Saturday, December 31, 2005

نگاهی شتابزده به دستگاه سرکوب رژیم

نگاهی شتابزده بردستگاه سرکوب رژیم


هر ناظری که کوچکترین آگاهی ازشرایط جامعه ایران داشته باشد متوجه میشود که رژیم ایران بدلیل ماهیت ضد تاریخی اش برای تداوم حکومت به یک دستگاه عریض و طویل سرکوب متکی است که
بطور روزانه و در تمامی زمینه های نظامی – سیاسی – اجتماعی – روانی و .... سرگرم سرکوب و
.در هم شکستن اشکال مختلف مقاومت در جامعه ایران میباشد
دستگاه سرکوب رژیم عمدتا دو شکل دارد
شکل آشکار و عریان مبنی بر سرکوب مستقیم و حذف فیزیکی -
شکل پنهان و سرکوب غیر مستقیم مبنی بر جنگهای روانی – تبلیغاتی و کنترل افکار عمومی-
بنا به دلایل متعدد دستگاه سرکوب رژیم تا بحال نتوانسته مقاومت را در جامعه ایران کنترل کند چون
الف: در جامعه ی ایران علاوه بر حضور مقاومت سازمان یافته، به دلیل جوانی ترکیب جمعیتی و پویایی تاریخی جامعه، در زمینه های مختلف مقاومت سرسختی بر علیه رژیم وجود دارد
ب: شیوه های سرکوب بر اثر تکرار بی اثر میشوند و کارایی لازم را از دست میدهند
این چنین است که کارشناسان رژیم برای بقای خودشان مجبورند مرتب شیوه های جدیدی را از دستگاههای سرکوب دیگر کپی کنند و بیشترین امکانات و استعدادها را چه در عرصه ی عمل و چه در عرصه ی نظر صرف سرکوب کنند

دستگاه سرکوب رژیم بخصوص بعد از سال 60 را میتوان به دو دوره تقسیم کرد
الف- دوره ای که عنصر سرکوب شکلی عریان داشت و حذف فیزیکی وجه غالب استراتژی سرکوب را تشکیل میداد. در این دوره، که تا سال 76 دوام دارد جنگ روانی و کنترل افکار عمومی با استفاده از شیوه های حساب شده وجود دارد اما نقش اصلی از آن سرکوب مستقیم و عریان و توام با نوعی بربریت است و اشکال دیگر سرکوب نقش حمایتی از شیوه اصلی را دار میباشند
ب- دوره ای که سرکوب پنهان و غیر مستقیم به اندازه سرکوب آشکار اهمیت می یابد و در خارج کشور سرکوب غیر مستقیم و پنهان جایگزین سرکوب آشکار میگردد
تا آنچا که مربوط به خارج کشور البته اروپا و آمریکا می شود دستگاه سرکوب عریان رژیم پس از کشتارهای بسیار و انجام حدود 450 ترور فیزیکی با حکم دادگاه میکونوس به بن بست رسید و پس از آن شیوه اصلی سرکوب رژیم به شکل پنهان و در قالبهای جنگ روانی - اطلاعاتی واستفاده از شیوه های کارشناسه و کنترل افکار عمومی بوده است
در داخل کشور هم بدلیل بالا رفتن هزینه ی سرکوب برای رژیم، هر چند سرکوب شدید هم چنان و به همان شدت گذشته جریان داشته اما تلاش شده که شکلی پنهان و غیر مستقیم به آن داده شود. البته در مواقعی که رژیم به نقطه بحران میرسد و موجودیتش در خطر قرار میگیرد در داخل کشور همان سرکوب آشکار و عریان و مبتنی بر بربریت را دوباره از سر می گیرد. چنانکه این روزها بر اثر اوج گیری اعتراضات مردمی، رژیم برای ایجاد رعب و وحشت و اعمال کنترل بر جامعه، ناچار به بالابردن حجم اعدامهای خیابانی و شلاق زدن در ملا عام شده است ، هرچند که می داند این اعمال هزینه های سنگینی برایش خواهد داشت
میتوان گفت که دستگاه عریض و طویل سرکوب حکومت ایران در تمامی ابعاد زندگی اجتماعی و در زمینه های مختلف حضور دارد اما حضور و کارکرد پیچیده آن در پیرامون نیروهایی که بشکل فوری و بالفعل موجودیت رژیم را تهدید میکنند از غلظت و شدت بیشتری برخوردار است
با یک نگاه ساده میتوان دریافت که غلظت و شدت حضور دستگاه سرکوب رژیم در پیرامون نیروهای معتقد به مبارزه مسلحانه بخصوص مجاهدین و ارتش آزادیبخش بسیار زیاد میباشد که بخش کوچکی از آن، با همه گستردگی وشدتی که دارد، سرکوب مستقیم و آشکار میباشد. بخش عمده دستگاه سرکوب رژیم در واقع بخش ظاهرا ناپیدا و مخفی آن است که از ابزارهای گوناگون و تکنیکهای مختلف استفاده میکند
این دستگاه برای پیش برد اهداف خود اولا بر سرکوب همه جانبه، یعنی در عرصه های سیاسی – اجتماعی – تبلیغی و دیپلوماتیک و......... استوار است و دوماخصلتی فراگیر دارد، یعنی در حوزه های مختلف فردی ، گروهی ، سازمانی، ملی و جهانی فعال است. هر چند دستگاه سرکوب رژیم بطور مداوم فعال است ولی در مواقعی که نیروهای مخالف ، برای مثال مجاهدین به یک موفقیت دست می یابند شدت و حدت
فعالیت آن به نقطه انفجار میرسد و سعی میکند با پاتکهای مداوم و از زاویه های مختلف آن موفقیت را به محاصره درآورده و مهار کند

کارکرد دستگاه سرکوب بر روی مجاهدین

سازمان مجاهدین خلق بعنوان نیرویی که رژیم همواره موجودیت خودش را از سوی آن در خطر دیده، پیوسته مورد بیشرین سرکوب سیستماتیک و همه جانبه و فراگیر رژیم بوده است. نگاهی به شیوه های سرکوب مجاهدین میتواند نمایی کلی از کل دستگاه سرکوب رژیم را داشته باشد که به جای خود برای نیروهای مخالف میتواند بسیار آموزنده باشد. البته در اینجا تکیه فقط بر بخش پنهان و غیر مستقیم سرکوب داریم
سرکوب در حوزه فردی
در این عرصه رژیم با تلاشهای دیوانه وار و صرف هزینه های بسیار تا آنجا که ممکن است سعی دارد تک تک اعضا و هواداران و حامیان مجاهدین را شناسایی کرده و آنان را سرکوب و حذف نماید. دراین زمینه رژیم بیشترین نیرو را روی افراد خانواده های کسانی که در جبهه یعنی در عراق حضور دارند می گذارد و با کارکردن مداوم روی آنها سعی میکند در صورتیکه قادر به سرکوب مستقیم آنان نشود با فشارهای روانی جنون آسا از اعضای خانواده یک رزمنده یک عامل فشار بسازد. فشار بر روی خانواده ها در داخل کشور بیشتر بشکل تهدید و ارعاب میباشد اما در خارج بیشتر در قالب دلسوزی و کار روی عواطف انسانی است. از دیگر کارهای رژیم در این زمینه رساندن متون و کتابهای از پیش آماده شده که در رد و محکومیت مجاهدین و بخصوص رهبری آن توسط عناصر مستقیم یا غیر مستقیم خود رژیم نوشته شده به دست خانواده ها میباشد. هدف از تمامی این کارها تحریک خانواده ها برای فشار آوردن بر عنصر رزمنده برای ترک مبارزه و بازگشت به خانواده میباشد. در این زمینه تا بحال رژیم بدلیل نفرت عمومی خانواده ها از آن جز در برخی موارد موفق نبوده است
یکی دیگر از کارهای رژیم در این زمینه کار بر روی افرادی است که به هر دلیل جبهه را ترک میکنند و به خارج میآیند. برخی از این افراد پس از مدتی اقامت در خارج غالبا دچار مشکلات روحی و روانی میشوند و در تنهایی غربت گرفتار میآیند بطوریکه به عناصری در هم شکسته و دیپرس و ناراضی تبدیل میشوند. هرچند در جمعیت ایرانی خارج کشوردر صد قابل ملاحظه ای چنین وضعی دارند ولی تنها عناصری که از جبهه باز کشته اند و یا قصد بازگشت به زندگی عادی را دارند برای رژیم بیشترین جاذبه را دارند. این عناصر بدلیل کار مداومی که روی آنها انجام میشود در برخی موارد تبدیل به طعمه هایی برای دستگاه سرکوب رژیم میشوند و رژیم موفق میشود از بین آنها سربازگیری کند. این عناصر هم چنین بدلیل آشنایی به روابط درونی مجاهدین مناسبترین نیرو برای کار روی توده هوادار و خانواده ها میباشند
سرکوب درحوزه جمعی و ملاء هواداری
دستگاه سرکوب رژیم در این حوزه حول چند محور اساسی سازماندهی شده
الف: منزوی کردن سازمان از جامعه با تخریب ارتباطات آن با دیگر نیروها و عناصر فعال سیاسی داخلی و خارجی
ب- منزوی کردن بدنه ی اجتمایی ، یعنی توده ی هوادار و سمپاتیزانها، از ملا اجتمایی. به بیانی دیگر محدود کردن ارتباطات بدنه ی اجتمایی از کلیت اجتماع و توده های مردم
جدا از عناصر ظاهرا مستقل ولی در خدمت رژیم، با توجه به ترکیب نیروهای فعال ایرانی در خارج کشور و ماهیت نیروهای میانی که بدلایل متعدد نمیتوانند بدلیل منفوریت تحت نام خودشان فعالیتی داشته باشند و معمولا تحت عناوینی از قبیل کانونهای فرهنگی و انجمنهای ایرانیان فعالیت میکنند، رژیم بشکل غیر مستقیم و در برخی موارد حتی مستقیم سعی میکند خلاء موجود در جوامع ایرانیان خارج کشور را با فعالیت آنها پر کند. این نیروها که عمدتا نیروهای توده اکثریتی و بخشی از نیروهای سلطنت طلب و ملی – مذهبی هستند فعالیتشان عموما در زمینه های فرهنگی-اجتمایی از قبیل برپایی مراسم و اعیاد ملی و... است . حضور این نیروها باعث میشود که فعالیتهای فرهنگی-هنری به شکل عمومی از عنصر اعتراض و مقاومت خالی شده و به پاسیویسم دامن بزند تا از یک طرف در اشل عمومی این فعالیتها به وسیله ای برای فضا سازی بر علیه رژیم تبدیل نشود و از طرفی نیروی معترض را منزوی و ایزوله کند. قاعدتا به نفع رژیم است که خلاء موجود در جوامع ایرانیان بوسیله چنین نیروهایی پر شود تا عناصر رادیکال و انقلابی
نتیجه نهایی حضور این نیروها در عرصه های فرهنگی- اجتمایی در یک جامعه نهایتا برای عنصر رادیکال و مبارز تبدیل به یک عامل بازدارنده میشود و ارتباطش با جامعه را دچار مشکل میکند و این چیزی است که سرمایه گذاری رژیم بر روی آن انجام می شود

ت : ایجاد یاس و انفعال وبد بینی با استفاده از انواع شیوه ها از جمله : پخش شایعه و ضد اطلاعات و استفاده از وسایل ارتباط جمعی.
و..........................

