Saturday, April 08, 2023

ضرورت رنسانس شیعی در ایران برای رسیدن به دموکراسی و نقش سازمان مجاهدین خلق ایران

به جای مقدمه- نگارنده این نوشته هرچند خود را یک آتئیست میداند و آرزو دارد که کاش زمانی برسد که بشریت کلا از باورهای مذهبی خلاصی یابد، ولی اکنون نه تنها با مذهبی بودن مجاهدین هیچ مشکلی ندارد بلکه آن را دلیل اهمیت آنها در این دوره از تاریخ ایران  میداند و آرزو میکند کاش ما گروههای بسیاری مانند مجاهدین خلق داشتیم. دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، در برهه کنونی تاریخ ایران، مجاهدین خلق ایران یک راه حل استراتژیک، نه تنها برای سر نگونی رژیم و گذار سیاسی از استبداد مذهبی بلکه برای عبور از این برزخ تاریخی که ایران ما در آن گیر کرده هم میباشند. باور دارم که رنسانس مذهبی در ایران آن حلقه مفقوده ایست که در نبودش گذار ایران به دموکراسی و مدرنیزاسیون اگر نه غیر ممکن، ولی بسا بسا دشوار خواهد بود. اکنون و در آستانه یک انقلاب دیگر، بیش از صد سال است که به رغم همه تلاشها و جانبازیها و چند انقلاب پر هزینه، شاهدیم که جامعه ما همچنان در برزخ بین سنت و مدرنیته قفل گردیده است. شاید اکنون زمان آن باشد که به علت این ناکامیها فکر کنیم و برایش چاره بیاندیشم. نوشته زیر تلاش نگارنده در این زمینه میباشد.

********

با یک نگاه گذرا به تاریخ چند صد سال گذشته کشورهای خاورمیانه یک وضعیت مشترکی را به آسانی میتوان  در آنها مشاهده کرد و آن این است که برغم تلاشهای بسیار، این کشورها در تقلاهایشان برای رسیدن به ترقی، پیشرفت و مدرنیزاسیون، که دمکراتیزاسیون جامعه و ایجاد دمکراسی پایدار از الزامات آن است، در حد کشورهای دیگر، از جمله کشورهای امریکای لاتین، شرق آسیا و اروپا،  و حتی آفریقا چندان موفق نبوده اند. چرا؟

شاهد هستیم که در این کشورها دو نیرو، یکی نیروی سنتی و عقب مانده که عمدتا   مذهب ارتجاعی و روحانیون مذهبی آن را نمایندگی میکنند، و دیگری دیکتاتوریهای ظاهرا عرفی و وابسته که شکلی مدرن و شبه غربی دارند، در یک کشاکش چند قرنه، گاهی با ضدیت با یکدیگر و گاهی در اتحاد، توانسته اند راه توسعه سیاسی در این جوامع را سد، و تلاشها برای رسیدن به یک دموکراسی پایدار را ناکام نمایند. این جنگ انحرافی بین سنت و مدرنیته صوری، بین سنت گرای مرتجع مذهبی و تجدد گرای وابسته و نوکر استعمار، توانسته فضا را برای رشد نیروی ملی، مترقی و مستقل که با اقتباس از تجربه اروپاییها در صدد توسعه سیاسی و اقتصادی، رسیدن به دمکراسی و آزادی، و گام گذاشتن در جهت رشد و تعالی و مدرنیزاسیون بوده اند و هستند را به محاق ببرد.

میتوان گفت که حتی پس از پایان دوران استعمار مستقیم و رو آوردن اروپاییان و آمریکا به استعمار غیر مستقیم، آنها پیشبرد منافع و سیاستهای خود در کشورهای سابقا مستعمره یا نیمه مستعمره را با برپایی دیکتاتوریهای وابسته عرفی که ظاهری مستقل و مدرن داشته اند پی گرفته اند. این دیکتاتوریها تا توانسته اند با قوه قهریه حکومت کرده اند و وقتی هم کم آورده اند نیروهای استعماری حامی آنها به یاری آنها شتافته و با کودتا و... آنها را سرپا نگه داشته اند. و وقتی آن هم کفایت نکرده و مردم عاصی شده، دست به  انقلاب زده اند، این نیروی سنتی و ارتجاعی مذهبی بوده که بالا آمده و آنچنانکه در ایران دیدیم حتی موفق شده قدرت را هم قبضه کند. در مصر هم چنین شد ولی فعلا ارتش آن کشور راه آنها را بسته و دوباره همان دیکتاتوری نظامی و وابسته پیشین را مستقر کرده است. مردم مصر سعی کردند که با انقلاب از شر دیکتاتوری حسنی مبارک خلاص شوند ولی دوباره لقمه دور سرشان چرخید و به حلقومشان چپانده شد، و این یک تراژدی غمگینی است که در شماری از کشورهای مسلمان انجام شده  ومتاسفانه زمینه تکرار آن در بیشتر کشورهای مسلمان همچنان وجود دارد. آیا اگر ارتجاع  سنت گرای مذهبی، اخوان المسلین، در مصر وجود نداشت بازهم مصر چنین سرنوشتی پیدا می کرد؟

در این کشورها ازیک سو، ایجاد فضای آزاد، حال یا با انقلاب یا اصلاحات، بجای اینکه به رشد دمکراسی منجر شود، به قدرت گرفتن یا حداقل بالا رفتن وزن نیروهای مرتجع و بنیادگرای ضد دمکراسی انجامیده و تلاشها برای دمکراتیزاسیون جامعه را در نطفه خفه کرده، و از سویی دیگر این موضوع برپایی و یا تداوم یک دیکتاتوری عرفی وابسته در این کشورها را مقبول و موجه جلوه داده و یک دیکتاتوری از نوع دیگر را مشروعیت بخشیده است. چنین رابطه ای، این دو نیرو را به لازم و ملزوم یکدیگر تبدیل کرده است. بدین شکل که از یک طرف، با استفاده از دافعه ای که نیروی مذهبی مرتجع دارد و با وحشتی که حضورش در دل اقشار بالایی و تحصیل کرده و مدرن تر داخلی و سیاستگذاران خارجی می اندازد، دیکتاتورهای وابسته و عرفی، لزوم وجود و تداوم خود را توجیه میکنند و از طرف دیگر، نیروی ارتجاع مذهبی با استفاده از منفوریت حاکمیت نیروی وابسته و غربگرا، خود را در زرورق نیروی مستقل و حافظ فرهنگ، سنت، دین و هویت دینی پیچیده در نزد لایه های پایینی و سنتی جامعه برای خود مشروعیت می خرد تا از آن برای ضدیت با هر نوع مدرنیته استفاده کند و بدینگونه هر چه بیشتر اعماق جامعه را به رنجیر ارتجاع و تحجر بکشاند. در این میان، نیروی ملی و ترقی خواه، که دنبال آزادی و مدرنیزاسیون جامعه بوده و تلاش داشته با حفط استقلال، با استفاده از تجربیات اروپا و دیگر جوامع در جامعه جهش ایجاد کرده آن را به جلو براند، توسط هر دو نیروی ذکر شده مورد هجوم وسرکوب بوده است. این دو نیرو به شکل متحد یا جدا جدا موفق شده اند تلاش نیروی سوم را به شکست بکشانند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که این دو نیرو، در یک چرخه عمل و عکس العمل و جابجایی، با به حاشیه راندن نیروی ترقی خواه، تا بحال، توانسته اند روند دمکراتیزاسیون در این کشورها را تا حدود زیادی قفل کنند.  

با جرات میتوان گفت که در بین کشورهای مستعمره یا نیمه مستعمره پیشین، کشورهای مسلمان خاورمیانه به لحاظ درجه دمکراتیزاسیون وضعشان از همه بدتر است، بطوریکه امروزه در اغلب کشورهای مسلمان، به استثنای ایران، اگر همین امروز رای گیری آزاد وجود داشته باشد اغلب این گروهای مذهبی سنتی ارتجاعی که ضد دموکراسی هستند شانس بیشتری برای قدرت گیری خواهند داشت تا نیروهای دمکرات و ترقی خواه. به همین دلیل در این کشورها تنها خلع ید از استعمار و دیکتاتوری وابسته حتی با یک انقلاب کافی نیست و تا زمانی که نیروی سنتی مذهبی مهار نشده، آنها میتوانند از شرایط دمکراتیک که حاصل انقلابات یا اصلاحات است، سوء استفاده کرده و با استفاده از رای کشی قدرت را قبضه نموده و یا حداقل در لایه های قدرت نفوذ کرده راه رسیدن به دموکراسی را دشوار کنند. چنین خطری از سوی دیگر توانسته بهانه ای برای برپایی دیکتاتورهای عرفی و نظامی، که نهایتا راه به وابستگی میبرد، و یا توجیهی برای بستن فضای سیاسی توسط دیکتاتوریهای مستقر وابسته، فراهم کند. پس اگر انقلاب  با مهار ارتجاع مذهبی توام نباشد موفقیت آن در بنا نهادن یک جامعه دمکراتیک تضمین شده نیست چون آنها قادرند قدم گذاشتن آن کشور در راه توسعه و پیشرفت را به بن بست بکشانند. نتیجه اینکه در هر حال چه این نیروها قدرت بگیرند و چه به عنوان بهانه ای برای برپایی یا تداوم دیکتاتوری نظامی و وابسته مورد استفاده قرار بگیرند، حاصل یکی است و آنهم قفل شدگی در برزخ سنت و مدرنیته می باشد. چرا چنین است؟ این نوشته تلاش دارد در حد فهم نویسنده به این پرسش پاسخ دهد.

به نظر میرسد که تا زمانی که یک نوعی از رنسانس مذهبی در این کشورها انجام نشده باشد، این کشورها همچنان میتوانند در این چرخه گرفتار و در برزخ بین سنت و مدرنیته بمانند. میتوان گفت که رنسانس مذهبی آن حلقه مفقوده ای است که باید پیدا شود تا این جوامع از چرخه کنش و واکنش بین دیکتاتوری وابسته و ارتجاع مذهبی، و درجازدگی خلاصی یابند.

تا آنجا که مربوط به دخالت نیروی خارجی میشود، همه کشورهای مستعمره به یک شکل از این عامل رنج برده اند و در این زمینه نقطه اشتراک دارند، پس علت اینکه برخی در مدرنیزاسیون موفق تر بوده اند و برخی همچنان در آن برزخ مانده اند را باید در موانع فرهنگی و فکری که در آن کشورها وجود دارد، جستجو کرد. در مورد بلوک کشورهای خاورمیانه میتوان چند مورد ازاین موانع، که روند دمکراتیزاسیون را تا بحال به تعویق انداخته اند و تنها با یک رنسانس مذهبی میتوانند خنثی شوند، را به شکل زیر برشمرد. به نظر میرسد علت ناکامی این کشورها، تا حدود زیادی، ناشی از طرز تلقی متفاوت آنها نسبت به جهان غرب می باشد که هم جنبه تاریخی، هم جنبه اعتقادی و هم جنبه فرهنگی دارد.

