ترقی خواه. به همین دلیل در این کشورها تنها خلع ید از استعمار و دیکتاتوری وابسته حتی با یک انقلاب کافی نیست و تا زمانی که نیروی سنتی مذهبی مهار نشده، آنها میتوانند از شرایط دمکراتیک که حاصل انقلابات یا اصلاحات است، سوء استفاده کرده و با استفاده از رای کشی قدرت را قبضه نموده و یا حداقل در لایه های قدرت نفوذ کرده راه رسیدن به دموکراسی را دشوار کنند. چنین خطری از سوی دیگر توانسته بهانه ای برای برپایی دیکتاتورهای عرفی و نظامی، که نهایتا راه به وابستگی میبرد، و یا توجیهی برای بستن فضای سیاسی توسط دیکتاتوریهای مستقر وابسته، فراهم کند. پس اگر انقلاب  با مهار ارتجاع مذهبی توام نباشد موفقیت آن در بنا نهادن یک جامعه دمکراتیک تضمین شده نیست چون آنها قادرند قدم گذاشتن آن کشور در راه توسعه و پیشرفت را به بن بست بکشانند. نتیجه اینکه در هر حال چه این نیروها قدرت بگیرند و چه به عنوان بهانه ای برای برپایی یا تداوم دیکتاتوری نظامی و وابسته مورد استفاده قرار بگیرند، حاصل یکی است و آنهم قفل شدگی در برزخ سنت و مدرنیته می باشد. چرا چنین است؟ این نوشته تلاش دارد در حد فهم نویسنده به این پرسش پاسخ دهد.

به نظر میرسد که تا زمانی که یک نوعی از رنسانس مذهبی در این کشورها انجام نشده باشد، این کشورها همچنان میتوانند در این چرخه گرفتار و در برزخ بین سنت و مدرنیته بمانند. میتوان گفت که رنسانس مذهبی آن حلقه مفقوده ای است که باید پیدا شود تا این جوامع از چرخه کنش و واکنش بین دیکتاتوری وابسته و ارتجاع مذهبی، و درجازدگی خلاصی یابند.

تا آنجا که مربوط به دخالت نیروی خارجی میشود، همه کشورهای مستعمره به یک شکل از این عامل رنج برده اند و در این زمینه نقطه اشتراک دارند، پس علت اینکه برخی در مدرنیزاسیون موفق تر بوده اند و برخی همچنان در آن برزخ مانده اند را باید در موانع فرهنگی و فکری که در آن کشورها وجود دارد، جستجو کرد. در مورد بلوک کشورهای خاورمیانه میتوان چند مورد ازاین موانع، که روند دمکراتیزاسیون را تا بحال به تعویق انداخته اند و تنها با یک رنسانس مذهبی میتوانند خنثی شوند، را به شکل زیر برشمرد. به نظر میرسد علت ناکامی این کشورها، تا حدود زیادی، ناشی از طرز تلقی متفاوت آنها نسبت به جهان غرب می باشد که هم جنبه تاریخی، هم جنبه اعتقادی و هم جنبه فرهنگی دارد.