سرکوب درحوزه سازمانی
در این حوزه رژیم روی دو محور کار میکند
آلف- جداسازی بدنه و سر
بدلیل شرایط بسیار سخت مبارزه در عراق و با مجموعه فشارهایی که رژیم از طرق مختلف به عنصر رزمنده وارد میآورد امیدوار است که عناصری از بدنه چنان مستاصل شوند که دلسوزیهای رژیم روی آنها موثر واقع شود و آنها را بر علیه سر و رهبری بشوراند و بدین وسیله سر را هم به محاق بکشاند
ب- بوجود آوردن نوعی انشعاب
ساده ترین راه درهم شکستن یک حزب و سازمان بوجود آوردن انشعاب و شقه شقه کردن آن است. تا آنجا که به مجاهدین مربوط میشود تلاش رژیم در این رابطه وقفه ناپذیر از همان سالهای اوایل انقلاب ادامه داشته است.اما چون تلاشهایش برای ایجاد انشعاب از درون به جایی نرسیده تلاش مینماید که از بریده های مجاهدین یک جریان بسازد وآن را بعنوان نوعی انشعاب معرفی نماید
هر چند رژیم در این محور خاص موفق نبوده اما همچنان سعی دارد از بریده ها بعنوان یک عامل جنگ روانی و تبلیغاتی استفاده کند. البته پس از خاتمی چند مصرف جدید هم برای آنها پیدا شده ، یکی پخش اخبار دروغ و شیطان سازی از مجاهدین و دیگری استفاده ی حقوق بشری و لابی گری به نفع رژیم برای چرخاندن برگ حقوق بشر بر علیه مجاهدین در محافل بین المللی
یک سوال که در رابطه با آنچه مجاهدین آن را پدیده بریده میخوانند به وجود می آید این است که آیا کسانی از آنها از عناصر نفوذی رژیم بوده اند یا خیر؟ چون با توجه به شیوه های متداول امنیتی و رایج یکی از راههای ضربه زدن به یک جریان فرستادن عناصر نفوذی تحت عنوان نیروهای خودی به درون آن تشکیلات میباشد. این شیوه در زمان شاه رواج کامل داشته و رژیم کنونی هم بدون شک از آن استفاده میکند. هر چند که رهبران گروههای سیاسی بدرستی برای مدتهای مدید از کنار این مسئله با سکوت عبور میکردند چون نمیخواستند با دامن زدن به این موضوع جو عدم اعتماد را در صفوف خود به وجود آورند ولی این سوال هم چنان باقی است که آیا پدیده بریده بخصوص درمورد مجاهدین با عناصر نفوذی ارتباط پیدا میکند یا نه ؟ با توجه به پروژه ی تواب سازی که رژیم در زندانهایش دنبال می کند جذب و استفاده از عناصر تواب و در هم شکسته ای که تا تیر خلاص زدن و شکنجه ی همرزمان پیشینشان پیش رفته اند برای نفوذ در تشکیلات و یا استفاده از آنها درعملیات شیطان سازی و جنگ روانی برای رژیم بسیار به صرفه به نظرمیرسد . مجاهدین بخصوص در سالهای اخیر بسیاری از چنین افرادی را با اسم و مشخصات کامل افشاء کرده اند که نشان دهنده ی بسیاری از طرحهای امنیتی رژیم می باشد
در حوزه ملی و جهانی -
در این حوزه رژیم با یک مشکل عمده مواجه است و آن منفوریت فوق العاده آن است. به دلیل همین منفوریت معمولا رژیم قادر به جلب مخاطب نمیشود. این منفوریت بخصوص در داخل کشور به حدی است که حتی اگر مخاطبی هم بیابد آن را به شکل عکس العملی به همان سویی میکشاند که رژیم قصد تخریب آن را دارد. به همین دلیل در این عرصه ها رژیم از نیروهای غیرخودی و ظاهرا مخالف استفاده میکند
تلاشهای رژیم در این حوزه حول سه محور نظری و کارشناسی ، دیپلوماتیک و افکار عمومی تمرکز دارد. در عرصه نظری تمام تلاش بر این است که مبارزه مسلحانه منکوب شود و برای اینکار بخصوص نظریه پردازان و کارشناسان وزارت اطلاعات نقش موثری دارند. در عرصه دیپلوماتیک با مساوی پنداشتن جنگ مسلحانه با تروریزم رژیم تلاش دارد دولتهای دیگر را وارد دستگاه سرکوب خودش کند که در این زمینه موفقیتهایی نیز بدست آورده است. در عرصه افکار عمومی هزینه های بسیاری صرف میشود تا روایتی که رژیم از حوادث میخواهد ارائه دهد بشکل غیر مستقیم از طریق رسانه های غیر خودی وارد جامعه شود. در خارج کشور این روایتها که به شکل خبر و تفسیر سیاسی وارد افکار عمومی میشود از یک طرف به رژیم کمک میکند که آن تصویری که میخواهد را از گروههای مخالف وارد افکار عمومی کند و از طرفی از آن بعنوان ابزاری برای پیشبرد امر لابی گری و تاثیرگذاری بر مراکز تصمیم گیری استفاده کند که برای خلاصی از انزوای سیاسی رژیم خیلی اهمیت دارد


رضا شمس

Wednesday, December 28, 2005

کتاب/مجموعه ی داستانهای کوتاه(روزگاری که باران سیاه میبارید


مجموعه ی 8 داستان کوتاه.بها معادل 10 دلار کانادایی.لطفا با
Email:rezashams1@yahoo.com
تماس بگیرید.باتشکر

Tuesday, December 27, 2005

کتاب ناتمام/نگاهی به تمایلات سیاسی در ایران

نگاهی به تمایلات سیاسی در جامعه ایران



با توجه به اینکه تمایلات سیاسی خود تابعی از تمایلات کلی تری میباشند که آنها را تمایلات اجتماعی مینامند ناچاریم برای ورود به این بحث به مسئله تمایلات اجتماعی بپردازیم . در این نوشته منظور از تمایلات اجتماعی ، آن تمایلات یا گرایشاتی است که در یک جامعه در برهه ای از زمان جنبه فراگیر و عمومی پیدا میکند و روح زمان را در آن دوره می سازد. بطوریکه جریانات گونه گون و حتی متضاد را در بر میگیرد. تمایلات اجتماعی نتیجه یک سری تغییرات کوچک و بزرگ است که در یک دوره معین که میتواند کوتاه یا بلند باشد شکل میگیرد و جامعه را به یک وفاق همگانی از نظر گرایشات اجتماعی یا سیاسی میرساند. بنابراین تمایل اجتماعی آن گرایش مشترکی است که در همه جریانات سیاسی مشترک است. شناسایی این تمایلات کار چندان مشکلی نمی باشد اما بدلیل منافع سیاسی یا اقتصادی که معمولا جریانات درگیر در صحنه دارند در این باره زیاد سخنی شنیده نمیشود. برای درک تمایلات کنونی اجتماعی در جامعه ایران ناچاریم ابتدا به شناسایی آن تمایلاتی که منجر به انقلاب 57 شد بپردازیم و سپس با یک روش مقایسه ای کنکاشی را در تمایلات کنونی انجام دهیم...

تمایلات اجتماعی در جامعه ایران تا پیش از انقلاب

ایدئولوژی گرایی : 1

کودتای 28 مرداد سوای از رکود و ایستایی که برای جنبش سیاسی ایران بوجود آورد، تمایلات اجتماعی در جامعه را نیز دچار دگرگونیهای ژرفی کرد. یکی از آن تحولات آغاز گرایش شدید به مکتب گرایی میباشد. این گرایش در انقلاب بهمن 57 به اوج خود رسید و یکی از عواملی گردید که در نتیجه ای هم که از انقلاب حاصل شد تاثیر بلاواسطه داشت. در سالهای دهه 50 این گرایش به اندازه ای شدید است که داشتن ایدئولوژی و جنگهای تئوریک جزء لاینفک مبارزه سیاسی میشود و در برخی موارد حتی جای مبارزه سیاسی را نیز میگیرد.

2- مذهب گرایی :

هرچند گرایش مذهبی را میتوان در چارچوب ایدئولوژی گرایی مطرح کرد اما مشاهده میشود که آنچه آن روزها برداشت روشنفکرانه از اسلام نامیده میشد نه تنها در طیف نیروهای مذهبی که در سایر گروههای ملی گرا و چپ هم این تمایل موجود است. سخنان گلسرخی مارکسیست که در دادگاه سخنش را با استناد به امامان شیعه آغاز میکند یک نمونه بارز از آن تمایل است. بنابراین گرایش به اسلام تنها شامل معتقدین به آن نمیشد که ما آن را در زیر مجموعه ایدئولوژی گرایی قرار دهیم.

3- تنفر و ضدیت با غرب :

تنفر از غرب بارزترین گرایش اجتماعی در جامعه ایران پیش از انقلاب و تا حدودی پس از انقلاب میباشد. البته شدت و حدت آن در گرایشات مختلف سیاسی بالطبع متفاوت است. این تنفر که تحت تاثیر کودتای 28 مرداد و دخالتهای انگلیس در قرون گذشته در ایران و همچنین تحت تاثیر دستگاه تبلیغاتی بلوک شرق بوجود آمده بود هنوز هم به شکل نهادینه شده ولی نه بشکل تمایل عمومی وجود دارد.

4- آزادی طلبی :

چیزی که در رابطه با این تمایل در سالهای پس از کودتای 28 مرداد شگفت انگیز است شبهه آلود و غیر شفاف شدن این تمایل نسبت به سالهای پیش از کودتاست. این تمایل در دوره مشروطه تا 28 مرداد همواره با ایده پارلمان ملی و آزادیهای سیاسی همراه است. اما پس از 28 مرداد مفهوم واژه آزادی دچار دگرگونیهایی میشود که دیگر آن شفافیت گذشته را ندارد و بیشتر جنبه ایدئولوژیک پیدا میکند و برخلاف گذشته دیگر الزاما پارلمان ملی و آزادیهای سیاسی را تداعی نمیکند. بلکه ممکن است به مفهوم استقلال ملی، خلاصی از هواهای نفسانی و .... باشد. بدلیل اهمیت زیاد این مسئله بایستی اندکی گسترده تر به این اغتشاش فکری توجه کرد برای این منظور شاید بررسی مفهوم آزادی در اندیشه یکی از برجسته ترین شخصیتهای دوره انقلاب ضروری باشد. در سخنرانیهای علی شریعتی کمتر جایی است که از آزادی سخنی نباشد این علاقه در شعر
" ای آزادی خجسته آزادی
خواهم که ترا به تخت بنشانم...."
به حد پرستش میرسد. اما آیا این تاکید نشانگر دموکرات بودن اوست؟ آیا مفهوم آزادی در ذهن او پیوندی با پارلمان ملی و دموکراسی هم دارد؟ آن عشق به آزادی که او به کرات به شکل نوستالژیک مطرح میکند به چه مفهومی است؟ برای درک مفهوم آزادی در ذهن شریعتی مجموعه آثار حسین وارث آدم و امت و امامت گویای پاسخهای پرسشهای بالاست. در کتاب امت و امامت شریعتی پس از اثبات فاسد بودن دموکراسی غربی به شیوه خاص خودش ، به تشریح خصوصیات امام میپردازد و نقش امام شیعه را اینگونه تعریف میکند:" امام هم رئیس دولت است و هم رئیس حکومت و رهبر جامعه و هم پیشوایی فکر و رهنمونی هدایت با اوست."( ص 165)
در جای دیگری در کتاب وارث آدم در رابطه با نحوه انتخاب نایب امام که همان اختیارات اما م در شیعه را داراست میگوید :" البته این انتخاب که یک انتخاب مقیدی است به این معنی نیست که همه مردم بیایند رای بدهند و هرکس شماره آرایش بیشتر بود به جانشینی امام منتخب شود و در مسند نیابت امام قرار گیرد، بلکه چون این فرد یک شخصیت اجتماعی است و در عین حال یک شخصیت علمی، بنابراین توده ناآشنا با علم، خود بخود شایستگی انتخاب او را ندارد و عقل حکم میکند کسانیکه آگاهی و علم دارند و میدانند که عالمترین و متخصص ترین و آشناترین فرد به مکتب کیست ، یعنی علم شناسان به این انتخاب مبادرت ورزند. و مردم هم که خود بخود با فضلا و روحانیون و علمای مذهب خودشان تماس و به آنها اعتماد دارند و از آنها پیروی میکنند، طبعا رای آنها را برای انتخاب نایب امام میپذیرند".( ص 268)
چگونه میتوان آزادیخواهی و اعتقاد به حکومت نایب امام ( ولی فقیه) و مجلس خبرگان را به شکل هم زمان باور داشت؟ این تناقضات فکری تنها مختص به شریعتی نمیباشد و افراد و جریانات دیگر نیز کم و بیش چنین وضعیتی دارند. شگفت انگیز این است که این ابهام در مفهوم آزادی در جامعه ای مطرح است که 50 سال پیش از آن تجربه انقلاب مشروطه را دارد. این دگرگونی در مفهوم واژه آزادی براستی ناشی از چیست؟
اینها از جمله قویترین تمایلات اجتماعی در جامعه ایران تا پیش از انقلاب بودند. این تمایلات در یک نقطه به هم رسیدند و آن انقلاب 57 میبود. آیا انقلابی برخاسته از آن تمایلات میتوانست نتیجه ای بیش از آنچه تا بحال به بار آورده را داشته باشد؟
اینکه چرا این تمایلات در جامعه ایران بوجود آمد بحث جداگانه ایست که نیاز به مقاله جداگانه ای دارد. در اینجا فقط از دو عامل عمده نام برده میشود. یکی کودتای 28 مرداد بعنوان عامل داخلی و دیگری جنگ سرد بین بلوک شرق و غرب. کودتای 28 مرداد در واقع روند یک دموکراسی 12 ساله از شهریور 20 تا 28 مرداد 32 را به شکل قهرآمیز سد کرد و جریان لیبرال- دموکرات ایرانی که از دل مشروطه برخاسته بود و مصدق سمبل آن بود را از میان برداشت. با تعطیل مشروطه توسط پهلوی دوم و سرکوب عریانی که پیامد آن بود فاصله بین مردم و نهاد دربار چنان شدید شد که جریان لیبرال- دموکرات مشروطه خواه به شکل ایدئولوژیک زیر سوال رفت. چون این جریان بهرجهت به شاهی که طبق قانون اساسی مشروطه بایستی سلطنت میکرد نه حکومت، اعتقاد داشت،شاهی که با همدست شدن با سازمانهای جاسوسی بیگانه عملا هیچگونه مشروعیتی نداشت. عدم مشروعیت شاه در واقع جریان لیبرال- دموکرات ایران را به انزوا کشاند و هژمونی آن جریان که کم و بیش از مشروطه به بعد جنبش سیاسی ایران را حتی در دوران استبداد 20 ساله رضاخانی هدایت و رهبری میکرد را از بین برد. و جریانات سیاسی را به تکاپوی راه حلها و تئوریهای جدید واداشت. برای پرکردن این خلاء دو ایدئولوژی متخاصم اسلامی و مارکسیست با هم به رقابت برخاستند. سست شدن پایه های لیبرال- دموکراسی در ایران و کمرنگ شدن ارزشهایی از قبیل سیستم پارلمانی و لائیتیسه انزوای جریان مدرنیته را درپی داشت و گرایش به سنت گرایی را تقویت کرد. اولین جرقه را در این رابطه جلال آل احمد با کتاب غربزدگی زد و برای اولین بار پس از مشروطه در قالب روشنگری به دفاع از شیخ فضل الله نوری پرداخت. اقبال عمومی فوق العاده ای که از این کتاب بوجود آمد نشان از آمادگی ذهنی جامعه در آن برهه از زمان برای چنین گرایشی داشت. با توجه به اینکه این روشنفکران به باور خودشان و دیگران ،همه آزادیخواه میبودند و خود را با آزادیخواهان صدر مشروطه مقایسه میکردند ، تبرئه سمبل ضدیت با مشروطه که آزادیخواهان مشروطه او را اعدام کرده بودند نشانگر فاصله عمیق مفهوم کلمه آزادی پیش و پس از کودتاست. تقویت تمایل سنت گرایی سبب تقویت جریان اسلامی در جامعه گردید که در نهایت هژمونی جنبش را بدست گرفت.
عامل دیگر یعنی جنگ سرد نیز به همان اندازه به رشد آن تمایلات کمک کرد. با پیروزی متفقین بر هیتلر و بوجود آمدن جغرافیای جدید سیاسی در جهان که منجر به گسترش نفوذ شوروی در اروپا گردید ایده کمربند امنیتی بدور روسیه و استفاده از مذهب برای سدکردن راه کمونیست ، جریان اسلام گرایی را در ایران بیشتر تقویت نمود. جنگ سرد در ایران توسط وابستگان به آن دوبلوک یعنی شاه به نیابت از سوی غرب و حزب توده به نیابت از سوی شرق انجام میشد و تهران در واقع یکی از نقاط داغی بود که جنگ سرد در آن جریان داشت. تنفر و نفرت ایرانیان از غرب، تحت تاثیر کودتای 28 مرداد، جنگ سرد و دخالتهای جنون آمیز غربیان در ایران و سرسپردگی مطلق شاه به آنان، بشکل هیستریکی افزایش یافت و بشکل عکس العملی منجر به تخطئه ایده هایی همچون لیبرالیسم و ..... گردد.