جنبه تاریخی- اسلام و مسیحیت دو تمدن رقیب

جهان اسلام و اروپا به لحاظ تاریخی سابقه ای پر از کشمکش و درگیری داشته اند که به بیش از هزار سال میرسد. این سابقه از همان صدر اسلام با حمله مسلمانان به روم شرقی آغاز و سپس با اشغال اسپانیا، جنگهای صلیبی، کشورگشاییهای عثمانیها و... ادامه یافت. این درگیریها، یک حس رقابت و دشمنی تاریخی بین اروپا به عنوان نماینده مسیحیت و جهان اسلام، بویژه در خاورمیانه، را بوجود آورده که تا همین امروز هم در ناخوداگاه ذهنی این جوامع حضور دارد. در حالی که اروپا قرنهاست از حاکمیت مسیحیت خلاص شده و دین مسیحیت به حاشیه رانده شده، آنچه توسط روحانیان مرتجع در این کشورهای اسلامی، همچنان در ذهن توده های مذهبی، دامن زده میشود تاکید بر هویت مسیحی تمدن غرب و دمکراسی شکل گرفته در آنجاست. آنها با پی گیری و تحریک این حس تقابل جویی تاریخی با غرب، بیدار نگه داشتن حافظه تاریخی ضد غربی توده های مسلمان، و ترویج هویت گرایی  بدوی در این جوامع، عمق جامعه را از مدرنیسم و دمکراسی دور و در تار و پود اندیشه های ارتجاعی مذهبی خود به بند کشیده اند. این نیروها، که اعتماد لایه های سنتی و مذهبی جامعه را با خود دارند، میتوانند در شرایط دمکراتیک این اعتماد را به راحتی به رای تبدیل کرده و تا قبضه قدرت هم پیش بروند. آنها چون ماری هستند که درآستین این جوامع جا خوش کرده اند و در شرایط دمکراتیک به یک باره جهش میکنند و راه رسیدن جامعه به آزادی و دموکراسی را سد میکنند. طبیعی است که این ویژگی دنباله روی و تقلید از اروپا، بخصوص در مواردی که مربوط به فرهنگ و مذهب و آن چیزهایی که هویت این جوامع را تعریف میکند، میشود را بسیار پیچیده و دشوار کرده است. علاوه بر این ما داریم از دوره پسااستعمار صحبت می کنیم. در این دوره بازسازی هویت فرهنگی مردمان استعمارزده  و بومی گرایی بخشی از روند استعمار زدایی محسوب میشود. این مسئله بشکل مضاعف زمینه رشد ارتجاع مذهبی و تمایل تقابل جویی با غرب در کشورهای اسلامی خاورمیانه که همه کم وبیش مستقیم یا غیر مستقیم استعمار زده میباشند را فراهم کرده است. در این کشورها ارتجاع مذهبی میتواند تحت عنوان بومی گرایی و استعمارزدایی در زرورق احترام به فرهنگ بومی مورد تشویق برخی گروهای ضد استعماری در غرب هم قرار بگیرد و از آن چهره ای مظلوم که قربانی استعمار بوده ترسیم کند. آنچه که این دشواریها را میتواند آسانتر کند در واقع نوعی رنسانس مذهبی خواهد بود که بتواند ارتجاع مذهبی و انحصار روحانیت رسمی روی مذهب را به چالش کشیده و فرهنگ سنتی و مذهبی این جوامع را با مفاهیم و بنیادهایی که دمکراسی بر آن استوار است آشتی دهد تا شاید بتواند زنجیرهای بسته شده به روح و روان آنها توسط روحانیون مرتجع را باز کند. این کار فقط از یک نیروی مذهبی بر می آید.   

جنبه اعتقادی

در کتاب اعتقادی مسلمانان به صراحت بیان شده که دین اسلام پایان نبوت و از بین تمامی ادیان کاملترین دین است و محمد هم آخرین پیامبری است که توسط خدا فرستاده شده است. چنین باوری ناخوداگاه فرد معتقد را به آن سویی میراند که دین و مذهب خود را از دیگر ادیان برتر بداند. باور به اینکه که اسلام کاملترین دین است، در مجادلات دینی، خودبخود محق بودن فرد معتقد به آن را در ذهن فرد بوجود میاورد و دنباله روی که نه حتی علاقه به گفتمانهایی که مربوط به دستاوردهای دیگر ملل به خصوص اگر به مذهب و راه و روش زندگی آنها منتسب شود- چیزی که در مورد دمکراسی در این جوامع تقریبا تثبت شده و آن را به عنوان یک پدیده مسیحی/غربی مهر کرده است- را اگر نه غیر ممکن، ولی بسیار دشوار میکند. اگر این ویژگی را در کنار حس رقابت و دشمنی تاریخی بین جهان اسلام و مسیحیت بگذاریم میتوان دید که در این جوامع زمینه چه مقاومت سنگینی در برابر دمکراتیزه شدن وجود دارد. این زمینه براحتی در خدمت رشد ارتجاع مذهبی قرار گرفته است و پایه های آن را محکم کرده است. چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، دمکراسی مدرن یک پدیده اروپایی و بطور اخص اروپای غربی است و این حقیقت در جوامع اسلامی زمینه ای قوی برای نفی آن توسط نیروهای واپسگرا و سنتی را فراهم  میکند.

 فرهنگ زن ستیزی 

زن ستیزی یک پدیده مردسالارانه است که کم و بیش در همه جوامع وجود داشته و دارد و ربطی به دین و آیین خاصی ندارد ولی به نسبت کشورهای دیگر جهان سوم که راه دمکراسی را در دهه های گذشته پیموده اند، در کشورهای اسلامی این پدیده جان سختر است و به وسیله ای برای توجیه غرب ستیزی تبدیل شده است. یکی از شواهدی که زن ستیزی را در این جوامع اشکار میکند مسئله قتلهای ناموسی است، چیزی که در کشورهای جهان سومی غیر مسلمان شاید اساسا وجود خارجی نداشته باشد. در هم تنیدن باورهای مذهبی با تعصبات مردسالارانه ضد زن و در خدمت گرفتن این احساسات برای مقاصد سیاسی و تهییج ضدیت با غرب و دمکراسی، در این جوامع مسئله زن ستیزی را عمیقا به یک پدید سیاسی تبدیل کرده و توسط نیروی ارتجاع مذهبی به عنوان بهانه ای برای بسیج توده های مذهبی سنتی پشت سر خودش از آن استفاده میشود. آنها با متوسل شدن به احساساتی از قبیل حفظ ناموس و...مردان بسیاری را پشت سر خود به صف میکنند و دموکراسی و آزادیهای نهفته در آن- از جمله برابری حقوق زنان- را برابر با بی بندوباری و بی ناموسی قلمداد کرده و از زن ستیزی وسیله ای برای تحکیم قدرت خود استفاده میکنند. از آنجا که دمکراسی و لیبرالیزم برای زنان حق و حقوق و آزادیهای اجتماعی و سیاسی قائل است تمایلات  شدید مردسالارانه که با اعتقادات مذهبی هم درهم تنیده شده وسیله ای مناسب برای بسیج لایه های سنتی جامعه پشت سر ارتجاع مذهبی و مقاومت در برابر نیروهای دمکرات است. میتوان گفت که این ویژگی، مسئله زنان و آزادیهای آنها را به یکی دیگر از سدبندهایی که در این کشورها در مقابل دمکراتیزاسیون جامعه وجود دارد تبدیل کرده است. رنسانس مذهبی در این جوامع  چنین کج اندیشیها و تعصباتی را در چارچوب مذهب مهار و راه ورود زنان به عرصه سیاست و جامعه را توجیه و باز خواهد کرد.

 

با این پیش زمینه ها میتوان دشواریهای استقرار دمکراسی که یک پدیده غربی است در این جوامع را حس کرد. اگر به ایران خودمان نگاهی بیندازیم می بینم که تلاش برای مدرنیزاسیون پس از ارتباط با اروپاییها همواره مورد نظر بسیاری از سیاستمداران و متفکران ایرانی بوده است و در انقلاب مشروطه وارد یک مرحله کیفی شده است. حاصل برخورد تمدن غربی و اسلامی در قرون گذشته در ایران و احتمالا در دیگر کشورهای اسلامی منجر به شکل گیری سه نیروی عمده سیاسی/اجتماعی شده است که شاید بشود آن را بشکل زیر دسته بندی کرد:

 گرایش ارتجاعی

این گرایش نمایندگان نهادهایی که بیشترین منافع در حفظ وضعیت موجود داشته اند را در بر میگیرد. نماینده اصلی آن هم نهاد روحانیت بوده است. منافع این نهاد که در گذشته نه چندان دوری انحصار وعظ مذهبی، قضاوت و آموزش و پرورش را در دست داشته با آزادی، هرگونه مدرنیته و ایجاد نهادهای دمکراتیک در تناقض است پس طبیعی است که بیشترین مقاومت را از خودش نشان دهد. پس از شکل گیری حکومتهای وابسته در ایران این نیرو در قامت حافظ سنت و مذهب هم ظاهر شد و توانست خود را به پناهگاه توده های مذهبی خسته از دیکتاتوری پهلوی که ظاهری مدرن و اروپایی داشت تبدیل کند. آنها حکومت فاسد و وابسته پهلوی را به عنوان نماینده غربگرایی و مدرنیزم جا زده و توانستند نفرت از آن را به سوی نفرت از دموکراسی و تمام ارزشهایی  که رنگ و بوی غربی دارد هم تسری بدهند و در نهایت هم قدرت را بربایند. پس از نهاد روحانیت، این نهاد دربار بوده است که در روند دمکراتیزه شدن مقاومت میکرده چرا که در رشد دمکراسی قدرت مطلقه خودش را از دست میداده است. این نهاد در نهایت در اواخر دوره قاجاریه به خواسته های مشروطه و تقسیم قدرت تن داد ولی دوباره با کودتاهای پهلوی اول و دوم که توسط حمایت استعمار انگلیس و آمریکا انجام شد به مقابله با آن برخاست و روند دمکراتیزاسیون در ایران را به تعطیلی کشاند.

گرایش روشنفکری و ملی

این گرایش که بر ایجاد پیشرفت و مدرنیسم در جامعه از سویی و آزادی و استقلال ملی از سوی دیگر تاکید داشته، تلاش داشته تا با شناخت اروپا و علل پیشرفت آنها از روشها و نحوه سازماندهی آن جوامع کپی برداری کند و تا حد ممکن آن را با شرایط بومی ایران آشتی دهد. اوج این تلاشها انقلاب مشروطه ایران است. گرایش به مدرنیته در جامعه ایران در شکل کلان آن بطور مشخص از انقلاب مشروطه به بعد مطرح و وارد مرحله کیفی شد. این گرایشی بود به اقتباس از تجربیات اروپا در زمینه های سیاسی و علمی و اجتماعی. خواستهای انقلاب مشروطه به لحاظ سیاسی اساسا تقلیدی بود از دموکراسی پارلمانی اروپا.

چیزی که در گرایشات مربوط به تجدد خواهی و مدرنیته در ایران پس از مشروطه قابل تشخیص است دو مفهوم متمایز و جدا از هم از این پدیده میباشد، یکی مفهوم روشنفکری و ملی و دیگری مفهوم حکومتی. در مفهوم روشنفکری آن، مدرنیته حالتی محتوایی دارد و در مفهوم حکومتی آن حالتی شکلی. بدین مفهوم که از آنجا که مفهوم مدرنیته با دموکراسی، آزادیهای سیاسی و احترام به حقوق انسان و ..... عجین میباشد، حکومتهای پس از مشروطه که عمدتا کودتایی و دیکتاتوری میبودند نمیتوانستند آن الزامات را قبول کنند اما از سر ناچاری و برای حفظ ظاهر، به شکل صوری مجبور بودند پوسته آن را که از انقلاب مشروطه باقی مانده بود نگه دارند. از آنجا که آنها ماهیتا با گفتمانهای آزادیخواهانه و محتوی مشروطه ضد بودند، قالب مشروطه را با ترکیبی از افکار نژادپرستانه ، شونیستی، فاشیستی و ارتجاعی ترین بخشهای فرهنگ شیعی–خرافی پر نمودند ( نمودی از این فرهنگ را میشود در فیلمهای سینمایی پس از کودتای 28 مرداد دید). چنین برخوردی با این مقوله توسط خانواده پهلوی چنانکه مشاهده میشود دو نتیجه خیلی بد را برای جامعه ایران بوجود آورد. یکی از محتوای خالی کردن مدرنیته و تضعیف گرایش محتوایی به مدرنیزاسیون و در نتیجه نابودی دستاوردهای مشروطه، و دیگری تقویت جریان اسلام گرای سنتی که مفهومی جز تضعیف مضاعف گرایش  به مدرنیزاسیون را نداشت. وقتی مدرنیزم در قالب یک دیکتاتوری خشن نظامی، فاسد و وابسته عرضه شود خودبخود مردم تحت ستم را از آن بیزار و آنها را به طعمه ای برای ارتجاع مذهبی تبدیل می کند.      