جنبه تاریخی- اسلام و مسیحیت دو تمدن رقیب

جهان اسلام و اروپا به لحاظ تاریخی سابقه ای پر از کشمکش و درگیری داشته اند که به بیش از هزار سال میرسد. این سابقه از همان صدر اسلام با حمله مسلمانان به روم شرقی آغاز و سپس با اشغال اسپانیا، جنگهای صلیبی، کشورگشاییهای عثمانیها و... ادامه یافت. این درگیریها، یک حس رقابت و دشمنی تاریخی بین اروپا به عنوان نماینده مسیحیت و جهان اسلام، بویژه در خاورمیانه، را بوجود آورده که تا همین امروز هم در ناخوداگاه ذهنی این جوامع حضور دارد. در حالی که اروپا قرنهاست از حاکمیت مسیحیت خلاص شده و دین مسیحیت به حاشیه رانده شده، آنچه توسط روحانیان مرتجع در این کشورهای اسلامی، همچنان در ذهن توده های مذهبی، دامن زده میشود تاکید بر هویت مسیحی تمدن غرب و دمکراسی شکل گرفته در آنجاست. آنها با پی گیری و تحریک این حس تقابل جویی تاریخی با غرب، بیدار نگه داشتن حافظه تاریخی ضد غربی توده های مسلمان، و ترویج هویت گرایی  بدوی در این جوامع، عمق جامعه را از مدرنیسم و دمکراسی دور و در تار و پود اندیشه های ارتجاعی مذهبی خود به بند کشیده اند. این نیروها، که اعتماد لایه های سنتی و مذهبی جامعه را با خود دارند، میتوانند در شرایط دمکراتیک این اعتماد را به راحتی به رای تبدیل کرده و تا قبضه قدرت هم پیش بروند. آنها چون ماری هستند که درآستین این جوامع جا خوش کرده اند و در شرایط دمکراتیک به یک باره جهش میکنند و راه رسیدن جامعه به آزادی و دموکراسی را سد میکنند. طبیعی است که این ویژگی دنباله روی و تقلید از اروپا، بخصوص در مواردی که مربوط به فرهنگ و مذهب و آن چیزهایی که هویت این جوامع را تعریف میکند، میشود را بسیار پیچیده و دشوار کرده است. علاوه بر این ما داریم از دوره پسااستعمار صحبت می کنیم. در این دوره بازسازی هویت فرهنگی مردمان استعمارزده  و بومی گرایی بخشی از روند استعمار زدایی محسوب میشود. این مسئله بشکل مضاعف زمینه رشد ارتجاع مذهبی و تمایل تقابل جویی با غرب در کشورهای اسلامی خاورمیانه که همه کم وبیش مستقیم یا غیر مستقیم استعمار زده میباشند را فراهم کرده است. در این کشورها ارتجاع مذهبی میتواند تحت عنوان بومی گرایی و استعمارزدایی در زرورق احترام به فرهنگ بومی مورد تشویق برخی گروهای ضد استعماری در غرب هم قرار بگیرد و از آن چهره ای مظلوم که قربانی استعمار بوده ترسیم کند. آنچه که این دشواریها را میتواند آسانتر کند در واقع نوعی رنسانس مذهبی خواهد بود که بتواند ارتجاع مذهبی و انحصار روحانیت رسمی روی مذهب را به چالش کشیده و فرهنگ سنتی و مذهبی این جوامع را با مفاهیم و بنیادهایی که دمکراسی بر آن استوار است آشتی دهد تا شاید بتواند زنجیرهای بسته شده به روح و روان آنها توسط روحانیون مرتجع را باز کند. این کار فقط از یک نیروی مذهبی بر می آید.   

جنبه اعتقادی

در کتاب اعتقادی مسلمانان به صراحت بیان شده که دین اسلام پایان نبوت و از بین تمامی ادیان کاملترین دین است و محمد هم آخرین پیامبری است که توسط خدا فرستاده شده است. چنین باوری ناخوداگاه فرد معتقد را به آن سویی میراند که دین و مذهب خود را از دیگر ادیان برتر بداند. باور به اینکه که اسلام کاملترین دین است، در مجادلات دینی، خودبخود محق بودن فرد معتقد به آن را در ذهن فرد بوجود میاورد و دنباله روی که نه حتی علاقه به گفتمانهایی که مربوط به دستاوردهای دیگر ملل به خصوص اگر به مذهب و راه و روش زندگی آنها منتسب شود- چیزی که در مورد دمکراسی در این جوامع تقریبا تثبت شده و آن را به عنوان یک پدیده مسیحی/غربی مهر کرده است- را اگر نه غیر ممکن، ولی بسیار دشوار میکند. اگر این ویژگی را در کنار حس رقابت و دشمنی تاریخی بین جهان اسلام و مسیحیت بگذاریم میتوان دید که در این جوامع زمینه چه مقاومت سنگینی در برابر دمکراتیزه شدن وجود دارد. این زمینه براحتی در خدمت رشد ارتجاع مذهبی قرار گرفته است و پایه های آن را محکم کرده است. چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، دمکراسی مدرن یک پدیده اروپایی و بطور اخص اروپای غربی است و این حقیقت در جوامع اسلامی زمینه ای قوی برای نفی آن توسط نیروهای واپسگرا و سنتی را فراهم  میکند.