تمایلات اجتماعی کنونی :
تمایلات کنونی جامعه ایران مخلوطی است از تمایلات گذشته و کنونی .
1- تمایل به آزادی :

این تمایل در حال حاضر مهمترین و نهادینه شده ترین تمایل در جامعه ایران است. مفهوم واژه گانی آزادی نسبت به دوره گذشته دچار یک تغییر کیفی شده است. چیزی که بسیار جالب است نزدیک شدن مفهوم آزادی به شکل اولیه آن در صدر مشروطه و شفاف شدن آن در قیاس با برهه قبل از انقلاب است. تغییر کیفی در مفهوم آزادی ناشی از سرکوب مذهبی و دخالت در خصوصی ترین مسایل مردم است...

سطح و عمق مفهوم آزادی بستگی مستقیم به میزان و اندازه ای که دیکتاتور، آزادی را نفی میکند دارد. مثلا وقتی یک دیکتاتور آزادی سیاسی را سلب میکند ، خود بخود لبه تیز تمایل آزادی متوجه خواست آزادی سیاسی است. اما وقتی آزادیهای مدنی ، اجتماعی ، مذهبی و شخصی را نیز در بر میگیرد خواست آزادی تمام آن زمینه ها را شامل میشود. این سرکوب همه جانبه در ایران سبب شده که مفهوم آزادی وارد سیستم ارزشی و اعتقادی جامعه ایران گردد. بهمین دلیل آزادیهایی که در گذشته با شکل مطلق صحبت از آنها تابو محسوب میگردید و اساسا در مفهوم واژه آزادی وجود نداشت امروز وارد مفهوم آزادی شده است. نقد مذهب اسلام و بحث در زمینه آزادی زن و حد و حدود آزادیهای اجتماعی زنان ، از آن تابوهایی است که هم اکنون شکسته شده است. این عمق و گستردگی سطح فهم آزادی در واقع یک جهش و تغییر کیفی در این زمینه محسوب میشود که می تواند جامعه را در رسیدن به دموکراسی کمک کند.
تمایل به لائیتیسه یا جدایی دین و ایدئولوژی از دولت:2

یکی از نتایج تغییرات کیفی در مفهوم واژه آزادی کم رنگ شدن گرایشات مذهبی و ایدئولوژیک و متقابلا تقویت گرایشات لائیک در ایران است. البته این تمایل هنوز نهادینه نشده و در صورت نهادینه شدن میتواند جغرافیای سیاسی ایران را به شکل کیفی تغییر دهد.

3- تمایل به رفاه و مادی شدن جامعه :

تضعیف تمایلات آخرتگرایانه اسلامی ، تمایل به رفاه مادی و تغییر در سیستم ارزشهای اجتماعی، الگوهای رفتاری جدیدی را در جامعه بوجود آورده است. در این الگوهای رفتاری جدید گرایش به خوشی و خوب زیستن نه تنها قابل توجیه بلکه تشویق هم میشود. این تمایل در واقع نشانگر تحولات بسیار عملی و کیفی ای است که طی این سالیان در جامعه ایران رخ داده است.

4- تمایل به ناسیونالیسم ایرانی :

نفی ایرانیت از سوی اسلامیت حاکم و عکس العمل ناشی از آن گرایش به نوعی ناسیونالیسم فرهنگی را سبب شده است. این ناسیونالیسم فرهنگی گرایش به سنتهای ملی را تقویت کرده است. سنت گرایی که در قبل از انقلاب در ضدیت با مدرنیته ، ایرانیان را به صدر اسلام وصل کرد و سبب شیوع گرایشات اسلامی گردید، اکنون ایرانیان را به سوی ایران باستان راه مینمایاند. تفاوت تمایل به سنت در گذشته و حال در این است که در گذشته بازگشت به اسلام جهتی کاملا ضد مدرنیته و ضد غربی داشت ولی بازگشت به ایرانیت هیچکدام از این خصوصیات را ندارد و این نشانگر تغییری بسیار ژرف در مفهوم واژه سنت دارد.این گرایش اجتماعی چنان نهادینه شده که گرههای متضادی مثل مجاهدین و بخش 2 خردادی و خط امامی رژیم ایران را نیز در بر میگیرد. برپایی جشن تولد زرتشت توسط مجاهدین و نامگذاری زندانیان دفتر تحکیم وحدت بنام اهوراییان در بند ، نمونه های بارزی از این تمایل است. یکی از نتایج این تغییر، تقویت گرایش به خردورزی و تعقل در ایران است. در گذشته تقویت سنت گرایی به تقویت شیعی گری انجامید و آن نیز به نوبه خود منجر به احساس و شورگرایی گردید. احساس شدید نفرت از غرب و نیز شور و هیجانات ناشی از شیعیگری درب خردورزی و شعور گرایی را تخته کرده بود.

تمایلات سیاسی در جامعه ایران

با توجه به طرح کلی تمایلات اجتماعی در جامعه ایران در ابتدای این نوشتار ، اکنون میتوانیم به تمایلات سیاسی بپردازیم. لازم به ذکر است که تقسیم بندیها همه جنبه نسبی دارند.

تمایلات سیاسی قبل از57 در جامعه ایران


تمایلات شدید به مکتب و ایدئولوژی گرایی ، نیروهای سیاسی جامعه ایران را در سالهای مابین 28 مرداد 32 تا بهمن 57 به دو دسته عمده نیروهای اسلام گرا و نیروهای چپ گرا تقسیم میکند. هرچند تمایلات دیگری از قبیل تمایل وابسته گرایانه و گرایش به ایرانیت نیز قابل مشاهده است.
تمایلات سیاسی اسلام گرایانه :

در سالهای پس از کودتای 28 مرداد گرایش به امروزی کردن اسلام اوج تازه ای میگیرد. در این برهه از زمان تلاشهای زیادی برای وارد کردن اسلام به محیطهای تحصیلی شکل میگیرد. البته چنین تلاشهایی در گذشته هم انجام شده بود که میتوان از تلاشهای آیت الله نائینی و مدرس نام برد. اما تلاشهای چنین اشخاصی نتوانست اسلام را وارد محیطهای آموزشی و تحصیلی کند و با قشر تحصیل کرده پیوند زند و تا قبل از28 مرداد این نیروهای لیبرال دموکرات و چپ هستند که د رمحیطهای دانشگاهی مطرح اند. این عدم موفقیت دلایل چندی دارد که یکی از آنها انطباقی بودن حرکت آنان است. بدن مفهوم که آنان تلاش نمودند اسلام را بر قواعد مشروطه منطبق کنند و آن حرکت نیز پیشتر تحت ناثیرجریان کلی گرایش به مدرنیسم و غربگرایی در ایران بود. تفاوت حرکات اسلامی بعد از 28 مرداد چنانکه گفته شد در این است که دیگر تلاش برای منطبق کردن اسلام با نیازهای اجتماعی مطرح نیست بلکه اسلام خود مبنایی میشود برای انطباق نیازهای اجتماعی بر آن . یعنی اسلام بعنوان یک نیروی مدعی که ادعای سازمان دادن دولت و جامعه را دارد ، وارد میدان میشود.
گرایشات سیاسی تحت تاثیر اسلام گرایی را میتوان به شکل زیر دسته بندی کرد :

- گرایش سنتی وابسته به روحانیت که شامل فداییان اسلام ، خمینی و ..... میشد.
- نیروهایی از قبیل نهضت آزادی، طالقانی و ..... که به روحانیت شیعه تاحدودی وابستگی داشتند.
- کسانی چون شریعتی ، جلال آل احمد .
- مجاهدین خلق ایران .