جریان وابسته گرایی

برای پرداختن به این جریان و درک بهتر ماهیت تمایل وابسته گرایانه ناچاریم سری به تاریخ معاصر ایران بزنیم. این تمایل در بستری از شکست و ناامیدی و احساس شدید درماندگی در ایران پدیدار گردید. چنانکه میدانیم در حوالی دهه های اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 میلادی، ایران در سه جنگ بزرگ از روسیه تزاری شکست خورد. در خلال سالهای جنگ دولتمردان ایران با دو اقدام موازی تلاش در مقاومت در برابر ارتش روسیه تزاری را داشتند. یکی امروزی کردن ارتش ایران با استفاده ار اسلحه و مستشاران اروپایی و دیگری تلاش برای ایجاد نوعی اتحاد با برخی از قدرتهای اروپایی از جمله انگلستان. انگلستان که با سلطه بر هند در واقع همسایه هم مرز و جنوبی ایران محسوب میشد، از یک طرف در کار استخدام مستشاران غیر انگلیسی در ارتش ایران کارشکنی میکرد و از طرف دیگر با وجود امضای نوعی قرارداد حمایت از ایران در مقابل روسیه، وقتی که جنگ عملا فرا میرسید خود را کنار میکشید . به همین دلیل و همچنین عدم آشنایی دولتمردان ایران با دیپلوماسی جدید جهانی که مبنی بر نوعی پراگماتیست ماکیاولیستی میبود، هیچ کدام از آن اقدامات نه تنها کمکی به ایران برای مقاومت در مقابل روسیه نکرد بلکه ضعف و زبونی ایران را تسریع نمود.

شکستهای پی درپی از روسیه و دخالتهای رو به فزونی انگلستان در ایران، کشور ایران را به یک موجود درمانده تبدیل کرد و به احساس اعتماد به نفس و عزت ایرانیان ضربه ای سنگین وارد کرد. همزمان در حالیکه ایران در حقارت شکستها و عدم موفقیتهای پی در پی میسوخت دو قدرت روسیه و انگلیس از شمال و جنوب بنای امتیازخواهی و بوجود آوردن لابیهای مخصوص خودشان در دربار ایران را گذاشتند. اگر دولت مرکزی قراردادی با یکی می بست دیگری نیز چیزی مساوی آن را درخواست میکرد. این چنین بود که یک چرخه باج خواهی در ایران آغاز شد. چرخه ای که با گذشت زمان دو رقیب به شکل روزافزونی تقاضای امتیازات بزرگتر و بزرگتر مینمودند. کم کم تئوری سیاست موازنه مثبت عملا از دل چنان شرایطی پدید آمد و مورد پذیرش دولتمردان ایران قرار گرفت این تئوری می گوید که برای راضی کردن دو قدرت باج خواه بایستی نوعی تعادل از طرف ایران رعایت می شد ، یعنی با پر کردن ترازوی باج خواهی آنان به یک اندازه، سعی در راضی کردن آنان میشد. سیاست موازنه مثبت تصور و طرز تلقی ایرانیان از مقوله قدرت و دولت تغییر را داد و سرانجام نیز فرهنگ سیاسی جدیدی را بوجود آورد که یکی از نتایج آن تغییر در الگوهای رفتاری سیاستمداران و دولتمردان میبود.

در ایران به شکل سنتی منشاء قدرت حالتی واحد داشت. یعنی شاه با به دست گرفتن تمامی قدرت برای دیگران که میخواستند به نوعی در قدرت شریک شوند منشاء یگانه قدرت بود. او بود که قدرت را بین دیگران تقسیم میکرد. آنچیزی که معمولا در تقسیم قدرت توسط شاهان ملاحظه میشد مسئله سودمندی میبود. این سودمندی هم جنبه مادی و اقتصادی داشت و هم جنبه معنوی. مثلا اشراف و خوانین توانایی سود رسانی مادی به شاه را داشتند اما کسانیکه کارهای مهم میکردند و مثلا در جنگ از خود شجاعت نشان میدادند، رجال سیاسی،  شعرا و دانشمندان و .... قدرت سودرسانی معنوی را. به همین دلیل در حالیکه حکومت کاملا مستبدانه و ظالمانه محسوب میشد ولی در برخی موارد برخی فضیلتهای معنوی را نیز تشویق میکرد. با پذیرش سیاست موازنه مثبت منشاء قدرت خصلتی دوگانه پیدا کرد: یکی منشاء داخلی و دیگر منشاء خارجی. بنابر این کسانیکه از این پس میخواستند در قدرت سهیم شوند، بایستی علاوه بر سودمند بودن برای شاه برای منشاء قدرتمند تر قدرت خارجی نیز سودمندی خود را به اثبات برسانند. اما چون این دو منشاء قدرت، در برخی موارد با هم تضاد و کشمکش داشتند و یک شخص نمیتوانست در یک زمان برای هردو سودمند باشد، دولتمردان ایران را به یک چرخه زد و بند، ریاکاری و چاکرمنشی در سطحی باور نکردنی وارد کرد. به طوریکه با گذشت زمان به نوعی تخصص تبدیل گردید. این دولتمردان برای بدست آوردن قدرت قبل از هرچیز بایستی با منشاء قدرت خارجی وارد زد و بند میشدند و داوطلبانه نقش حافظ منافع آنان را در دربار و در نزد شاه میپذیرفتند اما حقوق و امکانات را بایستی دولت ایران تامین میکرد. این فرهنگ سیاسی و الگوهای رفتاری ناشی شده از آن در نهایت باعث تشویق بیشتر روسیه و انگلیس به باج خواهی میشد. چنین بود که دولتمردان ایران ، یا لابی و نوکر روسها بودند و یا انگلیسها. سیاست موازنه مثبت چنان حس اعتماد به نفس و عزت نفس و وطن پرستی را در دولتمردان ایران کشت و چنان بعنوان یک تئوری سیاسی مورد پسند همه جا افتاد که حتی کسانیکه در صدد تغییر وضع نیز میبودند فکر میکردند راه مقابله با باخ خواهیهای روس و انگلیس تشویق کشورهای دیگر در ورود به صحنه باج خواهی و امتیازگیری از ایران میبود. استخدام مستشاران بلژیکی و تلاش برای ایجاد روابط حسنه با فرانسه و ..... را میتوان در این زمینه نام برد.

سیاست موازنه مثبت از دو جنبه ایران را ویران کرد

یک– جنبه اقتصادی: بر اثر واگذاری امتیازهای متعدد ، تمامی منابع درآمد ایران به نوعی به دست بیگانگان افتاد به طوریکه بیشتر منابع زیرزمینی ، شیلات ، گمرکات و...همه توسط بیگانگان تصاحب گردید.

دو– جنبه سیاسی و فرهنگی: هم چنانکه گفته شد پذیرش تئوری موازنه مثبت منجر به تغییر الگوهای رفتاری و فکری دولت مردان ایران شد و فرهنگ سیاسی خاصی را پدید آورد که این فرهنگ سیاسی نیز به نوبه خود به نفوذ بیشتر بیگانگان انجامید. این فرهنگ سیاسی قشر جدیدی در ایران بوجود آورد که تخصص فوق العاده ای در زد و بند و خود فروشی داشت. فروریختن قبح نوکری بیگانه، عدم اعتماد به قدرت ملی، احساس حقارت شدید، چاپلوسی, چاکر منشی و باور داشتن به برتری قدرت خارجی از مشخصه های این تمایل محسوب میشود. یک سیاستمدار وابسته گرا کسی است که ابتدا زد و بندش را با منشاء خارجی قدرت انجام میدهد و پس از آن به سراغ منشاء داخلی قدرت میرود و ادعای سهم میکند و یا اگر در موضوع اپوزیسیون باشد اول معامله اش را با طرف حساب خارجی میکند و سپس به سراغ مردم، برای جلب پشتیبانی آنان و وسیله قرار دادن آنان برای ادعای سهم بیشتر از منشاء داخلی قدرت  میرود- به رفتار رضا پهلوی به عنوان نمونه زنده ای از سیاسیون وابسته گرا توجه کنید. تز موازنه منفی که توسط  نیروهای ملی– دموکرات و بخصوص بعدها توسط مصدق مطرح شد در واقع با درک نقش مخرب سیاست موازنه مثبت برای ایران طی قرون گذشته قابل فهم میباشد

تغییرات در تمایل وابسته گرا بعد از مشروطه

وقوع انقلاب مشروطه در ایران و متعاقب آن پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه ، تغییراتی را در گرایشات وابسته گرایانه ایران بوجود آورد. با لغو قراردادهای استعماری روسیه تزاری توسط لنین، لابی وابسته به روسیه درواقع بدون خریدار ماند و انگلیس سعی نمود با نابود کردن انقلاب مشروطه که قدرت ناسیونالیسم ایران را وارد صحنه سیاسی ایران کرده بود تمامی قدرت را تصاحب کند. بهمین دلیل با انجام کودتای 1299 و با تغییر سلطنت به خاندان پهلوی توسط رضا شاه ، مشروطه ایران عملا تعطیل گردید. این حادثه باعث گردید که برای اولین بار شخص شاه به عنوان  نوکر بیگانه وارد لابی گری به نفع قدرت بیگانه شود. بجز یک استثنای شکست خورده، وقتی که روسها با حمایت از محمد علی شاه سعی کردند او را مستقیما نوکرخود کنند، بقیه شاهان قاجار با تمام خصایل زشتی که داشتند هیچوقت مستقیما وارد لابی یکی از طرفین رقیب در ایران نشدند، بلکه به عنوان منشاء دست دوم قدرت باقی ماندند. یکی دیگر از تغییرات، ورود امریکا به صحنه سیاسی ایران میباشد. پس از یک وقفه کوتاه لابی شوروی نیز دوباره وارد صحنه سیاسی ایران گردید اما به شکل جدید و سازمان یافته اش در قامت حزب توده ایران. تصفیه حساب نهایی بین جریان تازه شکل گرفته ملی–دموکرات که شعار اصلی آن تز موازنه منفی میبود و گرایشات وابسته گرایانه که طرفدار تز موازنه مثبت بودند در کودتای 28 مرداد انجام شد.

چنانکه شاهد هستیم در رقابت و درگیری این سه نیرو، نیروی روشنفکری و ملی و استقلال طلب در ایران تحت فشار نیروی وابسته درباری و روحانیت مرتجع طی صد سال اخیر از متن تحولات به حاشیه رانده شده و دو نیروی دیگر، گاهی به عنوان رقیب و دشمن و گاهی به عنوان همدست با هم ساخت و پاخت کرده به دو نیروی اصلی تبدیل شده اند و تمام تلاشها در نهادینه کردن دمکراسی را تا بحال ناکام  گذاشته اند. وضعیت کنونی ما در تاریخ معاصر ایران در واقع حاصل رابطه تقابل و تعامل این دو گرایش بوده است. کنش و واکنش این دو نیرو طوری بوده است که بشکل متقابل همدیگر را به شکل دوره ای تقویت کرده اند. به نطر میرسد که برای پایان دادن این چرخه به شکل تاریخی و پایدار، تنها نیرویی میتواند آندو نیرو را برای همیشه به حاشیه براند که هم ویژگیهای نیروی ملی و روشنفکری را داشته باشد و هم بتواند بخشهای سنتی و مذهبی جامعه  را با دمکراسی و مدرنیزم آشتی دهد. تنها نیرویی که در حال حاضر در جامعه ایران دارای چنین ویژگیهایی است مجاهدین خلق میباشند. آنها موفق شده اند هم سنت مبارزاتی جریان روشنفکری و ملی گرای ایران که با فداکاریهای بسیار در بیش از صد سال تلاش داشتند جامعه ایران را از چنگال دو نیروی روحانیت و دربار برهانند ولی شکست خوردند را، و هم نوعی از تلقی مذهبی و برداشت جدید از مذهب شیعه که شیعه گری را با مفاهیم دمکراتیک و مدرن آشتی می دهد را یکجا در خود جمع کنند.