 فرهنگ زن ستیزی 

زن ستیزی یک پدیده مردسالارانه است که کم و بیش در همه جوامع وجود داشته و دارد و ربطی به دین و آیین خاصی ندارد ولی به نسبت کشورهای دیگر جهان سوم که راه دمکراسی را در دهه های گذشته پیموده اند، در کشورهای اسلامی این پدیده جان سختر است و به وسیله ای برای توجیه غرب ستیزی تبدیل شده است. یکی از شواهدی که زن ستیزی را در این جوامع اشکار میکند مسئله قتلهای ناموسی است، چیزی که در کشورهای جهان سومی غیر مسلمان شاید اساسا وجود خارجی نداشته باشد. در هم تنیدن باورهای مذهبی با تعصبات مردسالارانه ضد زن و در خدمت گرفتن این احساسات برای مقاصد سیاسی و تهییج ضدیت با غرب و دمکراسی، در این جوامع مسئله زن ستیزی را عمیقا به یک پدید سیاسی تبدیل کرده و توسط نیروی ارتجاع مذهبی به عنوان بهانه ای برای بسیج توده های مذهبی سنتی پشت سر خودش از آن استفاده میشود. آنها با متوسل شدن به احساساتی از قبیل حفظ ناموس و...مردان بسیاری را پشت سر خود به صف میکنند و دموکراسی و آزادیهای نهفته در آن- از جمله برابری حقوق زنان- را برابر با بی بندوباری و بی ناموسی قلمداد کرده و از زن ستیزی وسیله ای برای تحکیم قدرت خود استفاده میکنند. از آنجا که دمکراسی و لیبرالیزم برای زنان حق و حقوق و آزادیهای اجتماعی و سیاسی قائل است تمایلات  شدید مردسالارانه که با اعتقادات مذهبی هم درهم تنیده شده وسیله ای مناسب برای بسیج لایه های سنتی جامعه پشت سر ارتجاع مذهبی و مقاومت در برابر نیروهای دمکرات است. میتوان گفت که این ویژگی، مسئله زنان و آزادیهای آنها را به یکی دیگر از سدبندهایی که در این کشورها در مقابل دمکراتیزاسیون جامعه وجود دارد تبدیل کرده است. رنسانس مذهبی در این جوامع  چنین کج اندیشیها و تعصباتی را در چارچوب مذهب مهار و راه ورود زنان به عرصه سیاست و جامعه را توجیه و باز خواهد کرد.

 

با این پیش زمینه ها میتوان دشواریهای استقرار دمکراسی که یک پدیده غربی است در این جوامع را حس کرد. اگر به ایران خودمان نگاهی بیندازیم می بینم که تلاش برای مدرنیزاسیون پس از ارتباط با اروپاییها همواره مورد نظر بسیاری از سیاستمداران و متفکران ایرانی بوده است و در انقلاب مشروطه وارد یک مرحله کیفی شده است. حاصل برخورد تمدن غربی و اسلامی در قرون گذشته در ایران و احتمالا در دیگر کشورهای اسلامی منجر به شکل گیری سه نیروی عمده سیاسی/اجتماعی شده است که شاید بشود آن را بشکل زیر دسته بندی کرد:

 گرایش ارتجاعی

این گرایش نمایندگان نهادهایی که بیشترین منافع در حفظ وضعیت موجود داشته اند را در بر میگیرد. نماینده اصلی آن هم نهاد روحانیت بوده است. منافع این نهاد که در گذشته نه چندان دوری انحصار وعظ مذهبی، قضاوت و آموزش و پرورش را در دست داشته با آزادی، هرگونه مدرنیته و ایجاد نهادهای دمکراتیک در تناقض است پس طبیعی است که بیشترین مقاومت را از خودش نشان دهد. پس از شکل گیری حکومتهای وابسته در ایران این نیرو در قامت حافظ سنت و مذهب هم ظاهر شد و توانست خود را به پناهگاه توده های مذهبی خسته از دیکتاتوری پهلوی که ظاهری مدرن و اروپایی داشت تبدیل کند. آنها حکومت فاسد و وابسته پهلوی را به عنوان نماینده غربگرایی و مدرنیزم جا زده و توانستند نفرت از آن را به سوی نفرت از دموکراسی و تمام ارزشهایی  که رنگ و بوی غربی دارد هم تسری بدهند و در نهایت هم قدرت را بربایند. پس از نهاد روحانیت، این نهاد دربار بوده است که در روند دمکراتیزه شدن مقاومت میکرده چرا که در رشد دمکراسی قدرت مطلقه خودش را از دست میداده است. این نهاد در نهایت در اواخر دوره قاجاریه به خواسته های مشروطه و تقسیم قدرت تن داد ولی دوباره با کودتاهای پهلوی اول و دوم که توسط حمایت استعمار انگلیس و آمریکا انجام شد به مقابله با آن برخاست و روند دمکراتیزاسیون در ایران را به تعطیلی کشاند.

گرایش روشنفکری و ملی

این گرایش که بر ایجاد پیشرفت و مدرنیسم در جامعه از سویی و آزادی و استقلال ملی از سوی دیگر تاکید داشته، تلاش داشته تا با شناخت اروپا و علل پیشرفت آنها از روشها و نحوه سازماندهی آن جوامع کپی برداری کند و تا حد ممکن آن را با شرایط بومی ایران آشتی دهد. اوج این تلاشها انقلاب مشروطه ایران است. گرایش به مدرنیته در جامعه ایران در شکل کلان آن بطور مشخص از انقلاب مشروطه به بعد مطرح و وارد مرحله کیفی شد. این گرایشی بود به اقتباس از تجربیات اروپا در زمینه های سیاسی و علمی و اجتماعی. خواستهای انقلاب مشروطه به لحاظ سیاسی اساسا تقلیدی بود از دموکراسی پارلمانی اروپا.