این گرایشات سیاسی هرکدام بخشی از رسالت پاسخ یابی اسلامی برای مسائل اجتماعی را به عهده داشتند.
گرایش اول ؛ در دو زمینه با گرایشات مشابه قبل متفاوت است. اول اینکه برای اولین بار تشکیلات به مفهوم امروزی در این گرایش در قالب فداییان اسلام بوجود میآید تا قبل از آن تشکیلات در گرایش سنتی اسلامی در ایران به مفهوم امروزی قابل شناسایی نیست. هرچند این تشکیلات در قیاس با تشکیلات مدرنی از قبیل مجاهدین و ..... در آن زمان خیلی ضعیف است اما وجود آن هرچند بشکل خیلی سطحی یک تحول محسوب میشد. دوم داعیه حکومت اسلامی یا نظریه ولایت فقیه"” از جانب خمینی بود. چنانکه مشاهده میشود روحانیت شیعه پس از آغاز مدراسیون در جامعه ایران همواره با دربار اشکالاتی داشت اما بدلیل وابستگی به دربار هیچوقت اعتماد به نفس کافی برای ادعای حکومت را نداشت و این خمینی است که برای اولین بار بدستگیری قدرت توسط روحانیان را با انتشار کتاب ولایت فقیه یا حکومت اسلامی مطرح میکند.
گرایش دوم ؛ در واقع انشعابی است از جناح اسلامی جبهه ملی که بدلیل شرکت کاشانی در کودتای 28 مرداد از آن گرایش فاصله گرفت. از خصوصیات این گرایش داشتن تمایلات ملی و لیبرالی میبود.
البته این تمایلات در قیاس به گرایش اسلامی این جریان بسیار ناچیز است و میتوان گفت که نمایش گرایشات ملی و لیبرالی بیشتر برای امروزی کردن اسلام مورد نظر آنان بود.
گرایش سوم ؛ که یک گرایش انفرادی بود ، نیرویی بود که سد نفوذناپذیر دانشگاهها را به روی اسلام باز کرد. جلال آل احمد که نویسندگان و روشنفکران ایران بشدت تحت تاثیر او بودند ، آغازگر نهضت بازگشت به گذشته که بعدا توسط شریعتی تحت عنوان بازگشت به خویش مطرح شد، بود. ایده بازگشت به گذشته و بازیابی هویت خویش ، در ذهن این دو به مفهوم بازگشت به صدراسلام یا اسلام اولیه میبود. چرا که هویت ایرانی برای آنان چیزی جز هویت اسلامی نمیبود. شریعتی در مجموعه آثار شماره 27" هویت ایرانی – اسلامی" ، بصراحت میگوید که بازگشت به خویش تنها به معنی بازگشت به صدر اسلام است نه بازگشت به ایران باستان. چرا که از نظر او ایران باستان چیزی است مرده که در زندگی امروز ایرانیان هیچ اثری از آن باقی نمانده است.
جلال آل احمد و شریعتی بعنوان کسانی که هویتی روشنفکرانه داشتند در واقع دانشگاهها و اندیشمندان ایرانی را با اسلام آشتی دادند.
گرایش چهارم؛ سازمان یافته ترین و رادیکالترین نیرو، از زیرمجموعه نیروهای با تمایلات اسلامی را شامل میشد. این نیرو هویتی مبارز با تمایلات شدید سوسیالیستی و ملی را دارا میبود و میتوان گفت تکامل یافته جریانات دیگر در طیف نیروهای اسلامی میبود.

اگر بخواهیم رابطه ی این چهار گرایش را روی یک منحنی رسم کنیم ، نقطه ی آغازین آن گرایش سنتی می باشد ، سپس در یک نقطه بالاتر به نهضت آزادی وشریعتی و..... میرسیم که هر دو از گرایش اسلامی درجبهه ملی زاییده شدند. در آین نقطه مشاهده میکنیم که سعی شده اسلام تا حدودی با ملیت، لیبرالیسم و بینش امروزی بشری به شکل انطباقی آشتی داده شود. در مورد گرایشی که شریعتی آن را نمایندگی میکند ، جالب است که او و ال احمد بر خلاف نظر رایج هر چند دارای موضع سیاسی رادیکالتر می باشند، از نظر فکری به گرایش سنتی نزدیکترند ، تا نهضت آزادی .
نقطه ی بعدی و پایانی این منحنی ، سازمان مجاهدین می بود که از دل نهضت ازادی بیرون آ مد.این گرایش علاوه بردارا بودن خصوصیاث نهضت آزادی دارای گرایش شدید به عدالت اجتمایی نیز می بود.این گرایش شدید احتمالا ناشی از تا ثیرات فکری طالقانی و تفسیر او از مفهوم قسط در اسلام و هم چنین سوسیالیسم موجود در آن دوره می بود.از خصوصیات دیگر این گرایش اعتقاد و آغا ز مبارزه ی حرفه ای می بود که برای اولین بار در ایران انجام می شد.


هرچند جایگاه طبقاتی و اجتماعی این جریانات در جامعه ایران کاملا متفاوت و در برخی موارد حتی متضاد است اما نقطه اشتراکات سیاسی مشخصی نیز در کلیه این جریانات قابل پی گیری است و آن این است که همه این طیف نیروها به نوعی حکومت در چارچوب مکتب اسلام معتقدند. اما در رابطه با کم و کیف و محتوای این حکومت برداشتها متفاوت است. این نیروها که همگی خود را شیعه مینامند به نوعی به فلسفه امامت شیعه معتقدند. فلسفه امامت شیعه به شکل خلاصه به شرح زیر میباشد:
رسالت پیامبر اسلام دارای دو جنبه است یکی نبوت و دیگری امامت. با مرگ محمد نبوت نیز پایان مییابد ولی امامت او در علی و یازده فرزندش تداوم مییابد. با غیبت امام دوازدهم شیعیان از آن پس فقها یا علمای شیعه از بین خودشان یکی را که اعلم ترین یا فقیه ترین باشد انتخاب میکنند و او بعنوان نایت امام بر شیعیان حکمرانی میکند. بنا به اعتقاد شیعیان ، محمد در غدیر خم که بین مکه و مدینه است حق امامت یعنی رهبری سیاسی خودش را به علی تفویض میکند. قدرت امام که با یک واسطه مستقیما از طرف خدا به او تفویض میشود ، صرفا به مسئله رهبری ساسی به مفهوم امروزی ختم نمیشود. بلکه شامل حکومت بر جان، مال و ناموس است و آن چیزی است که محمد قبل از تفویض امامت به علی از مسلمانان در غدیرخم میپرسد. آیا من بر جان ، مال و ناموس شما حاکم هستم ؟ مسلمانان جواب میدهند بله یا رسول الله.
در این رابطه به کتاب ولایت فقیه یا حکومت اسلامی خمینی و مجموعه آثارهای حسین وارث آدم ، شیعه حزب تمام و کتاب امت و امامت دکتر علی شریعتی رجوع کنید.
هرچند مسئله حکومت آینده برای شریعتی و خمینی کاملا شفاف و آن نیز مبنی بر فلسفه امامت شیعه میباشد اما در رابطه با نهضت ازادی و مجاهدین این مسئله غیر شفاف میباشد. نهضت آزادی با آن صراحت به حکومت ولایت فقیه اعتقاد ندارد و تلاش دارد مسئله رای مردم را نیز در حکومت اسلامی مورد علاقه خود لحاظ کند.
در رابطه با مجاهدین علاوه بر این مسئله تمایل شدید به قسط یا بیانی دیگر جامعه بی طبقه توحیدی که معادل نفی استثمار شناخته میشود نیز قابل تشخیص است. چنانکه مشاهده شد هرچند هر چهار تمایل فوق به حکومت اسلامی معتقدند اما در رابطه با محتوای آن با هم اختلاف نظر دارند.
حکومت اسلامی مورد نظر نهضت آزادی به نوعی با لیبرالیسم و حکومت اسلامی مجاهدین با سوسیالیست یا آن چیزی که جامعه بی طبقه توحیدی خوانده میشود اختلاط و التفاط پیدا میکند.
بنابر این ایده حکومت اسلامی که فصل مشترک تمامی این تمایلات میباشد برای شریعتی و خمینی کاملا شفاف و تئوریزه شده میباشد. اما برای نهضت آزادی و مجاهدین حالتی غیر شفاف و تا حدودی توام با اغتشاش فکری دارد.
2- تمایل سیاسی چپ گرایانه :

منظور از تمایل چپ گرایانه در اینجا جریانی است که به ایدئولوژی مارکسیستی معتقد است. ریشه تمایل سیاسی چپ گرایانه به دوره مشروطه میرسد . در اینجا قصد پرداختن به تاریخ جنبش چپ در ایران را نداریم اما از آنجا که در دهه 30 این جنبش رودرروی جریان لیبرال- دموکراتهای ملی که سمبلشان مصدق بود قرار گرفت، بایستی برای درک ماهیت مواضع حزب توده در جریان ملی شدن صنعت نفت اندکی به رابطه شوروی با کشور ایران پرداخته شود...

پیروزی بلشویکها در روسیه برای ایران این نتیجه مثبت را داشت که قسمت اعظم قراردادهای استعماری که روسیه تزاری در رقابت با انگلیس از دولت ایران گرفته بود، توسط لنین لغو شد. پس از لغو این قراردادها و قطع نفوذ روسیه در ایران دولت استعماری انگلیس سعی کرد این خلاء را به نفع خودش پر کند و نه تنها دامنه نفوذش را تا شمال ایران رساند بلکه با استفاده از مرزهای ایران به ارتش سفید روسیه که در جمهوریهای قفقاز بر علیه بلشویکها میجنگیدند ، نیرو و تجهیزات بفرستد تا شاید بتواند دولت شوروی تازه تاسیس را نابود کند. طبیعی است که دولت شوروی در آن هنگام برای کم کردن فشار از روی خودش دوباره سعی کرد به نوعی نفوذ خودش را در ایران ابقاء کند. در همین رابطه شورویها برای مدتی از جنبش جنگل حمایت کردند و در نهایت نیز سعی کردند با دولت تازه تاسیس رضاخان روابط حسنه برقرار سازند.
جریان چپ گرایانه در ایران به دو دلیل نسبت به شوروی سمپاتی عمیق داشت. یکی اشتراک عقیده و دیگری حرکت ضد استعماری لنین که تمام قراردادهای تزاری را بصورت یک جانبه لغو کرده بود. با به قدرت رسیدن استالین و پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم ، شوروی سیاست تهاجمی تری را در پیش گرفت و تلاش نمود برای گسترش نفوذ خودش از گرایشات چپ گرایانه و عدالت طلبانه موجود در کشورهای دیگر استفاده کند.
گرایشات چپ گرایانه هر چند یک خصلت انترناسیونالیستی دارند اما این گرایش در کشورهای جهان سوم توام با نوعی ناسیونالیسم ضد استعماری نیز بود. در ایران- که از دوره صفویه به بعد بنوعی توسط کشورهای استعماری روس و انگلیس به بند کشیده شده بود - پس از سقوط تزاریسم در روسیه لبه تیز حمله ناسیونالیسم ایرانی متوجه انگلیس بود. سیاست انگلیس که سعی کرد با استفاده از خاک ایران و تجهیز ارتش سفید ، دولت تازه تاسیس سوسیالیستی را از بین ببرد، تمایل چپ گرایانه را بشکل مضاعف به هواخواهی از دولت شوروی سوق داد. سمپاتی حزب کمونیست یا حزب عدالت در دوره مشروطه پس از مشروطه و اشخاص و جریاناتی از قبیل حیدر عمو اوغلی و 53 نفر به شوروی دارای چنین ماهیتی بود. اما اشغال ایران توسط نیروهای متفقین و ورود ارتش سرخ به شمال ایران و از طرفی رقابتی که بین بلوک شوروی و غرب پس از جنگ برای تقسیم جهان بوجود آمد شورویها را بر آن داشت تا با استفاده از زمینه سمپاتی تمایل چپ گرایانه در ایران د رمناطق تحت اشغال خود به سازماندهی حزب توده کمک کنند. بهمین دلیل پس از پایان جنگ تشکیلات حزب توده چنان رشد یافته بود که حالتی تحدید کننده به خود گرفت. از اینجا به بعد رابطه جریان چپ گرایانه در ایرا ن با شوروی دچار یک تحول میشود و آن این است که آن حالت سمپاتی گذشته به نوعی دنباله روی از سیاست خارجی شوروی تبدیل میشود. با رشد نهضت ملی شدن نفت تمایل چپ گرایانه که اکنون دیگر در قامت حزب توده به یکی از احزاب بردار در جنبش انترناسیونالیستها تبدیل شده بود بر سر یک دوراهی قرار میگیرد و مجبور میشود که بین ناسیونالیسم ایرانی و منافع ملی و انترناسیونالیسم و منافع برادر بزرگتر یکی را انتخاب کند. از موضع گیری حزب توده در سالهای قبل ازکودتای 28 مرداد چنین برمیآید که حزب توده انتخاب دوم را انجام داد و آشکارا در مقابل نهضت ملی شدن نفت قرار گرفت و خواهان واگذاری امتیاز نفت شمال به روسیه گردید. تا انجام کودتای 28 مرداد و برکناری و ایزولاسیون مصدق ، حتی اعضای خود حزب هم نمیدانستند که کمیته مرکزی حزب تا چه اندازه به روسیه وابسته بوده است . برای اطلاعات بیشتر به کتاب گذشته چراغ راه آینده نگاه کنید.