شاید گفته شود که اکنون خیل عظیمی از ایرانیان کلا از مذهب عبور کرده و لامذهب شده اند و برای آنها که مذهبی مانده اند هم به حد کافی از سوی روشنفکران دینی و غیر دینی روشنگری انجام شده پس رنسانس مذهبی و اهمیت مجاهدین در ایجاد آن هم دیگر موضوعیت ندارد و کل این بحث بی مورد است. برای پاسخ باید به چند موضوع توجه کرد:

1- هر چند آمار قابل اتکایی از لامذهب شدن ایرانیان در دست نیست ولی شواهد نشان میدهد که بخشی از ایرانیان به این نقطه رسیده اند. از لامذهبها که بگذریم، در اینکه حتی بخشهای بزرگی از توده های هنوز مذهبی مانده هم از ارتجاع مذهبی حاکم عبور کرده اند هم شکی نیست. کار این حاکمیت به جایی رسیده که حتی از حمایت کامل حوزه های آخوندی هم دیگر برخوردار نیست چه رسد به آن بخشیهایی از جامعه که سنتا در ایران پایگاه روحانیت بوده اند. ولی در اینحا وقتی صحبت از ارتجاع سنتی و مذهبی می کنیم مفهومی فراتر از بخش حاکم کنونی آن مد نظر است. صحبت از نقش کل روحانیت شیعه است و رابطه ای که با باورمندان به شیعه دارد، می باشد. تا زمانی که  نقش انحصاری روحانیون شیعه به عنوان واسطه بین خدا و فرد به چالش کشیده نشده باشد و توده های مذهبی قانع نشده باشند که آنها میتوانند بدون تقلید از یک آخوند و نیاز به رساله عملیه، هم مذهبی و باورمند به شیعه باشند، برش کنونی توده های مذهبی از روحانیت میتواند دوباره ترمیم شده و حتی پس از سرنگونی رژیم، ارتجاع مذهبی را کماکان قادر سازد که نقش خود به عنوان سد راه ترقی و دمکراتیزاسیون جامعه ایران را همچنان بازی کند. مگر روحانیت قبل از قدرت یافتن این رژیم همان نقش ضد دمکراتیک در ایران بازی نمی کرده است؟ و مگر در دیگر کشورهای اسلامی روحانیت سنتی و رسمی همین نقش را اکنون بازی نمی کند؟

2- تغییرات فکری و فرهنگی عکس العملی، تغییراتی کیفی، دائمی و بازگشت ناپذیر محسوب نمیشوند. توده های مردم  به عنوان قربانیان استبداد و حتی روشنفکران، وقتی دیکتاتورها باورهایی را به عنوان پرچم بر می افرازند و آن را به ایدئولوژی حکومتی تبدیل میکنند به شکل عکس العملی از آن باورها فاصله گرفته و حتی متنفر میشوند ولی چنین احساسی تا زمانی پابرجا میماند که عامل آن یعنی دیکتاتوری وجود داشته باشد. بنابراین چنین تغییراتی بازگشت پذیر هستند. برای مثال در دوره پهلوی بدلیل اینکه حکومت باستان گرایی، آریاگرایی و ملی گرایی پوشالی و صوری را به بخشی از ایدئولوژی حکومتی تبدیل کرده بود، در اواخر حکومت پهلوی اکثریت جامعه و حتی روشنفکران ایران نسبت به آن باورها اگر نه انزجار ولی حداقل دافعه داشتند و برای فرار از آن به اسلامیت پناه می بردند اما کمتر از چند دهه بعد از حاکمیت یافتن آخوندها و تبدیل شدن اسلامیت به ایدئولوژی حکومتی همان باورهایی که جامعه چند دهه پیشتر از آنها عبور کرده بود دوباره برای بخشی از جامعه محبوب و مورد علاقه شدند. اکنون بخشی از ایرانیان در عکس العمل نسبت به ایدئولوژی ارتجاعی مذهبی حاکم دارند دوباره به ایرانیت پناه میبرند. بنابراین نه آن انزجار ایرانیان از ایرانیت قلابی خانواده پهلوی و نه این انزجار آنها از اسلامیت حکومتی بدلیل عکس العملی بودن هردو، چیزی همیشه گی،  پایدار و بازگشت ناپذیر خواهد بود. چنین تغییراتی خصلتی خودبخودی دارند و تحت تاثیر قانون عمل و عکس العمل رفتار میکنند. به همین دلیل تغییراتی پایدار نیستند و آنچنان تضمینی برای گذار از این برزخ سنت و مدرنیته ای که ما در آن گیر کرده ایم ایجاد نمیکنند. هیج تضمینی وجود ندارد که همانهایی که اکنون از اسلام و شیعه عبور کرده و حتی منزجرند، در صورتیکه گزینه شیعه رنسانس شده در جامعه وجود نداشته باشد، بعد از یکی دو دهه پس از سرنگونی این رژیم دوباره به پایگاه ارتجاع مذهبی تبدیل نشوند

3- روشنگری دینی بدون تجسم بیرونی هرچند شاید بتواند افکار کسانی که اهل مطالعه و تحقیق هستند را روشن کند ولی مشکل بتواند به عمق جامعه رسوخ کند. برای تاثیرگذاری بر روی اعماق جامعه و توده های مذهبی باید رنسانس مذهبی به شکلی عملی نمود بیرونی داشته باشد. یعنی توده ها باید در عمل نمونه های عینی از گروهها و دسته جات اجتماعی که هم مذهبی هستند و هم کاملا از ارتجاع مذهبی بریده اند را در برابر خود ببینند تا مسئله برایشان از حالت ذهنی به عینی تبدیل شود و بتوانند پیوند عمیق خود با روحانیت را بریده و در عوض با آن گروهها پیوند برقرار کنند. در اروپا هم هرچند روشنفکران نقش مهمی در مبارزه با کلیسا داشتند ولی این رنسانس مذهبی پروتستانها بود که توانست به عمق جامعه رسوخ کند و انحصار مذهبی کلیسای کاتولیک را به چالش بطلبد. حاصل آن هم پیدایی شعبه ها و کلیساهای بسیاری بود که هر کدام پیروان خاص خودشان را داشتند. نوعی تکثرگرایی مذهبی بوجود آمد که انحصار کلیسای کاتولیک بر مذهب را در بسیاری از کشورها یا بکلی از بین برد و یا آن را تضعیف نمود. وقتی انحصار کلیسای کاتولیک از مذهب مسحیت برداشته شد دیگر در ذهن توده های باورمند، تحت نفوذ آن نبودن مساوی با لامذهبی و خروج از مسیحیت محسوب نمیشد، به همین دلیل آنها راحت تر میتوانستند در حالی که رابطه خود با روحانیت کاتولیک را کاملا قطع کرده بودند هم چنان مذهبی و معتقد  بمانند. به نظر میرسد که این رنسانس مذهبی و تکثر گرایی مذهبی حاصل از آن در اروپا بوده است که بعدها به تکثرگرایی سیاسی، که حاصلش دمکراسی بوده، تکثر گرایی ملی، که حاصلش ایجاد کشورهای مستقل از نفوذ کلیسای رم- نیشن استیتز- بوده و...هم تسری کرده است. پس میتوان گفت که به احتمال قوی تمام پروسه مدرنیزاسیون سیاست و فرهنگ و...در اروپا بعد از رنسانس مذهبی بوجود آمده.  

********

واقعیت این است که مجاهدین موفق شده اند مذهب شیعه یی را به نمایش بگذارند که هم توانسته مسئله زن را حل کند- تنها تشکیلات ایرانی که زن را به موضع رهبری ارتقاء داده- هم در پی تقابل و درگیری با غرب نباشد و هم نوعی تحمل اعتقادی و بردباری مذهبی، بدون برتر پنداری مذهب خود، را عرضه کند. مجاهدین شاید تنها گروه مذهبی باشد که هم با کمونیستها کار میکند، هم با رهبران و نمایندگان مذاهب دیگر دوستی و ملاطفت دارد و هم با آتئیستها مشکلی ندارد. آنها بر اساس رنسانس مذهبی در شیعه توانسته اند به شکل عملی هم خود را از ناف روحانیت شیعه ببرانند، هم با آن ضدیت کنند و هم به طور جمعی نوعی دیگر از شیعه که ویژگیهای ارتجاع مذهبی  را ندارد را به نمایش بگذارند. آنها از هم اکنون یک خرده فرهنگ مذهبی و سیاسی را در جامعه ایران تولید کرده اند و به همین دلیل به احتمال زیاد میتوانند بعد از سرنگونی این رژیم یک نهضت همگانی رنسانس مذهبی را در ایران هدایت کنند و چنان ضربه ای به انحصار مذهبی روحانیت شیعه بزنند که دیگر هرگز در وزن و اندازه ای  رشد نکند که بتواند راه دمکراتیزاسیون در ایران را سد کند.

رضا شمس                                           شانزده فروردین 1401

     

Friday, January 27, 2023

"تجزیه هراسی" تاکتیک کثیف و مشترک خامنه ای جنایتکار و رضا پهلوی برای رسیدن به مقاصد سرکوبگرانه و سیاسی

 خامنه ای از یک طرف و رضا پهلوی از طرف دیگر اصرار دارند که چیزی که در ایران اصلا وجود خارجی ندارد-تجزیه طلبی-را به گفتمان غالب تبدیل کرده و در تنور تجزیه هراسی بدمند. خامنه ای به امید شکستن صف متحد مردم در داخل و سرکوب قیام و رضا پهلوی برای اعمال هژمونی خودش بر دیگر جریانات سیاسی از یک سو و تهییج و در میدان نگه داشتن چماقدارانش از دیگر سو. 
رضا پهلوی که تا بحال با هر ترفندی نتوانسته غیر از سلطنت طلبان کسی را زیر بیرق خودش بیاورد تلاش دارد، با پنهان شدن پشت تمامیت ارضی و دهشت پراکنی نسبت به خطر تجزیه، از سویی خود را به عنوان حافظ ایران و تنها شانس برای حفظ تمامیت آن در آینده جا بزند تا بدینوسیله نیروهای دور و برش را تهییج کند و اگر بتواند عده ای دیگر را هم بدنبال خودش بکشاند و از دیگر سو با فشار بر دیگر جریانات سیاسی و بویژه تشکلات اتنیکی ایرانی، آنها را در موقعیتی قرار دهد که مجبور به اعلان موضع در مورد تجزیه طلبی کند.
حال اگر آنها توی این دام افتادند و بر علیه تجزیه طلبی موضع گیری کردند آنها یکی از شروط او را پذیرفته و این بدین معنی است که او موفق شده بطور غیر مستقیم هژمونی خودش را به آنها تحمیل کند. در چنین صورتی او میتواند آن را به عنوان نشانه ای از مقبولیت خود اعلان کرده و موضع خودش را به عنوان قهرمان ملی و نگهبان تمامیت ارضی اندکی محکم کند و علاوه بر وکالتنامه، تعهدنامه یا توبه نامه تشکلات اتنیکی ایران را هم به سینه الساق نماید.
اما اگر آن گروهها بر له تجزیه طلبی موضع گرفتند رضا پهلوی میتواند از آن بعنوان گزک استفاده و علاوه بر تهییج و تحریک هواداران خود بخشی از دیگر ایرانیان نگران از تجزیه کشور را هم پشت خودش بکشاند و خود را به عنوان مهره ای که کلید نجات ایران دستش است مطرح کرده آن گروهها و هر کس دیگری که به آنها کوچکترین نزدیکی دارد را به عنوان دشمنان تمامیت ارضی ایران بکوبد و بدینگونه با رقبای دیگر هم تصفیه حساب نموده و آنها را مورد هجمه چماقدارانش قرار دهد.
چیزی که تا بحال اتفاق افتاده که نشان از هشیاری گروههای سیاسی اتنیکی ایرانی دارد اما این است که آنها اساسا توی این دام نیافتاده و آن را جدی نگرفته اند. یعنی از اعلان موضع طفره رفته و بر له یا علیه آن موضعی نگرفته اند. به نظر میرسد که این بهترین حالت برخورد با این ترفند رضا پهلوی می باشد. گویی دارند به او میگویند که به تو این فضولیها نیامده و تو در حد و اندازه ای هم نیستی که بخواهی تعهد نامه از کسی بگیری.
به نظر می رسد که رضا پهلوی و سایبر/سلطنتی او وسایبری آخوندی که وظیفه ترویج او در دنیای مجازی را به عهده دارد از این حالت سوم که حسابی محاسبات آنها را به هم زده بسیار گزیده شده اند و بر فحاشیها افزوده اند. آنها که تا بحال موفق به اعلان موضع گرفتن از کسی- به ویژه احزاب کردی که پادوهای رضا پهلوی با دعوت آنها به برخی از این تلویزیونهای معلوم الحال تلاش داشتند تا اندکی آنها را به مواضع او نزدیک کنند- نشده اند بیش از این منتظر نشده و از همین حالا حملاتشان را به گروههای سیاسی اتنیکی و هر کس دیگری که کوچکترین نزدیکی به آنها داشته باشد را تشدید کرده اند و طبق معمول در اینجا نیز مجاهدین را معضل اصلی و عامل شکستشان دانسته و به جرم تجزیه طلبی به آنها هم فحاشی می کنند.  
اینکه آیا این تاکتیک دمیدن بر آتش تجزیه طلبی توسط خود رضا پهلوی انتخاب شده یا به سان آن وکالت گیری که اکنون بعضی از هواداران خود پهلوی هم دست اطلاعات سپاه پشت آن می بینند توسط اتاق فکر رژیم طراحی شده هنوز آشکار نیست. آنچه آشکار است این است که هم رضا پهلوی و هم خامنه ای بطور همزمان دارند بر اتش تجزیه هراسی میدمند و تلاش دارند آن را به عنوان یک گفتمان مطرح و مهم در افکار عمومی ایرانیان جا بیندازند تا هر کدام از آب گل آلود ماهی خودشان را بگیرند.