چیزی که در گرایشات مربوط به تجدد خواهی و مدرنیته در ایران پس از مشروطه قابل تشخیص است دو مفهوم متمایز و جدا از هم از این پدیده میباشد، یکی مفهوم روشنفکری و ملی و دیگری مفهوم حکومتی. در مفهوم روشنفکری آن، مدرنیته حالتی محتوایی دارد و در مفهوم حکومتی آن حالتی شکلی. بدین مفهوم که از آنجا که مفهوم مدرنیته با دموکراسی، آزادیهای سیاسی و احترام به حقوق انسان و ..... عجین میباشد، حکومتهای پس از مشروطه که عمدتا کودتایی و دیکتاتوری میبودند نمیتوانستند آن الزامات را قبول کنند اما از سر ناچاری و برای حفظ ظاهر، به شکل صوری مجبور بودند پوسته آن را که از انقلاب مشروطه باقی مانده بود نگه دارند. از آنجا که آنها ماهیتا با گفتمانهای آزادیخواهانه و محتوی مشروطه ضد بودند، قالب مشروطه را با ترکیبی از افکار نژادپرستانه ، شونیستی، فاشیستی و ارتجاعی ترین بخشهای فرهنگ شیعی–خرافی پر نمودند ( نمودی از این فرهنگ را میشود در فیلمهای سینمایی پس از کودتای 28 مرداد دید). چنین برخوردی با این مقوله توسط خانواده پهلوی چنانکه مشاهده میشود دو نتیجه خیلی بد را برای جامعه ایران بوجود آورد. یکی از محتوای خالی کردن مدرنیته و تضعیف گرایش محتوایی به مدرنیزاسیون و در نتیجه نابودی دستاوردهای مشروطه، و دیگری تقویت جریان اسلام گرای سنتی که مفهومی جز تضعیف مضاعف گرایش  به مدرنیزاسیون را نداشت. وقتی مدرنیزم در قالب یک دیکتاتوری خشن نظامی، فاسد و وابسته عرضه شود خودبخود مردم تحت ستم را از آن بیزار و آنها را به طعمه ای برای ارتجاع مذهبی تبدیل می کند.      

جریان وابسته گرایی

برای پرداختن به این جریان و درک بهتر ماهیت تمایل وابسته گرایانه ناچاریم سری به تاریخ معاصر ایران بزنیم. این تمایل در بستری از شکست و ناامیدی و احساس شدید درماندگی در ایران پدیدار گردید. چنانکه میدانیم در حوالی دهه های اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 میلادی، ایران در سه جنگ بزرگ از روسیه تزاری شکست خورد. در خلال سالهای جنگ دولتمردان ایران با دو اقدام موازی تلاش در مقاومت در برابر ارتش روسیه تزاری را داشتند. یکی امروزی کردن ارتش ایران با استفاده ار اسلحه و مستشاران اروپایی و دیگری تلاش برای ایجاد نوعی اتحاد با برخی از قدرتهای اروپایی از جمله انگلستان. انگلستان که با سلطه بر هند در واقع همسایه هم مرز و جنوبی ایران محسوب میشد، از یک طرف در کار استخدام مستشاران غیر انگلیسی در ارتش ایران کارشکنی میکرد و از طرف دیگر با وجود امضای نوعی قرارداد حمایت از ایران در مقابل روسیه، وقتی که جنگ عملا فرا میرسید خود را کنار میکشید . به همین دلیل و همچنین عدم آشنایی دولتمردان ایران با دیپلوماسی جدید جهانی که مبنی بر نوعی پراگماتیست ماکیاولیستی میبود، هیچ کدام از آن اقدامات نه تنها کمکی به ایران برای مقاومت در مقابل روسیه نکرد بلکه ضعف و زبونی ایران را تسریع نمود.