تمایلات سیاسی چپگرایانه تا انقلاب 57:

1- حزب توده ؛
همچنانکه گفته شد حزب توده محصول پیوند گرایشات چپ گرایانه ایران از مشروطه به بعد ، با تشکیلات حزب کمونیست شوروی بود. این پیوند باعث گردید که تمایل چپگرایانه پس از اشغال ایران توسط متحدین به شکل یک حزب قدرتمند وارد معادلات سیاسی ایران شود. و بخصوص در سالهای بعد از شهریور 1320 تا سال32 شکلی سازمان یافته و جدی بخود بگیرد. اما آن قدرت حزبی و تشکیلات سازمان یافته متاسفانه نه تنها در نهایت هیچ سودی به مردم ایران نرساند که باعث به هرز رفتن نیروی بخش عمده ای از نیروهای کارآمد جامعه ایران گردید. آشکار شدن وابستگی حزب توده و سرخوردگی ناشی از آن پس از شکست نهضت ملی شدن نفت برخی از روشنفکران صادق ایرانی که در گذشته جذب آن حزب شده بودند را به یاس و انفعال مفرت کشاند. در آینده به هنگام بررسی تمایلات وابسته گرایانه بیشتر به این حزب خواهیم پرداخت.

2- سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ؛
این سازمان که در سالهای اواخر دهه 40 تاسیس شده هرچند به چپ اصیل و سنتی یعنی چپی که دارای گرایشات ناسیونالیستی و ضد استعماری نیز میبود، گرایش داشت. به سان حزب توده به حکومت دیکتاتوری پرولتاریا اعتقاد داشت ولی بجای دنباله روی از روسیه بیشتر تحت تاثیر جنبشهای رهایی بخش چپ از نوع امریکای لاتین و بویژه کوبا بود. به لحاظ مشی مبارزاتی و شاخصهای رفتاری به سازمان مجاهدین خلق خیلی نزدیک بود و همچنانکه از یاس و شکست جبهه ملی ، مجاهدین سر بر آوردند ، از یاس و شکست حزب توده سر بر آورده بودند.

3- گرایش روشنفکرانه ؛
نمونه های بارزاین گرایش را میتوان از خسرو گلسرخی و صمد بهرنگی نام برد. این دو هرچند بلحاظ تئوریک بسان رقبای خود در تمایل به اسلام، یعنی شریعتی و جلال آل احمد، کارهای تئوریک آنچنانی انجام ندادند ولی با حضور خود نوع جدیدی از روشنفکر که بعدها بنام روشنفکر مبارز خوانده شد را به نمایش گذاشتند. چیزی که در رابطه با گرایش روشنفکرانه چپ گرا در ایران قابل رویت است ،عدم کار جدی تئوریک از سوی آنان است. چنین به نظر میرسد که شاید بدلیل مدون بودن نوع ایدئولوژی که به آن باور داشتند یعنی مارکسیست – لنینیست ، روشنفکران چپ ایران بیشتر به ترجمه آثار موجود در آن زمینه گرایش داشتند تا خلق آثار جدید تئوریک. تلاش روشنفکران چپ در ایران بیشتر شامل استفاده از فرهنگ یعنی موسیقی و ادبیات در جهت مبارزه میبود تا تلاش برای خلق آثار جدی تئوریک برای انطباق مارکسیست – لنینیست با شرایط ایران. البته در اواخر دهه 40 بویژه از طرف بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق" جزنی" و" احمد زاده "ها تلاشهایی در این زمینه انجام گرفت.

4- جریانات کوچکتر، شامل مائوئیست ها، سه جهانی ها و ..... این جریانات بیشتر تحت تاثیر چین و آلبانی بودند.؛
گرایشات مختلف در چارچوبت تمایلات چپ گرایانه نیز بسان تمایلات اسلام گرایانه ، در عین تفاوت در ماهیت و دیدگاه اجتماعی، از نظر نوع حکومت ایده آل دارای اشتراک بودند و به شکلی به حکومت دیکتاتوری پرولتاریا اعتقاد داشتند. اما در انتخاب نمونه های زنده آن دچار اختلاف بودند. برای حزب توده حکومت دیکتاتوری پرولتاریا همان حکومت استالینی شوروی میبود برای مائوئیستها حکومت چین و .....
تمایل سیاسی وابسته گرایانه تا انقلاب 57


برای پرداختن به تمایل و درک بهتر ماهیت تمایل وابسته گرایانه ناچاریم سری به تاریخ معاصر ایران بزنیم. این تمایل در بستری از شکست و ناامیدی و احساس شدید درماندگی در ایران پدیدار گردید. چنانکه میدانیم در حوالی اواخر قرن 18 میلادی ایران در سه جنگ بزرگ از روسیه تزاری شکست خورد. در خلال سالهای جنگ دولتمردان ایران با دو اقدام موازی تلاش در مقاومت در برابر ارتش روسیه تزاری را داشتند. یکی امروزی کردن ارتش ایران با استفاده ار اسلحه و مستشاران اروپایی و دیگری تلاش برای ایجاد نوعی اتحاد با برخی از قدرتهای اروپایی از جمله انگلستان. انگلستان که با سلطه بر هند در واقع همسایه هم مرز و جنوبی ایران محسوب میشد، از یک طرف در کار استخدام مستشاران غیر انگلیسی در ارتش ایران کارشکنی میکرد و از طرف دیگر با وجود امضای نوعی قرارداد حمایت از ایران در مقابل روسیه، وقتی که جنگ عملا فرا میرسد خود را کنار میکشید . به همین دلیل و همچنین عدم آشنایی دولتمردان ایران با دیپلوما سی جدید جهانی که مبنی بر نوعی پراگماتیست ماکیاولیستی میبود ، هیچ کدام از آن اقدامات نه تنها کمکی به ایران برای مقاومت در مقابل روسیه نکرد بلکه ضعف و زبونی ایران را تسریع نمود...

شکستهای پی درپی از روسیه و دخالتهای رو به فزونی انگلستان در ایران، کشور ایران را به یک موجود درمانده تبدیل کرد و به احساس اعتماد به نفس و عزت ایرانیان ضربه ای سنگین وارد کرد. همزمان در حالیکه ایران در حقارت شکستها و عدم موفقیتهای پی در پی میسوخت دو قدرت روسیه و انگلیس از شمال و جنوب بنای امتیازخواهی و بوجود آوردن لابیهای مخصوص خودشان در دربار ایران را گذاشتند. اگر دولت مرکزی قراردادی با یکی می بست دیگری نیز چیزی مساوی آن را درخواست میکرد. این چنین بود که یک چرخه باج خواهی در ایران آغاز شد. چرخه ای که با گذشت زمان دو رقیب به شکل روزافزونی تقاضای امتیازات بزرگتر و بزرگتر مینمودند. کم کم تئوری سیاست موازنه مثبت عملا از دل چنان شرایطی پدید آمد و مورد پذیرش دولتمردان ایران قرار گرفت این تئوری می گوید که برای راضی کردن دو قدرت با ج خواه بایستی نوعی تعادل از طرف ایران رعایت می شد ، یعنی با پر کردن ترازوی باج خواهی آنان به یک اندازه ، سعی در راضی کردن آنان میشد.
سیاست موازنه مثبت تصور و طرز تلقی ایرانیان را از مقوله قدرت تغییر داد و سرانجام نیز فرهنگ سیاسی جدیدی را بوجود آورد که یکی از نتایج آن تغییر در الگوهای رفتاری سیاستمداران و دولتمردان میبود. در ایران به شکل سنتی منشاء قدرت حالتی واحد داشت. یعنی شاه با به دست گرفتن تمامی قدرت برای دیگران که میخواستند به نوعی در قدرت شریک شوند منشاء یگانه قدرت بود. او بود که قدرت را بین دیگران تقسیم میکرد. آنچیزی که معمولا در تقسیم قدرت توسط شاهان ملاحظه میشد مسئله سودمندی میبود. این سودمندی هم جنبه مادی و اقتصادی داشت و هم جنبه معنوی. مثلا اشراف توانایی سود رسانی مادی را داشتند اما کسانیکه کارهای مهم میکردند و مثلا در جنگ از خود شجاعت نشان میدادند و .... قدرت سودرسانی معنوی را.
به همین دلیل در حالیکه حکومت کاملا مستبدانه و ظالمانه محسوب میشد ولی در برخی موارد شجاعت که یک خصلت انسانی و خوب است را نیز تشویق میکرد. با پذیرش سیاست موازنه مثبت منشاء قدرت، خصلتی دوگانه پیدا کرد. یکی منشاء داخلی و دیگر منشاء خارجی . بنابر این کسانیکه از این پس میخواستند در قدرت سهیم شوند ، بایستی علاوه بر سودمند بودن برای شاه برای منشاء قدرتمند تر قدرت خارجی نیز سودمندی خود را به اثبات برسانند. اما چون این دو منشاء قدرت ، در برخی موارد با هم تضاد و کشمکش داشتند و یک شخص نمیتوانست در یک زمان برای هردو سودمند باشد ، دولتمردان ایران را به یک چرخه زد و بند و ریاکاری و چاکرمنشی در سطحی باور نکردنی وارد کرد. به طوریکه با گذشت زمان به نوعی تخصص تبدیل گردید. این دولتمردان برای بدست آوردن قدرت قبل از هرچیز بایستی با منشاء قدرت خارجی وارد زد و بند میشدند و داوطلبانه نقش حافظ منافع آنان را میپذیرفتند اما حقوق و امکانات را بایستی دولت ایران تامین میکرد. این الگوهای رفتاری و فرهنگ سیاسی در نهایت باعث تشویق بیشتر روسیه و انگلیس به باج خواهی میشد.
چنین بود که دولتمردان ایران ، یا لابی روسها بودند و یا لابی انگلیسها. سیاست موازنه مثبت چنان حس اعتماد به نفس و عزت نفس و وطن پرستی را در دولتمردان ایران کشت و چنان بعنوان یک تئوری سیاسی مورد پسند همه جا افتاد که حتی کسانیکه در صدد تغییر وضع نیز میبودند فکر میکردند راه مقابله با باخ خواهیهای روس و انگلیس تشویق کشورهای دیگر در ورود به صحنه باج خواهی و امتیازگیری از ایران میبود. استخدام مستشاران بلژیکی و تلاش برای ایجاد روابط حسنه با فرانسه و ..... را میتوان در ای زمینه نام برد.
سیاست موازنه مثبت از دو جنبه ایران را ویران کرد.
یک – جنبه اقتصادی :
بر اثر واگذاری امتیازهای متعدد ، تمامی منابع درآمد ایران به نوعی به دست بیگانگان افتاد به طوریکه تمامی منابع زیرزمینی ، شیلات ، گمرکات و شرایع و ..... همه توسط بیگانگان تصاحب گردید.
دو – جنبه سیاسی و فرهنگی :
هم چنانکه گفته شد پذیرش تئوری موازنه مثبت منجر به تغییر الگوهای رفتاری و فکری ایرانیان شد و فرهنگ سیاسی خاصی را پدید آورد که این فرهنگ سیاسی نیز به نوبه خود به نفوذ بیشتر بیگانگان انجامید. این فرهنگ سیاسی قشر جدیدی در ایران بوجود آورد که تخصص فوق العاده ای در زد و بند و خود فروشی داشت. تمایل وابسته گرایانه ، عدم اعتماد به قدرت ملی ، احساس حقارت شدید، چاپلوسی و چاکر منشی و باور داشتن به منشاء قدرت خارجی از مشخصه های این تمایل محسوب میشود. یک سیاستمدار وابسته گرا کسی است که ابتدا زد و بندش را با منشاء خارجی قدرت انجام میدهد و پس از آن به سراغ منشاء داخلی قدرت میرود و ادعای سهم میکند و یا اگر در موضوع اپوزیسیون باشد اول معامله اش را با طرف حساب خارجی میکند و سپس به سراغ مردم ، برای جلب پشتیبانی آنان و وسیله قرار دادن آنان برای ادعای سهم بیشتر از منشاء داخلی قدرت ، میرود.
تز موازنه منفی که توسط ملی – دموکراتها و بخصوص بعدها توسط مصدق مطرح شد در واقع با درک نقش مخرب سیاست موازنه مثبت برای ایران طی قرون گذشته قابل فهم میباشد.