رضا شمس                                                     بیست وشش ژانویه، 2023

 

Saturday, January 21, 2023

ائتلاف سیاسی واقعی و خیالی

این روزها بازار ائتلاف بازی دوباره داغ شده و طبق معمول معرکه گیران این بازار هم سرنا را از سر گشادش می زنند!
تا آنجا که سوابق امر در جنبشها و انقلابات کشورهای مختلف نشان میدهد ائتلاف واقعی معمولا بین تشکلات سیاسی موجود-حال با سوابق و اندازه های متفاوت-حول یک برنامه مشخص انجام می شود بعد افراد مستقل هم به شکل انفرادی بسته به ساز وکار آن ائتلاف در آن عضو شده و نقش بازی می کنند. افراد و شخصیتهای منفرد ولی هیچوقت جای تشکلات سیاسی را نمیگیرند و در هر حال هسته اصلی ائتلافات تشکلات سیاسی هستند، نه شخصیتهای منفرد. این مربوط به ائتلافات در شرایط خفقان است که پیشبرد امر مبارزه نیاز به حداکثر وحدت نیروها و حرکت جبهه ای دارد. در ائتلافات در شرایط دمکراتیک فقط احزاب با هم ائتلاف می کنند و اساسا شخصیتهای منفرد در چنین ائتلافاتی هیچ نقشی ندارند. آیا شما جایی دیده اید که مثلا در یک دمکراسی کسی ادعا کند که فلان ائتلاف شامل این حزب و آن حزب و این شخصیت رسانه ای و آن سلبرتی است؟! در تمام کشورهای دمکراتیک شما چنین چیزی را پیدا نمی کنید چرا که کار سیاسی بدون تشکیلات حزبی اساسا معنا ندارد!
موج سواران ایرانی و پشتیبانان خارجی اشان میخواهند این پروسه شناخته شده را معکوس کنند. آنها به خیال خود میخواهند با جمع کردن چند شخصیت منفرد ائتلاف بوجود بیاورند و لابد توقع دارند که تشکلات سیاسی هم بعد به آنها بپیوندند! که البته توهم و خیال باطل است.
کسانی که مبلغ چنین شیوه خیالی و وارونه ای هستند تصور می کنند که رسانه میتواند جای تشکیلات را بگیرد و چون انحصار رسانه ای را از آن خود می بینند میپندارند به تشکلات سیاسی نیاز ندارند. باید گفت این هم توهم است چرا که رسانه هیچوقت نمیتواند جای تشکل را بگیرد. قدرت سیاسی از ارتباط مستقیم، منظم و مداوم افراد و سرجمع شدن نیروهای انفرادی آنها حول یک برنامه و رهبری مشخص در یک تشکل بوجود می آید نه از ارتباط رسانه ای بروی امواج معلق در هوا! معلوم است که چنین ائتلافی خودش هم توی هوا معلق خواهد بود!
از این گذشته:
اولا این رسانه هایی که این افراد به آنها تکیه دارند همه رسانه های متعلق به کشورهای خارجی هستند و هر چند ممکن است به لحاظ تاکتیکی بتوانند نقش ارگان یک ائتلاف را بازی کنند به شکل استراتژیک و بلند مدت قابل اتکا نیستند چرا که سیاستهای کشورهایی که بودجه آنها را تامین می کنند در شرایط متفاوت تغییر خواهد کرد. پس چنین ارگانی یک تکیه گاه لرزان و متغیر است و یک مبارزه سیاسی دوامدار نمیتواند به چنین ارگانیهایی تکیه کند. اگر هم تکیه کند عمرش به اندازه عمر سیاست آن کشور خارجی در قبال رژیم در یک محدوده زمانی مشخص است.
دوما باید تشکلی وجود داشته باشد تا یک رسانه بتواند نقش ارگان آن را بازی کند! یعنی رسانه وقتی موثر است که بلندگوی یک نیروی سازمایافته و واقعی باشد که ظرفیت جذب و فعال کردن نیرویی که بر اثر کار رسانه ای به مبارزه می پیوندد را داشته باشد نه یک مشت شخصیت رسانه ای یا سلبرتی! که میخواهند لابد با صدور بیانیه از رسانه به عنوان یک ستاد فرماندهی استفاده کنند.
فراتر از این، آیا این افرادی که قرار است دور هم جمع شوند دارای حداقل وحدت برنامه ای هستند؟ آیا اصلا برنامه ای هم دارند؟ آنچه پیداست آنها نه برنامه ای دارند و نه چارت تشکیلاتی و نه حتی وحدت نظر! فقط حرفشان این است که بیایید با هم جمع شویم تا بتوانیم به عنوان سخنگوی ملت ایران با کشورهای خارجی وارد مذاکره شویم. خیلی هم عجله دارند چون می ترسند کشورهای خارجی با مجاهدین وارد مذاکره شوند! اگر نخواهیم بدبینانه چنین حرکاتی را ارزیابی کنیم و آنها را پادوهای استراتژی الترناتیو سازی رژیم و متحدین مماشاتگر غربی اش برای مقابله با آلترناتیو واقعا موجود یعنی شورای ملی مقاومت بدانیم، ته ته اش و در خوشبینانه ترین حالت اینها کسانی اند که دنبال امکانات گرفتن از کشورهای خارجی هستند. خودشان هم آن را پنهان نمیکنند. آنها حتی اگر موفق شوند و یک ائتلاف هم تشکیل دهند به ارتشی میمانند که فقط مرکز فرماندهی دارد! ارتشی تشکیل شده از چند ژنرال بدون پرسنل و سرباز که قاعدتا هیچوقت نه برای رژیم و نه هر کس دیگری تهدید محسوب نمی شود. اینها فوقش یک مدتی برای خودشان امکاناتی را فراهم می کنند و بعد هم به همان سرنوشت شورای ملی رضا پهلوی و... دچار می شوند.
ضررشان هم البته این است که نیرو به هرز می دهند، جبهه بندی سیاسی را پیچیده میکنند و سرنگونی رژیم را کمی سختتر می کنند! یعنی به درد و رنج مردم ایران می افزایند. آنها نه تنها مشکلی را حل نمی کنند بلکه خود یک مشکلند که بر مشکلات می افزایند. این نقش مخربی است که دخالت بیگانگان در آرایش نیروهای سیاسی ایرانی دارد همین حالا ایفا می کند و درد و رنج مردم ما را دارد تشدید می کند.
راه حل چیست؟ به نظر می رسد که مردم ما و مقاومت سازمانیافته آنها هیچ چاره ای جز ایستادن بر سر اصول و ادامه نبرد به هرقیمت ندارند. تنها راه ایزوله و بی اثر کردن چنین دخالتهایی، افزودن بر آتش مبارزه و مقاومت، پاسداری از نیروهای مستقل و ملی، و فراخواندن همه تشکلات مبارز و انقلابی به در کنار هم قرار گرفتن و هم راستا شدن بیشتر است. نیروهای خارجی و افراد وابسته به آنها بر اساس منافع خودشان حرکت می کنند و در تمام کشورهای گرفتار دیکتاتوری هم هستند. نیروهای دمکراسی خواه، آزادیخواه، مستقل و انقلابی باید به شکل شفاف مرزبندیهای بین جبهه انقلاب و ضد انقلاب، بین جبهه مردم و نیروی ملی و جبهه ضد مردم و نیروی وابسته را همراه با تشدید مبارزه با رژیم هر چه بیشتر تیزتر کنند. این مسئولیتی است که تاریخ در این برهه از زمان به دوش آنها نهاده است.

رضا شمس 29 نوامبر 2022 

بازی کمدی تراژیک وکالت گیری برای رضا پهلوی در دنیای مجازی، چرا؟

دنیای مجازی هر چند یک امکان مدرن برای اطلاع رسانی است اما به راحتی میتواند مورد سوء استفاده هم قرار گیرد. در عالم سیاست و مبارزه، این فضا برای کسانیکه در دنیای واقعی وزنی ندارند میتواند این امکان را فراهم کند تا آنها با حضور در آنجا وزن خود را صدها برابر آنچه که واقعا هستند نشان دهند. از همین جهت دنیای مجازی برای شارلاتانها، موج سوارها و امنیتی کارها فضای مناسبی برای توطئه چینی و فریبکاری است.

در این دنیا میشود کاه را کوه کرد. برای مثال کافیست شما هزار نفر را در اختیار داشته باشی تا بتوانی پتیشنها و هشتگهای چندین صد هزاره نفره یا حتی میلیونی را ه بیندازی! کافیست هر نفر از آنها ده شناسه و ایمیل داشته باشند. (چیزی که مطمئنا اگر جلو این شارلاتانهای سلطنتی یا آخوندی بگذاری آنها حتما قهر خواهند کرد! ده شناسه را به عنوان حداقل بگیرید). تا اینجا شما یک حضور ده هزار نفره را دارید. حال تصور کنید که هر کدام از آنها یک هشتک را فقط  50 بار در روز تکرار کنند (اینهم حداقل حداقل است). به همین راحتی شما یک هشتگ پانصد هزاری دارید. پتیشن را هم به همین شیوه ها میشود در کوتاهترین مدت به صدها هزار رساند.

این به این معنی نیست که همه کارها در دنیای مجازی قلابی است. برای پرهیز از این همان انگاری کلیشه ای باید کاراکتور و شخصیت طرف مورد بحث در دنیای واقعی را مبنا قرار داد. اگر دیدید طرف در دنیای واقعی شارلاتان و کلاهبردار است- نگارنده در بین جماعت ایرانی شارلاتانتر از آخوند و شاه طلب ندیده- شک نکنید که محاسبات بالا در رابطه با گرد و خاک مجازی او فقط نوک کوه یخ است.

این مهم است که بدانیم که هیج نیروی جدی و با پرنسیپی نمیتواند و نباید با این شارلاتانها در دنیای مجازی رقابت کند و یا خودش را با آنها درگیر کند. چرا که برای موفقیت در چنین رقابتی باید مثل خود آنها شد و این علاوه بر اینکه با پرنسیپهای مبارزاتی مغایر است موجب به هرز دادن انرژی هم هست. چیزی که احتمالا رژیم هم روی آن حساب باز کرده همین است. پس بجای رقابت و درگیری با آنها باید آنها را در حد ضرورت و نه بیشتر و آنهم تا آنجا که به افشاء کردن توطئه های رژیم کمک می کند افشاء و طرد کرد.

جنبه کمدی این بازی وقتی است که این شارلاتانها بخواهند این حضور مجازی قلابی را به عنوان محکی برای سنجش وزن و اندازه سیاسی خودشان در دنیای واقعی به ما یا مخاطب خارجی قالب و بر آن اساس طلب سهم کنند! برای هر انسانی که اندک هوش سیاسی داشته باشد این عمل چیزی جز یک جوک خنده دار نیست. تصور کنید رضا پهلوی برود پیش یک سیاستمدار غربی و بگوید من نماینده مردم ایران هستم و تو باید من را به رسمیت بشناسی و در پاسخ به اینکه بر چه اساسی او خود را نماینده هشتاد و پنج میلیون آدم میداند بگوید برو طومار چند صد هزار نفره امضا در فلان سایت و تعداد هشتگهای توییتری را چک کن!