شکستهای پی درپی از روسیه و دخالتهای رو به فزونی انگلستان در ایران، کشور ایران را به یک موجود درمانده تبدیل کرد و به احساس اعتماد به نفس و عزت ایرانیان ضربه ای سنگین وارد کرد. همزمان در حالیکه ایران در حقارت شکستها و عدم موفقیتهای پی در پی میسوخت دو قدرت روسیه و انگلیس از شمال و جنوب بنای امتیازخواهی و بوجود آوردن لابیهای مخصوص خودشان در دربار ایران را گذاشتند. اگر دولت مرکزی قراردادی با یکی می بست دیگری نیز چیزی مساوی آن را درخواست میکرد. این چنین بود که یک چرخه باج خواهی در ایران آغاز شد. چرخه ای که با گذشت زمان دو رقیب به شکل روزافزونی تقاضای امتیازات بزرگتر و بزرگتر مینمودند. کم کم تئوری سیاست موازنه مثبت عملا از دل چنان شرایطی پدید آمد و مورد پذیرش دولتمردان ایران قرار گرفت این تئوری می گوید که برای راضی کردن دو قدرت باج خواه بایستی نوعی تعادل از طرف ایران رعایت می شد ، یعنی با پر کردن ترازوی باج خواهی آنان به یک اندازه، سعی در راضی کردن آنان میشد. سیاست موازنه مثبت تصور و طرز تلقی ایرانیان از مقوله قدرت و دولت تغییر را داد و سرانجام نیز فرهنگ سیاسی جدیدی را بوجود آورد که یکی از نتایج آن تغییر در الگوهای رفتاری سیاستمداران و دولتمردان میبود.

در ایران به شکل سنتی منشاء قدرت حالتی واحد داشت. یعنی شاه با به دست گرفتن تمامی قدرت برای دیگران که میخواستند به نوعی در قدرت شریک شوند منشاء یگانه قدرت بود. او بود که قدرت را بین دیگران تقسیم میکرد. آنچیزی که معمولا در تقسیم قدرت توسط شاهان ملاحظه میشد مسئله سودمندی میبود. این سودمندی هم جنبه مادی و اقتصادی داشت و هم جنبه معنوی. مثلا اشراف و خوانین توانایی سود رسانی مادی به شاه را داشتند اما کسانیکه کارهای مهم میکردند و مثلا در جنگ از خود شجاعت نشان میدادند، رجال سیاسی،  شعرا و دانشمندان و .... قدرت سودرسانی معنوی را. به همین دلیل در حالیکه حکومت کاملا مستبدانه و ظالمانه محسوب میشد ولی در برخی موارد برخی فضیلتهای معنوی را نیز تشویق میکرد. با پذیرش سیاست موازنه مثبت منشاء قدرت خصلتی دوگانه پیدا کرد: یکی منشاء داخلی و دیگر منشاء خارجی. بنابر این کسانیکه از این پس میخواستند در قدرت سهیم شوند، بایستی علاوه بر سودمند بودن برای شاه برای منشاء قدرتمند تر قدرت خارجی نیز سودمندی خود را به اثبات برسانند. اما چون این دو منشاء قدرت، در برخی موارد با هم تضاد و کشمکش داشتند و یک شخص نمیتوانست در یک زمان برای هردو سودمند باشد، دولتمردان ایران را به یک چرخه زد و بند، ریاکاری و چاکرمنشی در سطحی باور نکردنی وارد کرد. به طوریکه با گذشت زمان به نوعی تخصص تبدیل گردید. این دولتمردان برای بدست آوردن قدرت قبل از هرچیز بایستی با منشاء قدرت خارجی وارد زد و بند میشدند و داوطلبانه نقش حافظ منافع آنان را در دربار و در نزد شاه میپذیرفتند اما حقوق و امکانات را بایستی دولت ایران تامین میکرد. این فرهنگ سیاسی و الگوهای رفتاری ناشی شده از آن در نهایت باعث تشویق بیشتر روسیه و انگلیس به باج خواهی میشد. چنین بود که دولتمردان ایران ، یا لابی و نوکر روسها بودند و یا انگلیسها. سیاست موازنه مثبت چنان حس اعتماد به نفس و عزت نفس و وطن پرستی را در دولتمردان ایران کشت و چنان بعنوان یک تئوری سیاسی مورد پسند همه جا افتاد که حتی کسانیکه در صدد تغییر وضع نیز میبودند فکر میکردند راه مقابله با باخ خواهیهای روس و انگلیس تشویق کشورهای دیگر در ورود به صحنه باج خواهی و امتیازگیری از ایران میبود. استخدام مستشاران بلژیکی و تلاش برای ایجاد روابط حسنه با فرانسه و ..... را میتوان در این زمینه نام برد.

سیاست موازنه مثبت از دو جنبه ایران را ویران کرد

یک– جنبه اقتصادی: بر اثر واگذاری امتیازهای متعدد ، تمامی منابع درآمد ایران به نوعی به دست بیگانگان افتاد به طوریکه بیشتر منابع زیرزمینی ، شیلات ، گمرکات و...همه توسط بیگانگان تصاحب گردید.