تغییرات در تمایل وابسته گرا بعد از مشروطه


وقوع انقلاب مشروطه در ایران و متعاقب آن پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه ، تغییراتی را در گرایشات وابسته گرایانه ایران بوجود آورد.
با لغو قراردادهای استعماری روسیه تزاری توسط لنین ، لابی وابسته به روسیه درواقع بدون خریدار ماند و انگلیس سعی نمود با نابود کردن انقلاب مشروطه که قدرت ناسیونالیسم ایران را وارد صحنه سیاسی ایران کرده بود تمامی قدرت را تصاحب کند. بهمین دلیل با انجام کودتای 1299 و با تغییر سلطنت به خاندان پهلوی توسط رضا شاه ، مشروطه ایران عملا تعطیل گردید. این حادثه باعث گردید که برای اولین بار شخص شاه وارد لابی گری به نفع قدرت بیگانه شود. بجز یک استثنای شکست خورده که توسط روسها با حمایت از محمد علی شاه سعی کردند او را وارد لابی خود کنند بقیه شاهان قاجار ، با تمام خصایل زشتی که داشتند هیچوقت مستقیما وارد لابی یکی از طرفین رقیب در ایران نشدند ، بلکه به عنوان منشاء دست دوم قدرت باقی ماندند.
یکی دیگر از تغییرات، ورود امریکا به صحنه سیاسی ایران میباشد.
پس از یک وقفه کوتاه لابی شوروی نیز دوباره وارد صحنه سیاسی ایران گردید اما به شکل جدید و سازمان یافته اش در قالب حزب توده ایران. تصفیه حساب نهایی بین جریان تازه شکل گرفته ملی – دموکرات که شعار اصلی آن تز موازنه منفی میبود و گرایشات وابسته گرایانه که طرفدار تز موازنه مثبت بود در کودتای 28 مرداد انجام شد. در این کودتا چهار گرایش سیاسی که سه تای آنها وابسته گرایانه بودند قابل شناسایی است.

- حزب توده ، بعنوان لابی شوروی
- آیت الله کاشانی ، بعنوان لابی انگلیس
- دربار و شخص شاه ، بعنوان لابی امریکا و انگلیس
- جبهه ملی به رهبری مصدق ، بعنوان لابی مردم ایران

جالب توجه همکاری عملی لابی شوروی و غربیها در این کودتاست. یعنی اینکه در مقابل نیروی دموکرات- ملی که خواهان جایگزینی تز موازنه منفی بجای تز موازنه مثبت و قطع دست بیگانگان از ایران می بود، گرایشات حتی متضاد وابسته گرا به یک اندازه احساس تحدید میکنند و برای نابودیش همکاری می نمایند.

تمایل به ایرانیت :
یکی از تمایلات سیاسی ایرانیان ، بویژه از مشروطه به بعد ، تمایل به ایرانیت میباشد.
اما ایرانیت چیست ؟
تمایل به ایرانیت یعنی چه ؟

برای باز کردن این بحث ناچاریم پیش از هر چیز به مفهوم ایرانیت بپردازیم. از آنجا که جنبه فرهنگی این تمایل به جنبه سیاسی آن میچربد ، بایستی که در جستجوی آن چیزی که ایرانیت خوانده میشود به کند و کاوی در فرهنگ کنونی ایران دست بزنیم.
چنین به نظر میرسد که فرهنگ ، مجموعه ایست از سنن و رسم و رسومات موجود در یک جامعه که نشان دهنده نحوه زندگی اجتماعی و خلق و خوی مردم میباشد. آن چیزی که در جامعه ایران قابل مشاهده میباشد ، دوگانگی یا دوپارگی فرهنگ ایرانی است. بدون شک این دوپارگی ناشی از دو منشاء جداگانه- ایست که فرهنگ کنونی ایران را میسازد. یکی منشاء مذهبی که از مکتب اسلام الهام گرفته و دیگری منشاء ملی که عمدتا بازمانده از فرهنگ ماقبل اسلام در ایران میباشد. برای ساده کردن صورت مسئله و کند و کاوی در فرهنگ کنونی ایران، بهتر است با هم سفری به ایران داشته باشیم...

فرض کنید دوتن با همدیگر جر و بحث دارند و نمیتوانند به توافق برسند که چه بخش از فرهنگ کنونی ایران ناشی از ایرانیت آن فرهنگ میباشد و چه بخش از آن ناشی از اسلامیت. همچنین این دو تن بر سر ارزیابی بخشهای مختلف فرهنگ ایران نیز دارای اختلافات حاد میباشند و به هیچوجه توان کنار آمدن با یکدیگر را ندارند. این دو تن پس از گفتگوهای بسیار و به نتیجه نرسیدن بر سر یک چیز به توافق میرسند و آن اینستکه یک شخص سوم بی طرفی را به عنوان داور برگزینند و از او بخواهند به ایران سفر کند و در بازگشت نتیجه مشاهدات خود و ارزیابیهای ناشی از دریافتهایش را به آنها بگوید و اختلافات را حل کند. برای حفظ کامل بی طرفی ، آنها یک غیر ایرانی ، مثلا کانادایی را بر میگزینند. آن شخص قرار را بر این میگذارد که یک سفر یک ساله به ایران کند و آنچه از رسم و رسومات و سنن ایرانی میبیند و نحوه رفتار مردم هنگام انجام مراسم و نهایتا ارزیابی خود از آنها را به آنان ارائه کند. فرض کنید شما آن شخص کانادایی هستید. شما برای مدت یک سال در ایران میمانید و مشاهدات خود را یادداشت مینمایید. تصور کنید شما چند هفته پیش از نوروز به ایران میروید. شما مراسم چهارشنبه سوری، نوروز و سیزده بدر را جداگانه مورد مشاهده قرار میدهید و یادداشت بر میدارید. شما مشاهده میکنید که از چند هفته پیش از نوروز ،جنب و جوشی غریب جامعه را فرا میگیرد. مردم همه با عجله در پی آماده ساختن وسایل نوروز این ور و آنور میدوند ، خانه تکانی میکنند ، لباسهای نو با رنگهای شاد میخرند و میپوشند ، خانه آرایی و خودآرایی میکنند . همه سعی میکنند شاد باشند و بویژه بچه ها را خوشحال نگه دارند. به دیدار همدیگر میروند و سعی میکنند دلتنگیها را از دل بیرون کنند و حتی اگر با کسی قهر هستند ، آشتی مینمایند. به همدیگر هدیه میدهند ، سبزه در خانه ها میرویانند ، هفت سین میچینند ، مصرف شیرینی جات و آجیل بالا میرود و ....
مدتی دیگر میگذرد و یکروز شما به خیابان میروید و میبینید یکمرتبه در سر در بازار پارچه های سیاه برافراشته شده و مردم هم اکثرا سیاه پوش شده اند. بلندگوها در مساجد و حسینیه ها نوحه خوانی میکنند. از یکی پرسش میکنید چه خبر شده؟ جواب میشنوید که محرم آغاز شده و امروز یکم محرم است. شما در تمامی مراسم محرم شرکت میکنید . شما مشاهده میکنید که مردم عمیقا غمگینند ، لباس سیاه میپوشند ، گریه میکنند، بر سر و سینه میزنند و لعن و نفرین به کسانی که حسین را کشتند میفرستند و از آنها بیزاری میجویند ونفرت میورزند. به همین ترتیب شما در رسم و رسومات و مراسم فراگیر دیگر در جامعه ایران شرکت کرده و مشاهدات خود را یادداشت مینمایید. مراسمی از قبیل شبهای قدر ، عید قربان و .... هم چنین مراسم دیگری از قبیل شب یلدا ، جشن سده و ......
پس از گذشت یکسال شما با یادداشتهایتان به خارج برمیگردید و پیش از هر چیز از آن دو تن که شما را به عنوان داور برگزیده اند میپرسید که کدامیک از مراسمی که من مشاهده کردم ، ناشی از ایرانیت و کدامیک ناشی از اسلامیت شماست؟
شما میتوانید کلیه مراسم مهم و فراگیر جامعه ایران را در دو بخش ستون بندی کنید:
1- مراسم ناشی از ایرانیت : چهارشنبه سوری ، نوروز، سیزده بدر ، یلدا ، سده .....
2- مراسم ناشی از اسلامیت : محرم ، شب قدر، دعای کمیل ، عید فطر، عید قربان.....
اکنون شما میدانید هر مراسمی در چه چارچوبی قرار دارد . بر اساس یادداشتهایتان خیلی راحت میتوانید وارد مرحله ارزیابی و تحلیل اطلاعات موجودتان شوید. شما میتوانید کیفیت این دو دسته مراسم و کاراکترهای رفتاری ناشی از آنرا در دو ستون به شکل زیر دسته بندی کنید.

ویژگیهای رفتاری مردم هنگام برگزاری مراسم ناشی ازایرانیت


- لباس نو و شاد پوشیدن
- آرایش و خودآرایی کردن
- خانه تکانی و نظافت کردن
- خوشحالی کردن و خوشحال بودن
- ترویج آشتی و دوستی
- عشق و محبت ورزیدن
- رقص و پایکوبی کردن
- خنده و شادی را تشویق کردن
- و ......

ویژگیهای رفتاری مردم هنگام برگزاری مراسم ناشی از اسلامیت


- لباس سیاه پوشیدن
- گریه و زاری و عزاداری کردن
- بر سر و سینه زدن و خودآزاری کردن
- ترویج نفرت و کینه نسبت به افراد موهومی که حسین را کشتند
- ترویج غم و غصه و اندوه
- و .......

با ناباوری شما کشف میکنید که در جامعه ای که شما یکسال در آن زندگی کردید:
- وحدت فرهنگی وجود ندارد و فرهنگ جامعه عمیقا دوگانه است.
- در بسیاری موارد این دوگانگی به حد تقابل وتضاد میرسد.
- آن بخشی از فرهنگ ایران که ناشی از ایرانیت میباشد عموما بر شادی، صلح و لذت بردن از زندگی مبتنی است.
- بخش دیگر که ناشی از اسلامیت میباشد عموما بر غم و غصه و نفرت مبتنی است.

در مهمترین مراسم ایرانی که یکی نوروز و دیگری عاشورا میباشد ، حتی نمادهای جزئی هم متضادند. در یکی مردم لباس شاد میپوشند در دیگری لباس سیاه. در یکی خانه آرایی وجود دارد و در دیگری بر سرو سینه زدن و خودآزاری. در یکی مردم میخندند و در دیگری گریه میکنند و....
حتی مراسمی که در اسلامیت عنوان عید را نیز یدک میکشد ، مثل عید فطر و عید قربان، شما در آنها چیزی از رقص و پایکوبی و جشن به معنی واقعی کلمه نمیبینید.
میتوان گفت که برخلاف اکثریت مطلق مراسم ناشی از اسلامیت که گریه و زاری را ترویج میکند و خبری از شادی و رقص و پایکوبی در آن نیست ، تمام مراسم ناشی از ایرانیت بدون استثنا همراه با رقص و پایکوبی و شادی میباشد.
این تضاد و دوگانگی فرهنگی بر روح و روان ایرانیان چگونه تاثیری میتواند داشته باشد؟


گرایشات سیاسی مبتنی بر ایرانیت تا انقلاب 57

1- گرایش به ناسیونالیسم ایرانی :
این گرایش که یکی از مهمترین گرایشات سیاسی در جامعه ایران پس از مشروطه میباشد ، در جریانات مختلف سیاسی ایران به درجات مختلف وجود داشته و دارد. بطور مشخص اما گرایش ناسیونالیسم ایرانی درقالب غیر اسلامی آن مد نظر است. میتوان گفت که نیروهای لائیک وضد استعمارکه شعار اساسی آنها عدم دادن امتیاز و نزدیکی به بلوکهای قدرتمند قدرت جهانی یعنی تز موازنه منفی در سیاست خارجی می بود به نوعی دراین چارچوب قرار میگرفتند. بطور مشخص در این چارچوب میتوان از جبهه ملی بویژه زمانی که مصدق رهبری آنرا بعهده داشت، نام برد. البته جریانات کوچکتری مانند حزب ملت ایران و .. نیز در این چارچوب قرار داشتند.
بنابراین میتوان گفت که گرایش ناسیونالیستی در ایران یک وجهه عام دارد که کم و بیش بیشتر نیروهای سیاسی به درجات مختلف از آن برخوردارند و یک جنبه کاملا خاص که با مشخصه های دیگری که یکی غیر اسلامی بودن و دیگری ضد استعماری بودن از ناسیونالیسم عام ایرانی متمایز میباشد. در چارچوب تمایل به ایرانیت تنها گرایش خاص به ناسیونالیسم ایرانی مورد نظر است.