جنبه تراژیک این بازی اما وقتی است که رسانه های معلوم الحالی تلاش میکنند این شارلاتانیسم را به ایرانیان به عنوان چیزی واقعی قالب کنند. پیچیدگی این قضیه و سود رسانی اش به خامنه ای هم از همین جا است. بدلیل اینکه چنین رسانه هایی که سالها اعتماد یک بخش از جامعه- هر چند ناچیز- را به خود جلب کرده اند شاید حداقل برای مدتی بتوانند این محصولات شارلاتانیسم مجازی را به عنوان جنس واقعی به فروش برسانند و برای خامنه ای این خودش اندک فرجه ای برای جمع و جور کردن اوضاع یا به هرز دادن انرژیها را فراهم می کند. این البته مثل متشبث شدن غریق به هشیش میماند ولی یه هر جهت میتواند به اندازه همان هشیش به درد و رنج ایرانیان بیافزاید.

اگر دسته یا گروهی را دیدید که در دنیای واقعی شارلاتان و کلاهبردار هستند شک نکنید که آنها در دنیای مجازی هم صد برابر بیشتر شارلاتان خواهند بود پس گرد و خاک سایبری آنها را جدی نگیرید. اتفاقا هر جا دیدید بیشتر گرد و خاک را ه انداخته اند بدانید که برای پوشاندن موقعیت ضعیفشان در دنیای واقعی است. میتوان گفت که این گرد و خاک سایبری پیرامون رضا پهلوی در چند روز اخیر هم از این قاعده مستثنی نیست. این علامت شکست و رو شدن فریبکاری او در رابطه با توییت مشترک زدن با چند سلبریتی است. چرا که عدم مقبولیت رضا پهلوی در بین حتی همان چند سلبریتی در همان چند روز اول آشکار شد و انزوا و منفوریت او را به نمایش گذاشت. تشکلات سیاسی ایرانیان هم که از چپ تا لیبرال، از ملی تا ملی-مذهبی، از کرد تا بلوچ و ترک و.. از کوچکترین تا بزرگترین آن که محوریت مبارزه با رژیم را به عهده دارد یعنی مجاهدین و شورای ملی مقاومت همه- حال با شدت و حدت کمتر یا بیشتر- از قبل دست رد به سینه رضا پهلوی زده بودند و ادعاهای او را به سخره گرفته بودند. پس این گرد وخاک مسخره و توهین آمیز در رابطه با وکالت دادن را باید برای پوشاندن شکست آخرین تلاش رضا پهلوی برای جمع کردن چند سلبریتی پیرامون خودش دید.

آن همتویتی که توسط این رسانه های معلوم الحال فارسی زبان با آب و تاب داشت به عنوان مقدمه ای برای ائتلاف بزرگ با محوریت رضا پهلوی به خورد مردم داده میشد فقط چند روز دوام آورد و تمام آن دود و دم تبلیعاتی در اینترنشنال و دیگر رسانه ها به رسوایی تبدیل شد. این گرد و خاک مجازی اخیر هرچند شاید در این شرایط سودمندترین حرکت برای خامنه ای در بازی با کارت سلطنت باشد ولی تاثیرات آن بسیار زودگذرتر از آن چیزی خواهد بود که طراحان آن گمان میکنند. این یک گام کیفی در جهت تعمیق انقلاب و افشاء و طرد موجسواران پهلوی طلب خواهد بود.

رضا شمس                                                                                                              بیستم ژانویه  2023

 

  

Wednesday, January 11, 2023

نقش سیمای آزادی در جنگ رسانه ای برای شکل دهی به آینده ایران

 سیمای آزادی روزهای جمعه، شنبه و یکشنبه آینده 23-25 آبان، بیست و هفتمین همیاری خود را برپا می کند. برای درک اهمیت نقش سیمای آزادی باید یک نگاه اجمالی به وضعیت کنونی جبهه بندیهای سیاسی کشورمان بیندازیم. در کنار جنگ و مبارزه ای که در داخل ایران هم اکنون جریان دارد یک جنگ رسانه ای هم برای شکل دهی به آینده ایران در جریان است. رسانه ها هر کدام روایت جبهه بندی سیاسی یی که به آن تعلق دارند را بیان و تلاش می کنند تا آن را به روایت غالب تبدیل کنند. جبهه بندی سیاسی درانقلاب پیش رو را میتوان بطور خلاصه اینطور بیان کرد. 1- جبهه آری به شیخ یا رژیم، 2- جبهه آری به شاه یا سلطنت پهلوی 3- جبهه نه شاه و نه شیخ و دیکتاتوری از هر نوعش و آری به آزادی، دمکراسی و استقلال. این رسانه ها را میتوان با توجه با نحوه تنظیم رابطه شان با سه جبهه نام برده به سه دسته تفسیم کرد:

یکم رسانه های در اختیار شیخ یا رژیم- این رسانه ها همه بلااستثنا در خدمت دستگاه پروپگندای رژیم هستند. آنها تحلیلها و روایت های رژیم را از حوادث بیان و سعی می کنند افکار عمومی را در آن چارچوب شکل بدهند.

دوم رسانه های فارسی زبان متغلق به دولتهای بیگانه- این رسانه ها هر کدام سعی دارند با همراهی و پوشش اخبار انقلاب، به افکار عمومی آن بخش از ایرانیانی که از آری به شیخ گفتن عبور کرده اند شکل دهند. آنها بدلیل وابستگی به بودجه ی دولتی از یک  طرف مجبورند سیاستهای دولتهای مطبوع خود را و خطوط  قرمز آنها را رعایت کنند و از طرفی دیگر مجبورند برای جلب اعتماد مخاطب، که عمدتا ضد رژیم است، اخبار جنبش و قیام را هم پوشش بدهند. آنها در عین حال همیشه باید مواظب باشند که به یک طرف نیفتند و نوعی تعادل بین آنچه ببننده ضد رژیم می پسندد و آنچه سیاست دولتهای مطبوعشان اقتضا می کند بوجود بیاورند. آنها مجبورند برای بازی کردن چنین نقشی از همه دوز و کلکهای رسانه ای استفاده کنند. با اندکی رصد بیطرفانه میتوان محورها و خطوط سیاسی یی که این رسانه ها در رابطه با جبهه بندیهای سیاسی ذکر شده در بالا پیش میبرند و حول آن تبلیغ می کنند را اینطور محوربندی کرد.

الف- محور آلترناتیو سازی از سلطنت- ترویج سلطنت طلبی با محوریت رضا پهلوی  درهمه این رسانه ها بلا استثنا، البته با شدت و حدت متفاوت، پیش برده میشود. این ویژگی مشترک آنها را طبعا به آن سمتی میراند که تمام تحلیلها و اخبار را طوری تنظیم کنند که با این خط سیاسی تعارض پیدا نکند. حاصل چنین برخوردی این است که آنها گروههای سیاسی که بطور شفاف ضد شاه هستند و حتی شعارهایی که علاوه بر نفی شیخ خواهان نفی دیکتاتوری پهلوی یا شاه هم باشد را مطلقا سانسور کنند. برای مثال شعار "مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر" و "نه تاج و نه عمامه آخوند کارش تمامه" و... توسط اینترنشنال بطور مطلق و توسط دیگران به شکل خیلی خیلی مینیمال آنهم احتمالا بخاطر عصبانی نکردن مخاطبانی که این رویه را توهین به شعورخودشان میدانند پوشش داده شده. این رسانه ها به همان میزانی که سرسختانه از پوشش گروهها و شعارهای ضد شاهی جلوگیری می کنند شعارها و تحلیلهایی که بتواند در پروژه آلترناتیو سازی مفید باشد را در بوق و کرنا کرده و گاهی از کاه کوه می سازند. بناربراین روایتی که این دسته از رسانه ها از انقلاب ایران انعکاس میدهند به شکل گزینشی است و طوری تنظیم می شود که بدرد آلترناتیو سازی از رضا پهلوی بخورد. از بین تمام این رسانه ها اینترنشنال در این زمینه سرآمد دیگران است. این تلویزیون با سرسختی بسیار تلاش دارد بطور انحصاری به بلندگوی انفلاب تبدیل شود تا بتواند آن را طوری روایت کند که آلترناتیو مورد علافه اش را بر آن سوار کند.

-ب انکار، نادیده انگاری و سانسور مطلق سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت این رسانه ها به شکل عجیبی اصرار دارند که نامی ار این دو تشکیلات و رهبران آن در آنها برده نشود. حتی وقتی مجبورند برخی اخبار که سانسور شدنی نیستند را پوشش دهند وقیحانه از بردن نام جریان سازنده خبر پرهیز می کنند - از آنجا که این دو تشکیلات خبرساز هستند و اخبار مهمشان بالاخره از طریق رسانه های جهانی و خود مقاومت و دنیای مجازی وارد افکارعمومی میشود و نادیده انگاری آن اخبار بیشتر از اینکه به مقاومت ضربه بزند به اعتبار خود آنها ضربه می زند، آنها برخی  خبرها را پوشش میدهند ولی بدون نام بردن از مقاومت (در این رابطه درهمین ماههای اخیر نمونه بسیار است که میتوان به نحوه پوشش سخنرانیهای خانم رجوی در پارلمان انگلستان و در جلسه ای در واشنگتن با حضور پامپئو اشاره کرد). آدم وقتی اینگونه رویکرد را می بیند یاد گفته حمید نوری می افتد که در داگاه سوئد می گفت نمیتواند نام مجاهدین را ببرد چون ممنوع است و برایش عواقب قانونی وحتی زندان دارد!

دلیل اینکه این رسانه ها اینگونه رفتار می کنند چیست؟ این عشق و نفرت از کجا سرچشمه میگیرد؟ آیا این رویکرد را باید به عنوان حمایت بی چون و چرای دولتهای صاحب این رسانه ها از سلطنت طلبی دانست؟ اگر آری سیاست آلترناتیوسازی خامنه ای از گزینه سلطنت که با بیرون کشیدن جنازه رضا شاه از قبر و مطرح کردن شعار رضا شاه توسط بسیجیها کلید خورد کجای این معادله قرار می گیرد؟ و...

برای پاسخ مبتوان فرضیات مختلفی را برشمرد:

یک- این رسانه ها بطور مستقل با هم تصمیم گرفته اند که حول دو محور بالا با هم همکاری و رضا پهلوی را ترویج و مجاهدین را بایکوت کنند.

دوم- دولتهایی که بودجه این رسانه ها را میدهند تصمیم گرفته اند که هر طور شده رضا پهلوی را سوار این انقلاب کرده و یک دولت وابسته به خود را جایگزین این رژیم کنند.

سوم- این خامنه ای است که دارد همان سیاست ترویج سلطنت طلبی را که در داخل با شعار رضا شاه دنبالش بود را با پرستوها و شاخکهای غیرمستقیمی که در این رسانه ها دارد اجرا می کند.

چهارم- این وضعیت در واقع نوعی روی هم افتادن منافع رژیم و قدرتهای غربی در این دو محور است. بدین شکل که خامنه ای بدنبال ترویج پهلوی با همان اهداف داخل کشور است و محافلی در غرب هم در این زمینه با او همراهی می کنند چرا که آنها در نهایت دنبال سیاست خشنودسازی خامنه ای هستند و با میدان دادن به شاخکهای خامنه ای مشکلی ندارند. مجاهدین علاوه بر اینکه آلترناتیو مطلوب آنها نیستند خط قرمز رژیم هم هستند و پوشش دادن به آنها رژیم را عصبانی کرده و میز را بهم می زند پس اینگونه تنطیم رابطه با مجاهدین به نفع هر دو آنهاست.    

از بین مفروضات بالا به نظر می رسد چهارمی به واقعیت نزدیکتر باشد چرا که هم سیاست ترویج سلطنت طلبی خامنه ای را پیش می برد و هم سیاست نرم و مماشات گرانه غرب را. این نتیجه گیری مبتنی بر دو پیش فرض میباشد که نگارنده قبلا در باره آنها نوشته و لینک آنها در زیر آمده است. آن دو فرض یکی خط قرمز بودن مجاهدین خلق برای رژیم و دیگری سیاست ترویج سلطنت طلبی بعد از جراحی جریان اصلاح طلبی است. 