دو– جنبه سیاسی و فرهنگی: هم چنانکه گفته شد پذیرش تئوری موازنه مثبت منجر به تغییر الگوهای رفتاری و فکری دولت مردان ایران شد و فرهنگ سیاسی خاصی را پدید آورد که این فرهنگ سیاسی نیز به نوبه خود به نفوذ بیشتر بیگانگان انجامید. این فرهنگ سیاسی قشر جدیدی در ایران بوجود آورد که تخصص فوق العاده ای در زد و بند و خود فروشی داشت. فروریختن قبح نوکری بیگانه، عدم اعتماد به قدرت ملی، احساس حقارت شدید، چاپلوسی, چاکر منشی و باور داشتن به برتری قدرت خارجی از مشخصه های این تمایل محسوب میشود. یک سیاستمدار وابسته گرا کسی است که ابتدا زد و بندش را با منشاء خارجی قدرت انجام میدهد و پس از آن به سراغ منشاء داخلی قدرت میرود و ادعای سهم میکند و یا اگر در موضوع اپوزیسیون باشد اول معامله اش را با طرف حساب خارجی میکند و سپس به سراغ مردم، برای جلب پشتیبانی آنان و وسیله قرار دادن آنان برای ادعای سهم بیشتر از منشاء داخلی قدرت  میرود- به رفتار رضا پهلوی به عنوان نمونه زنده ای از سیاسیون وابسته گرا توجه کنید. تز موازنه منفی که توسط  نیروهای ملی– دموکرات و بخصوص بعدها توسط مصدق مطرح شد در واقع با درک نقش مخرب سیاست موازنه مثبت برای ایران طی قرون گذشته قابل فهم میباشد

تغییرات در تمایل وابسته گرا بعد از مشروطه

وقوع انقلاب مشروطه در ایران و متعاقب آن پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه ، تغییراتی را در گرایشات وابسته گرایانه ایران بوجود آورد. با لغو قراردادهای استعماری روسیه تزاری توسط لنین، لابی وابسته به روسیه درواقع بدون خریدار ماند و انگلیس سعی نمود با نابود کردن انقلاب مشروطه که قدرت ناسیونالیسم ایران را وارد صحنه سیاسی ایران کرده بود تمامی قدرت را تصاحب کند. بهمین دلیل با انجام کودتای 1299 و با تغییر سلطنت به خاندان پهلوی توسط رضا شاه ، مشروطه ایران عملا تعطیل گردید. این حادثه باعث گردید که برای اولین بار شخص شاه به عنوان  نوکر بیگانه وارد لابی گری به نفع قدرت بیگانه شود. بجز یک استثنای شکست خورده، وقتی که روسها با حمایت از محمد علی شاه سعی کردند او را مستقیما نوکرخود کنند، بقیه شاهان قاجار با تمام خصایل زشتی که داشتند هیچوقت مستقیما وارد لابی یکی از طرفین رقیب در ایران نشدند، بلکه به عنوان منشاء دست دوم قدرت باقی ماندند. یکی دیگر از تغییرات، ورود امریکا به صحنه سیاسی ایران میباشد. پس از یک وقفه کوتاه لابی شوروی نیز دوباره وارد صحنه سیاسی ایران گردید اما به شکل جدید و سازمان یافته اش در قامت حزب توده ایران. تصفیه حساب نهایی بین جریان تازه شکل گرفته ملی–دموکرات که شعار اصلی آن تز موازنه منفی میبود و گرایشات وابسته گرایانه که طرفدار تز موازنه مثبت بودند در کودتای 28 مرداد انجام شد.

چنانکه شاهد هستیم در رقابت و درگیری این سه نیرو، نیروی روشنفکری و ملی و استقلال طلب در ایران تحت فشار نیروی وابسته درباری و روحانیت مرتجع طی صد سال اخیر از متن تحولات به حاشیه رانده شده و دو نیروی دیگر، گاهی به عنوان رقیب و دشمن و گاهی به عنوان همدست با هم ساخت و پاخت کرده به دو نیروی اصلی تبدیل شده اند و تمام تلاشها در نهادینه کردن دمکراسی را تا بحال ناکام  گذاشته اند. وضعیت کنونی ما در تاریخ معاصر ایران در واقع حاصل رابطه تقابل و تعامل این دو گرایش بوده است. کنش و واکنش این دو نیرو طوری بوده است که بشکل متقابل همدیگر را به شکل دوره ای تقویت کرده اند. به نطر میرسد که برای پایان دادن این چرخه به شکل تاریخی و پایدار، تنها نیرویی میتواند آندو نیرو را برای همیشه به حاشیه براند که هم ویژگیهای نیروی ملی و روشنفکری را داشته باشد و هم بتواند بخشهای سنتی و مذهبی جامعه  را با دمکراسی و مدرنیزم آشتی دهد. تنها نیرویی که در حال حاضر در جامعه ایران دارای چنین ویژگیهایی است مجاهدین خلق میباشند. آنها موفق شده اند هم سنت مبارزاتی جریان روشنفکری و ملی گرای ایران که با فداکاریهای بسیار در بیش از صد سال تلاش داشتند جامعه ایران را از چنگال دو نیروی روحانیت و دربار برهانند ولی شکست خوردند را، و هم نوعی از تلقی مذهبی و برداشت جدید از مذهب شیعه که شیعه گری را با مفاهیم دمکراتیک و مدرن آشتی می دهد را یکجا در خود جمع کنند.