2- پان ایرانیست :

پان ایرانیست شکل افراطی و غیر معتدل ناسیونالیسم ایرانی است که شدت و حدت آن بستگی به عوامل تکمیلی دیگری دارد. یکی از عوامل تکمیلی نژادپرستی و دیگری شوونیسم میباشد. یعنی وقتی ناسیونالیسم ایرانی با نژادپرستی و خاک پرستی توام گردد ، پان ایرانیست متولد میشود. چیزی که در رابطه با نژادپرستی پان ایرانیستها قابل تشخیص است اینست که این نژادپرستی یک جنبه خاص دارد و فقط بر علیه اعراب متمرکز است. پان ایرانیست کسی است که نژاد عرب را پست میداند اما وقتی به نژاد برتر یعنی نژاد اروپایی میرسد ، خود را بیمقدار میبیند و اینچنین روحیه ای زمینه را برای وابسته گرایی در این گرایش آماده میکند. این نیرو حتی اگر خودش وابسته گرا نباشد، حداقل با نیروهای وابسته وحدت پراکتیکی دارد. به همین دلیل پان ایرانیستها تا سال 57 با دربار پهلوی که مرکز ثقل وابسته گرایی در ایران میبود، همواره وحدت عمل و نظر داشتند و به نوعی در قدرت شریک بودند. یعنی بعنوان بخشی از نیروهای حاکم در جامعه ایران شناخته میشدند. پس از تشکیل اسرائیل در سال 1948 اشتراک نظر پان ایرانیستهای ایرانی و صهیونیسم اسرائیلی در رابطه با پست شمردن نژاد عرب آنها را به یک وحدت نظر استراتژیک سوق داد و پان ایرانیست ایرانی را با شدت بیشتری به دامن وابسته گرایی به غرب سوق داد. یک تناقض بزرگ که
در رابطه با این گرایش قابل رویت است اینست که هر چند این گرایش ادعای اعاده ایران بزرگ و تجدید قدرت امپراتوری ایران را دارد اما عملا بدلیل وابسته گرایی بنا به دلایلی که شمرده شد ، بوسیله ای برای فروش ایران به بلوک غرب تبدیل شد و سبب سقوط و انحطاط ایران گردید. تا آنجا که مربوط به خاندان پهلوی میشد، میتوان گفت که این خاندان حتی پان ایرانیست بودنشان نیز یک فریب بیش نبود و بیشتر بعنوان تکیه گاهی برای توجیه دیکتاتوری خود از آن بهره میجستند. همچنانکه از مذهب شیعه نیز چنین استفاده ای میکردند.

3- گرایش روشنفکرانه :

یکی از پرقدرت ترین گرایشات فرهنگی در جامعه ایران پس از گرایش به اسلام ، گرایش روشنفکرانه به ایرانیت میباشد که از فردای شکست ایرانیان در مقابل مسلمانان در هزار و چهارصد سال پیش آغاز و تا امروز ادامه داشته است. گرایش به ایرانیت در ایران در زمانی آغاز شد که جمعی از ایرانیان ضد سلطنت ساسانی که با مسلمانان مهاجم وحدت کرده بودند و فکر میکردند با برانداختن خاندان ساسانی میتوانند نوعی حکومت جدید در ایران بوجود بیاورند و خود در آن شریک شوند ، خیلی زود با سلطه اعراب بر غرب ایران متوجه شدند که مسلمانان کسی را تا صد درصد هویت آنان را نپذیرد در حکومت شریک نمیکنند. برخی از آنان که از این رویه مسلمانان سرخورده شده بودند از همان آغاز بنای یک مقاومت فرهنگی در مقابل فرهنگ اسلامی را استوار کردند. این در حالی بود که ایالات شرقی ایران پس از آشکار شدن نیت مسلمانان سالیان سال در مقابل مها جمان مسلمان مقاومت میکردند. هرچند این مقاومتها بدلیل نابرابر بودن جنگ و نابودی ارتش ملی ایران ، نتوانست مسلمانان را شکست دهد ، اما تخم یک مقاومت فرهنگی تاریخی را پایه گذاری کرد. سلطه مسلمانان بر تمامی ایران و سرکوب وحشتناک دگراندیشان ، گرایش به ایرانیت را به یک جریان پنهان و زیرزمینی تبدیل کرد تا اینکه پس از گذشت حدود 400 سال در ابتدا" دقیقی" و سپس " فردوسی" با سرودن شاهنامه مقاومت فرهنگی ایرانیان را رسما به دنیا اعلام کردند. اما خصلت پنهان ایرانیت فرهنگی تا انقلاب مشروطه ادامه یافت.
گرایش روشنفکرانه به ایرانیت از مشروطه به بعد که آغاز بیداری ایرانیان می بود خصلت مشخص و شکل یافته تری به خود گرفت. از چهره های شاخص این گرایش را میتوان از " صادق هدایت" ، " داودپور " و " کسروی " نام برد. یکی از مشخصات اساسی این گرایش درک و فهم تقابل بین بخش اسلامی فرهنگ ایران با بخش ناشی از ایرانیت آن میباشد. گرایش روشنفکرانه در تمایل ایران گرایانه ، با تدوین و تقویت این گرایش و با شناخت پایه های فرهنگ ایرانیت که در ایران باستان قابل جستجوبود، تلاش نمود مقاومت فرهنگی ایرانیان پیرامون حفظ هویت ملی – تاریخی خویش را بالا ببرد.
اما حمایت ظاهری خاندان پهلوی از ایرانیت، لانه کردن پان ایرانیستها در دربار و همسانی ظاهری گرایش روشنفکرانه به ایرانیت با آنها ، این گرایش را از همه گیر شدن باز داشت. در واقع بزرگترین ضربه به ایرانیت چه در بعد روشنفکرانه آن و چه در بعد سیا سی آن توسط دربار به آن وارد آمد. وهمچنانکه با کودتای 28 مرداد گرایش به ناسیونالیسم ایرانی که مصدق سمبل آن بود به شکست کشانده شد ، سوء استفاده خاندان پهلوی از ایرانیت ، گرایش روشنفکرانه را نیز به محاق برد تا جایی که سمبلهای تاریخی ایرانیان هم مسخ و مخدوش گردید.

تمایل به اسلام پس از 57

تمایل به اسلام و ایدئولوژی گرایی در نهایت مهر خود را بر انقلاب 57 زد و بنا به دلایل متعدد که موضوع بحث این نوشته نیست، جناح قشری و سنت گرای تمایل اسلام گرایی در قالب روحانیت شیعه به قدرت رسید. به قدرت رسیدن تمایل اسلام گرایی ، باعث جدایی و در گیری در گرایشات مختلف تمایل به اسلام با یکدیگر و همچنین با تمایلات عمده دیگر از جمله تمایل به چپ گرایی و ایرانیت گردید. در ابتدا دو گرایش اسلام گرا، یکی روحانیت و دیگری نهضت آزادی در دولت سهیم بودند اما از سال 59 که آزادیهای ناشی از انقلاب با حمله به روزنامه ها و بسته شدن تعداد زیادی از آنها آغاز شد ، روند کنار رفتن نهضت آزادی از قدرت نیز با گروگان گیری به پایان خود نزدیک شد. در خرداد سال 60 جدایی در جریانات اسلام گرا به اوج خود رسید و گرایش سنتی اسلامی ، با قبضه تمامی قدرت بنای سرکوب و کشتار دهشتناکی را پی ریزی کرد که تا امروز نیز ادامه داشته است...

کشتارهای سال 60 یک شوک روانی قدرتمند را به جامعه ایران وارد کرد. شوکی که ناشی از ناباوری به آنچه در جریان بود، میبود. در آن برهه از زمان یعنی پس از گذشت 2 سال و اندی از انقلابی که میبایستی آزادیهای اساسی را تامین کند و کشتار و شکنجه و سرکوب را برای همیشه به تاریخ بسپارد ، دیدن اعدامهای دسته جمعی و عربده کشی چماقداران حزب اللهی در خیابانها هر ناظری را به بهت و ناباوری دچار میکرد. این شوک سبب گیجی و سردرگمی بسیاری از گروههای سیاسی شد. روند تحولات سال 60 چنان سریع بود که غیر از مجاهدین ، میتوان گفت که بیشتر گروههای سیاسی دیگر را غافلگیر نمود . چه بسا گروههایی که حتی قبل از اینکه بتوانند حتی شرایط جدید را درک کنند از هم پاشیدند. چه بسا گروههایی که از فرط گیجی و سردرگمی ، بجای درک شرایط موجود شروع به دراز کردن انگشت اتهام به سوی این و آن نمودند و حتی فرصت تعیین تکلیف با خودشان را پیدا نکردند.
هرچند هنوز بسیار زود است که تاریخ در رابطه با سال 60 قضاوت نماید اما به لحاظ دامنه تاثیر بر روی تمایلات مختلف سیاسی شاید بتوان 30 خرداد سال 60 را با 28 مرداد 32 مقایسه نمود. هر دو این حوادث، آغاز پایان یکی از تمایلات مهم در جامعه ایران محسوب میشود. کودتای 28 مرداد که باعث تعطیلی مشروطه گردید ، مشروعیت سلطنت که ناشی از مشروطیت آن میشد را از بین برد و آغاز پایان حاکمیتی غیر مشروع میبود که به ناچار بایستی با زور سرنیزه تا آنجا که امکان داشت به حیاتش ادامه میداد. یکی از تاثیرات جانبی 28 مرداد نیز آغاز ایزولاسیون نیروهای ملی – دموکرات و ناسیونالیست ایرانی که به دموکراسی پارلمانی مشروطه اعتقاد داشتند، میبود. سال 60 نیز آغاز پایان مشروعیت گرایش اسلامی – سنتی میباشد. این جریان که سمبل آن خمینی بود مشروعیتش بر دو پایه استوار بود یکی برپایه انقلاب و دیگری برپایه اسلام. یعنی مشروعیت انقلابی و مشروعیت اسلامی. این نیروکه از همان ماههای اول انقلاب با استفاده گسترده از نیروهای چماقدار به میتینگهای گروههای سیاسی حمله میکرد، کتابفروشیها و دکه های روزنامه فروشی را به آتش میکشید و در خیابانها به زنان حمله میکرد، هرچند در واقع عدم اعتماد به نفس و ترس خودش را به نمایش میگذاشت ولی با توجه به مشروعیتی که داشت میتوانست آن حرکات را توجیه کند. در سال 60 اما کشتارها چنان سهمگین و غیر قابل تصور میبود که دیگر حتی مشروعیت اسلامی هم نمیتوانست آن را توجیه کند. اینکه آیا تاثیرات جانبی سال 60 آغاز ایزولاسیون تمایل اسلام گرا خواهد بود یا نه، چیزیست که گذشت زمان نشان خواهد داد. آنچیزی که اکنون قابل تشخیص است و میتوان نسبت به آن قضاوت نمود این است که خواست جدایی دین از دولت تقریبا به یک خواست عمومی تبدیل شده است و تمایل به اندیشه ورزی که در جامعه ایران میرود تا به یک تمایل اجتماعی تبدیل شود ، تابوها و تقدسات گذشته را دارد زیر سوال میبرد. با توجه به اینکه ماهیت ادیان ابراهیمی بیشتر برپایه تعبد استوار است تا تعقل و با توجه به اینکه دین اسلام اکنون بعنوان دین حاکم زیر ذره بین قرار دارد ، تضعیف عمومی تمایل به اسلام در شرایطی که تمایل به خردورزی و تعقل در حال رشد میباشد ، چیزی بسیار منطقی و طبیعی است.