میتوان گفت که با پیشبرد این دو محورهم خامنه ای و هم غرب هر دو برنده اند. غرب میتواند بصورت نقد خامنه ای را خشنود و با او بده و بستان داشته باشد- البته پس از قیام کنونی این سیاست کمی دچار وقفه شده و هرچند هنوز با یک سیاست دیگر جایگزین نشده ولی به نطر میرسد که غربیها و متحدان خاورمیانه ای شان فعلا در یک حالت انتظار و برزخی بسر می برند ومنتطرند ببینند کار این انقلاب به کجا می کشد- و به صورت نسیه و برای روز مبادا هم آلترناتیوی که برایشان بر مجاهدین ارجح است و مطرح کردن آن خامنه ای را هم عصبانی نمی کند و به منافع نقدشان ضربه نمی زند را هم در آستین دارند. خامنه ای هم با پیشبرد ترویج خط سلطنت طلبی در خارج به اهداف سیاسی خودش می رسد و در مقابل آلترناتیو واقعی و تهدید کننده موجودیتش صف میبندد. بدینگونه، شاید حتی بصورت نانوشته، غرب و رژیم در رابطه با سیاست رسانه ای به یک همگنی رسیده اند. اگر دقت کرده باشید تا زمانیکه خامنه ای جریان اصلاح طلب را کاملا جراحی نکرده بود، این رسانه ها همه سیاست میدان دادن به اصلاح طلبان را پیش می بردند ولی از وقتی که جراحی انجام شده همزمان با آغاز پروژه استفاده از کارت سلطنت برای به هرز دادن نیروی ناامید شده ازاصلاحات درونی و به قصد به محاق بردن مجاهدین و کانونهای شورشی آنها توسط خامنه ای، این رسانه ها نیز تغییر خط داده شروع به باز کردن میدان برای سلطنت طلبان و اصلاح طلبان سلطنت طلب شده کردند. 

 خامنه ای با استفاده از فضایی که در این رسانه ها در اختیار دارد و همچنین فضای مجازی تلاش دارد در خارج هم با استفاده از کارت سلطنت در مقابل دیپلماسی مجاهدین خط ببندد و هم چنانکه در داخل تلاش داشت و دارد برای جلوگیری از پیوستن  جوانان به مجاهدین گزینه سلطنت را سر راه آنها بکارد عین همین سیاست را در خارج پی   گیرد و سر راه کسانیکه  که ممکن است برای نزدیکی سیاسی به مجاهدین وسوسه شوند آلترناتیو سلطنت را روی میز بگذارد و آن را آلترناتیو مشروع و محبوب جلوه دهد. در این راه البته خود سلطنت طلبان، موج سواران و اضداد مجاهدین و برخی بنیادهای غربی را هم حاضر به یراق دارد. 

سوم رسانه های متعلق به جبهه نه شاه و نه شیخ- سیمای آزادی شاید تنها رسانه سراسری و 24 ساعته ای باشد که به شکل شفاف و تیز صدای جبهه نه شاه و نه شیخ و نه به دیکتاتوری از هر نوعش را منعکس می کند. همچنانکه می بینیم جنگ رسانه ای تحمیل شده به مردم ما نیز بسان جنگ در زمینه های دیگر، یک جنگ کاملا نابرابر است. در این جبهه بندی رژیم صدها و شاید هزارها رسانه در اختیار دارد که 24 ساعته روایت شیخ را متنشر می کنند. در کنار آن دهها رسانه متعلق به دولتهای بیگانه داریم که هم روایت جبهه شاه و هم روایت جبهه شیخ را بیان می کنند. سیمای آزادی یک تنه باید با همه آنها بجنگد و روایت جبهه نه شاه و نه شیخ را به گوش ایرانیان و جهانیان برساند.

با وجود این نابرابری در امکانات، سیمای آزادی توانسته نه تنها بایستد بلکه به نحو احسن صدای واقعی ملت ایران هم باشد. علت موفقیت آنهم هم ریشه در تکیه داشتن آن به انسانهای شیفته ای که شبانه روز داوطلبانه در تلاشند و همچنین تکیه به قدرت لایزال ملت ایران دارد. سیمای آزادی روایتگر ایرانی است که از شر دیکتاتوریها، چه شاهی و چه شیخی، آزاد باشد و در واقع از همین حالا نگهبان آزادی و استقلال ایران است و باید بدور از تنگ نظریهای ایدئولوژیک و گروهی به نقش محوری آن در جبهه مردم اقرار کرد و مورد حمایت بیدریغ قرار داد. این مسئولیت و تعهد ما به آزادی و دمکراسی برای ایران و پاسداری از منافع مردم محروم ایران در این برهه از زمان است که ما را به همیاری با این رسانه مردمی فرا میخواند.  

رضا شمس                                         یازدهم ژانویه دوهزارو بیست وسه

 

1-علت سانسور مجاهدین خلق در رسانه های فارسی: http://rezashams.blogspot.com/2022/11/blog-post.html

 2- آیا رژیم سلطنت طلبی را ترویج می کند؟

http://rezashams.blogspot.com/2021/11/blog-post.html         

Monday, November 07, 2022

رضا پهلوی مال بدی که بدجور بیخ ریش رسانه های فارسی زبان خارج کشور گیر کرده!

از قدیم گفته اند مال بد بیخ ریش صاحبش. لابد شما هم این ضرب المثل را شنیده اید. حالا برای اینکه به مردسالاری متهم نشویم البته بهتر است بگوییم: مال بد بیخ گیس و ریش صاحبش. کاربرد این مثل در جاییست که یک کاسب سعی میکند با اصرار یک جنس نامرغوب را به مشتری قالب کند ولی هرچه او بیشتر اصرار می کند مشتری بیشتر به کیفیت آن شک کرده و از خرید منصرف می شود. بعد از چند تکرار ناموفق و فروش نرفتن آن جنس، کاسب در نهایت به ناچار مجبور .می شود یا خودش آن جنس را مصرف کند یا آن را از روی قفسه برداشته و به زباله دان بیندازد تا شهرداری آن را ببرد.

این ضرب المثل من را یاد این تلویزیونهای وابسته به کشورهای بیگانه انداخت. این بیچاره ها هم گویا یک مال بد بدجوری بیخ گیس و ریششان چسبیده و هر چه تلاش می کنند آن را به فروش برسانند مشتری پیدا نمی کنند. هر چه هم بیشتر اصرار می کنند مشتریها بیشتر شک کرده و از خرید منصرف می شوند. اگر یادتان باشد اینها یکبار در 13 خرداد با یک جنجال و آب و تابی رضا پهلوی را خواستن به فروش برسانند ولی نتیجه اش این شد که حتی آدمهایی مثل طبرزدی که در گذشته با رضا پهلوی خوش و بش می کرد هم پا پس بکشند. اکثریتیهای سابق هم که زمانی کشف کرده بودند که باید به سلطنت طلبان نزدیک شد مجبور شدند اطلاعیه بدهند و از او تبری بجویند. خلاصه نتیجه آنهمه هیاهو و تبلیغ راه انداختن پیرامون آن مال بد این شد که همان چند نفری هم که ممکن بود بشود این مال بد را به آنها قالب کرد را از دور و .برشان پراند و رضا پهلوی بیخ ریش آنها ماند

دیروز یا پریروز دوباره دیدم آمده اند این جنس را دوباره توی ویترین گذاشته اند و به سان گذشته همگی سعی کرده اند دو باره برایش مشتری پیدا کنند. نتیجه چی شد؟ اولا، هیچ گروه و دسته ای تا کنون هیچ عکس العملی نشان نداده. گویی که چنین جنسی اساسا چنگی به دل کسی نمیزند و حتی ارزش اینکه کسی برای دیدنش رویش را هم بچرخاند ندارد. هر چه هم کاسبکار بیچاره هی شیشه ویترین را برق می اندازد و نور روی جنس تنظیم می کند و زرق و برق دورش می چیند باز توجه هیچکس را نمیتواند جلب کند. مشتریها همینطور بی تفاوت رد می شوند و می روند. صاحب مغازه آنقدر دنبال مشتری گشته و برای فروش آن تلاش ناموفق کرده که برخی خریداران برای راحت شدن از دست او حتی از جلو درب دکان هم دیگر رد نمیشوند. دوما، اینبار هم فروشنده نه تنها هیچ بازخورد مثبتی نداشته بلکه بر اثر اصرار زیاد خیلی از مشتریها را هم عصبانی کرده. اصرار بر قالب کردن این مال بد نتیجه اش این شده که شعار مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر امروز وارد لیست رسمی شعارهای تظاهرات بزرگ ایرانیان در برلین بشود و در خیابانهای برلین طنین بیندازد. خوب وقتی یک کاسب بخواهد با اصرار زیاد مال بدش را برای چندمین بار به کسی قالب کند اینگونه عکس العمل معکوس هم به بار می آورد چون بالاخره طرف شعور دارد! حتی به یک آدم کند ذهن هم وقتی یک چیزی را زیاد اصرار کنی مشکوک می شود که نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. حال اگر باز هم اصرار زیادی بکنی به او بر می خورد و ممکن است یک مشت را هم حواله دک ودهانت بکند. خلاصه این بیچاره ها هر چه بیشتر تلاش می کنند یک جوری این جنس را به ریش مشتری بچسبانند و از شر این مال بد خلاص شوند نمیشود که نمیشود. هرچه بیشتر آنها اصرار می کنند مشتریها بیشتر به جنس شک می کنند و از خریدش منصرف می شوند. النهایه فکر کنم اینها هم باید این مال بد که همچنان به بیخ ریششان چسبیده را خودشان یک جوری مصرفش کنند.

عرض شود که ما سر کوچه مان یک بقالی داشتیم که هرچند سواد نداشت ولی آدم باهوشی بود. او میدانست که بیشتر از یک بار نباید تلاش کند جنس بد را به یک مشتری بیندارد. به تجربه دریافته بود که اصرار زیاد میتواند نتیجه معکوس بدهد و حتی مشتری را عصبانی کند. درچنین صورتی او برای همیشه قید خرید از مغازه را میزند و دیگر مشتریها هم به همین صورت یکی یکی فراری می شوند و او را ورشکست میکنند. این بود که یاد گرفته بود که به شعور مشتریهایش احترام بگذارد. به گمانم این رسانه ها اگر بخواهند این مشکل را حل کنند باید آن بقال محل ما را برای مدتی به عنوان مشاور استخدام کنند تا حساسیتهای سر و کله زدن با مشتری و چم وخم معامله کردن با مال بد را به آنها آموزش بدهد. البته من معتقدم که اولین توصیه او، به احتمال قریب به یقین، این خواهد بود که اگر آنها میخواهند درب کار و کاسبی شان کاملا تخته نشود در اسرع وقت باید آن مال بد را از ویترین برداشته و یک جوری آن را گم و گورش کنند. اگر توانستند خودشان مصرفش کنند اگر هم جایی برای مصرفش ندارند آن را به زباله دان بیندازند. تازه بعد از آن برای برگرداندن مشتریهای از دست رفته باید تمهیدی بیاندیشند که آن هم به این راحتی نیست و نیاز به زمان طولانی دارد. به گمانم اگر بقال محل ما را به عنوان مدیر استخدام کنند شاید کارشان دوباره رونق بگیرد که البته آن هم گارانتی نیست! همه این فرضیات هم در صورتی عملی است که بقال ما چنین مسئولیتی را بپذیرد. اما کلبعلی بقالی که من می شناسم مشکل چنین کاری را بپذیرد. بالاخره او برای خودش یک سری پرنسیپ و اخلاق و اصول کاریی دارد که به او شان و اعتبار میدهند. او آدم سخت گیری است و از آن اصول کوتاه نمی آید. از آنجا که ورود به چنین جاهایی میتواند اعتبار او را لکه دار کند بنده زیاد خوشبین نیستم که او حاضر باشد به چنین جاهایی پا بگذارد! به نظر شما آیا در شان کلبعلی هست که پایش را توی یک چنین جاهایی بگذارد؟

رضا شمس 

آیا شعار مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر تفرقه انگیز است؟

 

کسانی که استدلال می کنند آری باید به چند سوال جواب بدهند.