شاید گفته شود که اکنون خیل عظیمی از ایرانیان کلا از مذهب عبور کرده و لامذهب شده اند و برای آنها که مذهبی مانده اند هم به حد کافی از سوی روشنفکران دینی و غیر دینی روشنگری انجام شده پس رنسانس مذهبی و اهمیت مجاهدین در ایجاد آن هم دیگر موضوعیت ندارد و کل این بحث بی مورد است. برای پاسخ باید به چند موضوع توجه کرد:

1- هر چند آمار قابل اتکایی از لامذهب شدن ایرانیان در دست نیست ولی شواهد نشان میدهد که بخشی از ایرانیان به این نقطه رسیده اند. از لامذهبها که بگذریم، در اینکه حتی بخشهای بزرگی از توده های هنوز مذهبی مانده هم از ارتجاع مذهبی حاکم عبور کرده اند هم شکی نیست. کار این حاکمیت به جایی رسیده که حتی از حمایت کامل حوزه های آخوندی هم دیگر برخوردار نیست چه رسد به آن بخشیهایی از جامعه که سنتا در ایران پایگاه روحانیت بوده اند. ولی در اینحا وقتی صحبت از ارتجاع سنتی و مذهبی می کنیم مفهومی فراتر از بخش حاکم کنونی آن مد نظر است. صحبت از نقش کل روحانیت شیعه است و رابطه ای که با باورمندان به شیعه دارد، می باشد. تا زمانی که  نقش انحصاری روحانیون شیعه به عنوان واسطه بین خدا و فرد به چالش کشیده نشده باشد و توده های مذهبی قانع نشده باشند که آنها میتوانند بدون تقلید از یک آخوند و نیاز به رساله عملیه، هم مذهبی و باورمند به شیعه باشند، برش کنونی توده های مذهبی از روحانیت میتواند دوباره ترمیم شده و حتی پس از سرنگونی رژیم، ارتجاع مذهبی را کماکان قادر سازد که نقش خود به عنوان سد راه ترقی و دمکراتیزاسیون جامعه ایران را همچنان بازی کند. مگر روحانیت قبل از قدرت یافتن این رژیم همان نقش ضد دمکراتیک در ایران بازی نمی کرده است؟ و مگر در دیگر کشورهای اسلامی روحانیت سنتی و رسمی همین نقش را اکنون بازی نمی کند؟

2- تغییرات فکری و فرهنگی عکس العملی، تغییراتی کیفی، دائمی و بازگشت ناپذیر محسوب نمیشوند. توده های مردم  به عنوان قربانیان استبداد و حتی روشنفکران، وقتی دیکتاتورها باورهایی را به عنوان پرچم بر می افرازند و آن را به ایدئولوژی حکومتی تبدیل میکنند به شکل عکس العملی از آن باورها فاصله گرفته و حتی متنفر میشوند ولی چنین احساسی تا زمانی پابرجا میماند که عامل آن یعنی دیکتاتوری وجود داشته باشد. بنابراین چنین تغییراتی بازگشت پذیر هستند. برای مثال در دوره پهلوی بدلیل اینکه حکومت باستان گرایی، آریاگرایی و ملی گرایی پوشالی و صوری را به بخشی از ایدئولوژی حکومتی تبدیل کرده بود، در اواخر حکومت پهلوی اکثریت جامعه و حتی روشنفکران ایران نسبت به آن باورها اگر نه انزجار ولی حداقل دافعه داشتند و برای فرار از آن به اسلامیت پناه می بردند اما کمتر از چند دهه بعد از حاکمیت یافتن آخوندها و تبدیل شدن اسلامیت به ایدئولوژی حکومتی همان باورهایی که جامعه چند دهه پیشتر از آنها عبور کرده بود دوباره برای بخشی از جامعه محبوب و مورد علاقه شدند. اکنون بخشی از ایرانیان در عکس العمل نسبت به ایدئولوژی ارتجاعی مذهبی حاکم دارند دوباره به ایرانیت پناه میبرند. بنابراین نه آن انزجار ایرانیان از ایرانیت قلابی خانواده پهلوی و نه این انزجار آنها از اسلامیت حکومتی بدلیل عکس العملی بودن هردو، چیزی همیشه گی،  پایدار و بازگشت ناپذیر خواهد بود. چنین تغییراتی خصلتی خودبخودی دارند و تحت تاثیر قانون عمل و عکس العمل رفتار میکنند. به همین دلیل تغییراتی پایدار نیستند و آنچنان تضمینی برای گذار از این برزخ سنت و مدرنیته ای که ما در آن گیر کرده ایم ایجاد نمیکنند. هیج تضمینی وجود ندارد که همانهایی که اکنون از اسلام و شیعه عبور کرده و حتی منزجرند، در صورتیکه گزینه شیعه رنسانس شده در جامعه وجود نداشته باشد، بعد از یکی دو دهه پس از سرنگونی این رژیم دوباره به پایگاه ارتجاع مذهبی تبدیل نشوند

3- روشنگری دینی بدون تجسم بیرونی هرچند شاید بتواند افکار کسانی که اهل مطالعه و تحقیق هستند را روشن کند ولی مشکل بتواند به عمق جامعه رسوخ کند. برای تاثیرگذاری بر روی اعماق جامعه و توده های مذهبی باید رنسانس مذهبی به شکلی عملی نمود بیرونی داشته باشد. یعنی توده ها باید در عمل نمونه های عینی از گروهها و دسته جات اجتماعی که هم مذهبی هستند و هم کاملا از ارتجاع مذهبی بریده اند را در برابر خود ببینند تا مسئله برایشان از حالت ذهنی به عینی تبدیل شود و بتوانند پیوند عمیق خود با روحانیت را بریده و در عوض با آن گروهها پیوند برقرار کنند. در اروپا هم هرچند روشنفکران نقش مهمی در مبارزه با کلیسا داشتند ولی این رنسانس مذهبی پروتستانها بود که توانست به عمق جامعه رسوخ کند و انحصار مذهبی کلیسای کاتولیک را به چالش بطلبد. حاصل آن هم پیدایی شعبه ها و کلیساهای بسیاری بود که هر کدام پیروان خاص خودشان را داشتند. نوعی تکثرگرایی مذهبی بوجود آمد که انحصار کلیسای کاتولیک بر مذهب را در بسیاری از کشورها یا بکلی از بین برد و یا آن را تضعیف نمود. وقتی انحصار کلیسای کاتولیک از مذهب مسحیت برداشته شد دیگر در ذهن توده های باورمند، تحت نفوذ آن نبودن مساوی با لامذهبی و خروج از مسیحیت محسوب نمیشد، به همین دلیل آنها راحت تر میتوانستند در حالی که رابطه خود با روحانیت کاتولیک را کاملا قطع کرده بودند هم چنان مذهبی و معتقد  بمانند. به نظر میرسد که این رنسانس مذهبی و تکثر گرایی مذهبی حاصل از آن در اروپا بوده است که بعدها به تکثرگرایی سیاسی، که حاصلش دمکراسی بوده، تکثر گرایی ملی، که حاصلش ایجاد کشورهای مستقل از نفوذ کلیسای رم- نیشن استیتز- بوده و...هم تسری کرده است. پس میتوان گفت که به احتمال قوی تمام پروسه مدرنیزاسیون سیاست و فرهنگ و...در اروپا بعد از رنسانس مذهبی بوجود آمده.  

********

واقعیت این است که مجاهدین موفق شده اند مذهب شیعه یی را به نمایش بگذارند که هم توانسته مسئله زن را حل کند- تنها تشکیلات ایرانی که زن را به موضع رهبری ارتقاء داده- هم در پی تقابل و درگیری با غرب نباشد و هم نوعی تحمل اعتقادی و بردباری مذهبی، بدون برتر پنداری مذهب خود، را عرضه کند. مجاهدین شاید تنها گروه مذهبی باشد که هم با کمونیستها کار میکند، هم با رهبران و نمایندگان مذاهب دیگر دوستی و ملاطفت دارد و هم با آتئیستها مشکلی ندارد. آنها بر اساس رنسانس مذهبی در شیعه توانسته اند به شکل عملی هم خود را از ناف روحانیت شیعه ببرانند، هم با آن ضدیت کنند و هم به طور جمعی نوعی دیگر از شیعه که ویژگیهای ارتجاع مذهبی  را ندارد را به نمایش بگذارند. آنها از هم اکنون یک خرده فرهنگ مذهبی و سیاسی را در جامعه ایران تولید کرده اند و به همین دلیل به احتمال زیاد میتوانند بعد از سرنگونی این رژیم یک نهضت همگانی رنسانس مذهبی را در ایران هدایت کنند و چنان ضربه ای به انحصار مذهبی روحانیت شیعه بزنند که دیگر هرگز در وزن و اندازه ای  رشد نکند که بتواند راه دمکراتیزاسیون در ایران را سد کند.

رضا شمس                                           شانزده فروردین 1401