تفرقه بین کی و بر سر چی؟

اگر قرار باشد در ایران انقلابی انجام شود هدف چیست؟

در مقابل تلاشهایی که توسط خامنه ای و برخی رسانه ها برای سوار کردن طرفداران دیکتاتوری پهلوی بر موج انقلاب انجام میشود چه باید کرد؟

اگر قرار باشد به آزادی و دمکراسی برسیم، آیا میتوانیم با کسانی که در کارنامه شان سابقه ضدیت با دمکراسی و آزادی دارند و برای مدتهای طولانی در قدرت بوده اند و امتحان پس داده اند و اساس حکومتشان بر پایه دیکتاتوری و سرکوب بوده متحد شد و باز هم به دموکراسی و آزادی رسید؟

آیا حساب پهلوی طلبان امروز از سلطنت پهلوی جداست؟

چرا باید حساب سلطنت طلبان امروزی را از سابقه دیکتاتوری و سرکوبگری آنها جدا کنیم؟

 آیا آنها باور دارند که این خاندان کودتاچی و دیکتاتور بوده و از آن فاصله گرفته اند؟

 آیا رضا پهلوی باور دارد که پدرش یک کودتاچی بوده که از سال 1332 تا 57 در ایران حکومت نظامی بر پا کرده؟ آیا دادگاههای نظامی، ساواک و سرکوبی که شاه اعمال می کرد داستان سرایی مخالفان است؟

سلطنت طلبان شعبان بی مخی که هیج، آیا تا بحال جایی دیده اید که رضا پهلوی صریجا کارهای پدرش را محکوم کرده باشد؟ نه. او می گوید پدرش میخواسته دمکراسی بیاورد ولی مردم ایران آماده نبوده اند. علاه بر اینکه این یک توهین به ملت ایران است یک دروغگویی سخیف هم هست. مگر از سال 1320 تا 1332 در ایران سیستم نیم بند مشروطه پس از دیکتاتوری رضا خانی احیا نشده بود؟ تاریخ می گوید که شده بود پس در ایران دمکراسی و مشروطه نیم بند وجود داشت و ایرانیان نشان داده بودند که قادرند در چارچوب مشروطه دمکراسی را اجرا کنند. بنابراین، اینکه ایرانیان آماده دمکراسی نبودند و لیاقت دمکراسی نداشتند یک دروغ سخیف است. واقعیت عکس این است. این پدر رضا پهلوی بود که ضد دمکراسی بود و دنبال حکومت مطلقه. به همین دلیل دمکراسی موجود در ایران را با کودتا از بین برد آن هم با همدستی بیگانگان. شاه حتی در سالهای پایانی حکومتش که قاعدتا می باست کمی اهلی و بافرهنگ شده باشد صراحتا و با زبانی مشمئزکننده دمکراسی را رد و مسخره می کرد. آیا کسی که امروز هنوز حکومت مطلقه محمد رضا پهلوی را توجیه میکند اگر به قدرت برسد دوباره آن را تکرار نخواهد کرد؟

مگر نه این است که همین امروز هم این باند فاشیستی فرشگرد که دور رضا پهلوی جمع شده اند علنا با دمکراسی ضدیت دارند و یک حکومت رضا خانی مطلقه را تجویز می کنند؟ امروز هم آنها همین حرف رضا پهلوی را می زنند و تبلیغ می کنند که مردم ایران فعلا آماده دمکراسی نیستند و باید یک حکومت رضاخانی بر پا کرد. آنها می گویند برای ایران دیکتاتوری لازم است نه دمکراسی! 

آیا اینکه کسی فکر کند با اتحاد با چنین کسانی میتواند به دمکراسی برسد ابلهانه و یا در بهترین حالت خود فریبی نیست؟

از اینها گذشته، مخالفت با این شعار تناقض منطقی دارد. کسانیکه با شعار مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر به بهانه پرهیز از تفرقه مخالفت می کنند از دو حالت خارح نیست یا شاه را ستمگر میدانند یا نمیدانند. بالاخره شاه یا ستمگر بوده یا نبوده؟ منطقا حالت سومی نمیتواند وجود دشته باشد یعنی کسی ادعا کند  و بگوید که هم بوده هم نبوده. در رابطه با خامنه ای هم همین است. یا خامنه ای دیکتاتور و ستمگر هست یا نیست. نمیتواند هر دو باشد.

 1- بوده و آنها قبول دارند که شاه ستمگر و دیکتاتور بوده ولی بازهم با او مشکلی ندارند و مشکشان این است که چرا دیگران او را ستمگر می نامند خوب این بدین معنی است که آنها با ستمگری و دیکتاتوری مخالفتی ندارند و مخلفتشان با مخالفان ستمگری و دیکتاتوری است نه با ستمگر. خوب در چنین صورتی منطقا آنها نمیتوانند به دمکراسی و آزادی برای ایران آینده باور داشته باشند و اساسا امکان وحدت آنها با کسانیکه دنبال آزادی و دمکراسی برای ایران هستند وجود ندارد. آنها و دمکراسی خواهان دو گروه ضد یکدیگرند پس وحدتی بین آنها نمیتواند وجود داشته باشد مگر اینکه کسی باور داشته باشد که جمع ضدین امکان پذیراست! بنابراین در اینجا اساسا وحدتی نیست که نفاق ایجاد شود. کسی که با دیکتاتوری مخالفتی ندارد چگونه میتواند متحد کسی باشد که جان و مال و هم چیزش را گذاشته و با دیکتاتور و ستمگر جنگیده تا آزادی و دمکراسی در کشورش برقرار شود؟ مگر اینکه کسی باور داشته باشد که ابلهانی هم پیدا می شوند که زندان و شکنجه و اعدام و گلوله را به جان می خرند تا یک دیکتاتور را با دیگری عوض کنند. شیخ را بردارند و شاه را جایش بگذارند. من در ایران چنین ابلهانی را نمی شناسم! آیا شما می شناسید؟

  2- باور دارند که شاه ستمگر بوده ولی باز هم از اینکه کسی شعار مرگ بر ستمگر بدهد آشفته می شوند و سعی می کنند این شعار را به حاشیه برانند یا سانسورش کنند. کسی که چنین می کند و در عین حال ادعا دارد که خواهان آزادی و عدالت و از این جور چیزهاست باز اینجا کارش دارای اشکال منطقی است. کسی که ادعا می کند طرفدار ستمگری نیست و شاه را هم ستمگر میداند نمیتواند منطقا با اینکه مردم کشورش شاه را ستمگر بنامند مخالف باشد. چون نمیشود در یک آن هم موافق چیزی بود و هم مخالف! خوب حالا اگر باشد تناقض بوجود می آید. یا اینکه ادعا می کند طرفدارعدالت و ضد ستمگری است دروغ است و یا اینکه باور دارد شاه ستمگر است دروغ است. پس اگر کسی ادعای عدالتخواهی و آزادیخواهی کند و باور داشته باشد که شاه هم ستمگر بوده نمیتواند مخالف شعارهایی که شاه را ستمگر میداند باشد مگر اینکه ما بپذیریم که جمع ضدین ممکن است! یک فرد که نمیتواند در یک آن هم راست بگوید و هم دروغ! در بهترین حالت چنین فردی نمیتواند یک انسان صادقی باشد و حتما منافعی دارد که دارد یک چنین عمل غیر منطقی یی را مرتکب می شود. چگونه کسی که باور دارد یک فرد مثل شاه ستمگر بوده میتواند درعین حال با اینکه کسی او را ستمگر بنامد مشکل داشته باشد؟ این تناقض است. یا این فرد باور ندارد که شاه ستمگر بوده که در چنین صورتی وقتی ادعا می کند که قبول دارد که شاه ستمگر بوده دارد دروغ می گوید. این هم تناقض است. ممکن نیست هردو این گزاره درست باشند! خوب اگر باور داری که شاه ستمگر بوده پس مشکلت با این شعار چیست؟ او یا واقعا باور ندارد که شاه ستمگر بوده  ویا دنبال منافعی است که او را مجبور می کنند در چشم مردم خاک بپاشد. در هر دو حالت چنین فردی به لحاظ سیاسی آدم سالمی نیست و نمیتواند متحد کسی که دنبال آزادی مردمش است و دارد هزینه میدهد باشد. اتفاقا اگر این شعار باعث شود که ما از چنین کسانی فاصله بگیریم این به نفع رسیدن به دمکراسی و آزادی است چون صفوف ما را از عناصر منفعت طلب پاک می کند. پس اگر این شعار باعث نفاق با چنین جماعاتی  یشود نه تنها بد نیست بلکه بسیار هم خوب است.  

از همه مهمتر با توجه به اینکه امروز جریاناتی سعی می کنند دیکتاتوری پهلوی را تطهیر و بما قالب کنند، ضرورت مرزبندی سیاسی با آن برای حفاظت انقلاب از این آفتی که میخواهند به جان انقلاب پیش رو بیندازند و آن را به ناکامی بکشانند یک مسئولیت سیاسی است. مسئله اصلا جناحی یا فردی نیست، مسئله مسئله سرنوشت یک انقلاب و ملت محرومی است که در صد سال اخیر بارها انقلاب کرده و هزینه اش را هم داده ولی دست های پشت پرده انقلابش را ربوده اند و آن را دچار این گرفتاریها و بدبختیها کرده اند. آیا باید باز هم شاهد این باشیم که کسانی روز روشن انقلابمان را بدزدند و بجای اینکه این انقلاب موجب سعادت  مردم ما بشود این چرخه نکبت و استبداد شاهی- شیخی دوباره تکرار شود؟ هرگز! از اینجاست که  مرزبندی قاطع با دیکتاتوری پهلوی یعنی شاه یک ضرورت فوری برای انقلاب پیش رو است.

کسی که چهل سال جان و مال و زندگی داده تا ریشه این اهریمن را بکند و جوان یا دانشجویی که با یک هیولای وحشی درگیر شده و دارد گلوله و باتوم می خورد ولی دارد می رود تا این هیولا را به زمین بزند وقتی می بیند کسانی میخواهند از بالای سرش یک هیولای دیگر را بر او سوار کنند ناچارا باید مرز و چارچوب خودش را با آن مشخص کند. باید همزمان با اینکه در خیابان برای به زیر کشیدن هیولای خامنه ای تلاش می کند برای ناکام گذاشتن هیولای در انتظار هم تلاش کند. او دنبال شعاری است که  به عنوام پرچم بدستش گیرد و هر دو را زمین بزند و برای همیشه از شر دو هیولای نهاد روحانیت و نهاد دربار که ستونهای استبداد تاریخی در این سرزمین بوده اند خلاص شود. شعار مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر یعنی تعیین تکلیف با هر دو نهاد استبدادی در ایران . یعنی نه به جبهه استبداد و آری به جبهه دمکراسی. یعنی ما اگر دنبال انقلابیم و صدها هزار کشته و زندانی برایش داده ایم و هنوز داریم میدهیم برای رسیدن به پیشرفت و آسایش مردم محروم و زحمتکشمان بوده که آنهم فقط و فقط در سایه آزادی و دمکراسی بوجود می آید. آزادی و دمکراسی هم با توجه به تاریخ ایران و نهادهای استبدادی آن و با توجه به جبهه بندی سیاسی همین امروز تنها در چارچوب یک جمهوری دمکراتیک میتواند محقق شود. این شعار همه این مفاهیم سیاسی را بیان می کند و بین جبهه آزادی و ضد آزادی، جبهه دمکراسی و ضد دمکراسی و جبهه جمهوری و حاکمیت مردم و استبداد شاهی و شیخی مرزکشی میکند.

 بنابراین، این شعار یک شعار استراتژیک که درونمای تحولات آینده در ایران را مشخص می کند است. این شعار اتفاقا نه تنها تفرقه انگیز نیست بلکه وحدت دهنده به جبهه مردم و پالایش دهنده صفوف و حفاظت کننده از دستاوردهای دمکراتیک مردم ایران است. ببینید چه کسانی با این شعارمشکل دارند تا به اهمیت آن پی ببرید. در کنار عوامل دیکتاتوری پهلوی و خامنه ای این تلویزیونهای بیگانه و وابسته به قدرتهای استعماری یا ارتجاعی هستند که این شعار را تخطئه می کنند. فکر می کنید چرا این شعار به مزاق آنها خوش نمی آید و دارند تمام زور رسانه ایشان را می زنند که آن را سانسور کنند؟

رضا شمس