با یک نگاه سطحی به تاریخ صد ساله ایران براحتی قابل تشخیص میباشد که قانون عمل و عکس العمل که در فیزیک وجود دارد گوییا در جامعه نیز صادق است. این قانون بخصوص در رابطه بین نیروهای اسلام گرای سنتی و مدره کاملا هویداست. یعنی وقتی سمت و سوی تمایل جامعه در یک برهه از زمان به مدراسیون سوق پیدا میکند به شکل عکس العملی در یک دوره بعد از آن تمایل به اسلام بخصوص در قالب سنتی آن تشدید شده است و بالعکس.
البته در جامعه ما بدلایل متعدد بسان بسیاری از مقوله ها ، مدراسیون هم حالتی مغشوش داشته است . گرایش به مدراسیون در جامعه ایران در شکل کلان آن بطور مشخص از انقلاب مشروطه به بعد مطرح میباشد. این گرایشی است به اقتباس از تجربیات اروپا در زمینه های سیاسی و علمی و اجتماعی . انقلاب مشروطه اساسا تقلیدی است از دموکراسی پارلمانی اروپا. چیزی که در گرایشات مربوط به مدراسیون در ایران قابل تشخیص است دو مفهوم متمایز از این پدیده میباشد.
- یکی مفهوم روشنفکری آن
- و دیگری مفهوم حکومتی
در مفهوم روشنفکری آن، مدراسیون حالتی محتوایی دارد و در مفهوم حکومتی آن حالتی شکلی. بدین مفهوم که از آنجا که مفهوم مدراسیون با دموکراسی ، آزادیهای سیاسی و احترام به حقوق انسان و ..... عجین میباشد. حکومتهای پس از مشروطه که عمدتا کودتایی و دیکتاتوری میبودند ، نمیتوانستند الزامات مدراسیون را قبول کنند لاجرم به شکل صوری و شکلی پوسته آن را که از انقلاب مشروطه با قی مانده بود نگه داشتند اما از آنجا که ماهیتا با محتوای آن مخالف بودند ، با ترکیبی از افکار نژادپرستانه ، شونیستی- فاشیستی و ارتجاعی ترین بخشهای فرهنگ شیعی – خرافی آن پوسته را پر نمودند. چنین برخوردی با این مقوله توسط خانواده پهلوی چنانکه مشاهده میشود دو نتیجه خیلی بد را برای جامعه ایران بوجود آورد. یکی از محتوای خالی کردن مدارسیون و تضعیف گرایش محتوایی به مدراسیون و در نتیجه نابودی دستاوردهای مشروطه و دیگری تقویت جریان اسلام گرای سنتی که مفهومی جز تضعیف مضاعف گرایش مداراسیون را نداشت.
چیزی که در رابطه با جریان اسلام گرا پس از 57 قابل مشاهده میباشد عدم وجود جریان روشنفکری مذهبی است. چنین به نظر میرسد که مسلط شدن جریان سنتی – اسلامی و سرکوب دانشگاهها ، سبب از بین رفتن جایگاه تمایل اسلام گرایی در محیطهای آموزشی گردیده باشد. بهمین دلیل حرکات مستقل روشنفکرانه در چارچوب تمایل اسلام گرایانه بدلیل عدم وجود زمینه پیدایی آن بوجود نیامده است. حتی کسانیکه خود را تداوم دهنده راه گرایش روشنفکرانه اسلامی قبل از انقلاب میدانند بعنوان مثال پیروان " شریعتی " همه بشکل شگفت انگیزی سیاست زده شده و دیگر حرفی برای گفتن ندارند.

آرایش طیف نیروهای اسلام گرا بعد از انقلاب را میتوان بدین شکل ترسیم کرد :

- مجموعه گرایش سنتی – اسلام گرا که در موضع حاکمیت قرار دارد.
- نهضت آزادی که در ابتدا در حاکمیت جدید شریک بود و پس از آن هم در همان چارچوب البته در موضع مغلوب ، به حیات خود ادامه داده است.
- نیروهایی که دنباله رو گرایش روشنفکرانه اسلامی قبل از انقلاب محسوب میشوند. به عنوان نمونه میتوان از" کانون ابلاغ اندیشه های شریعتی " ، " آرمان مستضعفین " ، " خروش موحد " و .... نام برد.
- سازمان مجاهدین خلق.

رابطه بین نیروهای اسلام گرا پس از انقلاب ، دچار تغییرات اساسی میشود. از یک طرف رابطه بین جریان اسلام گرای سنتی با مجاهدین حالتی انتا گونیستی به خود میگیرد و به شکل باور نکردنی به سرکوب و کشتار کشیده میشود و از طرف دیگر مجاهدین تلاش برای برپایی یک حرکت فراسازمانی و فرا ا یدئولوژیک و ملی با دیگر نیروهای سیاسی را آغاز میکنند که منجر به تشکیل شورای ملی مقاومت میشود. این شورا هرچند نیروی محوری تشکیل دهنده آن را تمایل به اسلام گرایی به دست دارد ولی تمایلات چپ گرایانه و ملی نیز در آن حضور داشته و یا دارند و به نوبه ی خود پس از جبهه ملی در سال 32 مهمتر ین ائتلاف سیا سی فرا ایدئولوژیک در ایران می باشد بر اثر چنین حرکاتی مجاهدین،به فصل مشترک سه گرایش عمده سیاسی یعنی تمایل به ناسیونالیسم،تمایل چپگرا و تمایل اسلامی تبدیل شده اند. یکی از شگفت انگیزترین تحولات در تاریخ ایران در این تمایل، مسئله ی بر کشیده شدن و بالا آمدن زنان در سطوح رهبری در مجا هدین و شورای ملی مقاومت می باشد. شگفت انگیز تر از بر کشیده شدن زنان به موضع برابر با مردان اما ، تز تبعیض مثبت به نفع زنان می باشد که عملا در مجاهدین اجرا شده و زنان تمامی پست های رهبری را تصاحب کرده اند. اینکه چنین تحولی چه تغییراتی را در سالهای آتی در جغرافیای سیاسی ایران بجا خواهد گذاشت ، چیزی است که بایستی در آینده آن را شاهد بود؟

گرایش حاکم اسلام گرا پس از سال 60 عمدتا رابطه اش با دیگر تمایلات سیاسی را بر پایه سرکوب و سرنیزه قرار داده است. شوکهای روانی پی در پی ای که بر اثر کشتارهای سال 60 و سپس جنگ هشت ساله و سپس تر کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 و بعد از آن ترورهای متعدد سیاسی و قتلهای زنجیره ای داخلی به جامعه ایران وارد آمده، هر چند در واقع جامعه ایرانی را بلحاظ روانی دچار اختلال و سردرگمی کرده است و لی سبب گردیده که تمایل اسلام گرایی بخصوص در قالب ایدئولوژیک بشدت تضعیف گردد و برخلاف سالهای قبل از انقلاب که گرایش به اسلام یک نقطه قوت برای گروههای سیاسی محسوب میشد ، در حال حاضر حداقل در قشر تحصیل کرده ، اسلامگرایی یک نقطه دافعه و ضعف محسوب میشود.
یکی از تاثیرات دیگر حاکمیت یافتن گرایش سنتی – اسلامی تضعیف عمومی روحیه ایدئولوژی گرایی میباشد. میتوان گفت که بر اثر این تغییرات که طی این سالها جریان داشته جزم گرایی و قالبی اندیشیدن تا حدودی ضربه خورده و جای خود را به محتوا گرایی داده است.
یکی دیگر از مشخصه های تمایل اسلام گرایانه پس از انقلاب این است که از همان ابتدای قدرت یافتن گرایش سنتی اسلام گرا، آشکار گردید که بشکل غیر مستقیم هماهنگیهایی بین این گرایش و نیروهای خارجی وجود داشته است. چنانکه اکنون ما میدانیم قدرتهای غربی در رابطه با انقلاب ایران ، برای خروج از بن بست و جلوگیری از نزدیک شدن ایران به بلوک شرق و برای جلوگیری از قدرت یافتن نیروهای ملی و یا چپ گرای ایرانی در جریان انقلاب ، وقتی تا آخرین لحظه از شاه حمایت کردند و نتیجه ای نداد ناگزیر از بین احتمالات مختلف جایگزینی شاه در کنفرانس گوادولوپ ، تصمیم گرفتند که کم ضررترین جایگزین ممکن ، یعنی گرایش اسلام گرای سنتی را برگزینند. البته این بدین مفهوم نیست که به قول برخی نیروهای وابسته گرا ، خمینی را غربیها آوردند. آنها وقتی به این نتیجه رسیدند که وجود شاه در ایران ، انقلاب را تعمیق و رادیکالیزه میکند ، بین بد و بدتر ، بد را برگزیدند و بطور غیر مستقیم سعی در تقویت موضع آن نمودند. اینکه آیا در صورت وجود نداشتن چنان حمایت غیر مستقیمی باز هم خمینی میتوانست رهبری انقلاب را بدست بگیرد یا خیر، چیزی است که متاسفانه ما شانس تجربه آن را نداشتیم. اما با اطمینان میتوان گفت که با توجه به ماهیت تمایلات سیاسی و اجتماعی در ایران قبل از 57 ، جریان اسلام گرای سنتی حتی اگر نمیتوانست هژمونی مطلق انقلاب را بدست بگیرد ، بدون شک قادر میبود رنگ و بوی خود را به پیکر انقلاب مهر کند. همچنا نکه این کار را در انقلاب مشروطه کرده بود.
تمایل چپ گرایانه پس از انقلاب :


انقلاب بهمن 57 نیروهای بسیاری را در جامعه ایران آزاد کرد. نسل جوان ایرانی که با شرکت در تظاهرات گسترده ، سیاسی شده بودند پس از پیروزی انقلاب به بخشهای مختلف تمایلات سیاسی در جامعه ایران جذب شدند. در همین چارچوب گروههایی مانند سازمان " چریکهای فدایی خلق " و " مجاهدین " در مدت کوتاهی به سازمانهای سیاسی عظیمی با صدها هزار عضو تبدیل شدند. از طرفی نیز نیروهای تبعیدی ایرانی که در خارج کشور بودند به ایران بازگشتند و سازمانهای سیا سی بزرگ و کوچک بوجود آمدند. از جمله نیروهای گرایش وابسته گرایانه در چارچوب تمایل چپ گرایانه یعنی "حزب توده " ، دوباره وارد رقابتهای سیاسی ایران گردیدند. مهمترین سازمان چپ گرا یعنی " چریکهای فدایی خلق " پس از گذشت حدود یکسال از انقلاب ، توسط یک انشعاب بزرگ که اکثریت مرکزیت آن را تشکیل میداد شقه شد و خیلی زود آشکار گردید که انشعابیون درواقع به کمپ وابسته گرا یعنی " حزب توده " ملحق شده اند و در مدت کوتاهی معلوم شد که نفوذیهای "حزب توده " در " سازمان چریکهای فدایی خلق " آن انشعاب را سازمان داده بودند. با فرارسیدن سال 60 و برکناری بنی صدر توسط خمینی و آغاز کشتار مجاهدین پس از 30 خرداد تمامی جریانهای سیاسی ایرانی زیر ضرب سرکوب و کشتار حکومت پلیسی – کودتایی حزب جمهوری اسلامی و شرکا رفتند..

سازمانها و احزاب چپ گرا نیز ازاین سرکوب بی نصیب نماندند. چیزی که پس از انقلاب در تمایل چپ گرایانه قابل مشاهده است تغییر در ماهیت صف آرایی و آرایش گرایشات مختلف در این تمایل سیاسی میباشد. بدین ترتیب که حزب توده که در دهه های 20 و 30 پس از جبهه ملی بزرگترین حزب سیاسی ایران میبود، موقعیت خودش را بکلی از دست داد و چپ مستقل ایرانی ، بویژه سازمان چریکهای فدایی خلق جای آنرا گرفت. اما چنانکه شاهد بودیم از همان ابتدا درگیری ای خزنده بین گرایش وابسته گرا و گرایش مستقل چپ گرایانه شکل میگیرد . اما چنانکه شاهد بودیم از همان ابتدا درگیری ای خزنده بین گرایش وابسته گرا و گرایش مستقل چپ گرایانه شکل میگیرد که در سالهای بعد ، بویژه پس از خرداد سال 60 فصل مشترک بیشتر گروههای سیاسی در این چارچوب میباشد.
میتوان گفت که اکثریت مطلق سازمانها واحزاب سیاسی چپ گرا پس از سال60 حداقل دچار یک یا چند انشعاب بوده اند ، قابل فهم است که این مسئله جنبش چپ ایران را به یک بحران هویت دچار کرده باشد. انشعاب در گروههای سیاسی امری پیشینه دار میباشد اما علت کمیت زیاد انشعابات در گروههای چپ ایرانی چیست ؟ چرا در تاریخ ایران ما شاهد یک جبهه متحد از نیروهای چپ گرایانه نبوده ایم؟
پاسخ به این پرسشها را بایستی در طرز تلقی خاص این نیرو از خودش دریافت. هرچند پاسخ یابی این پرسشها موضوع این نوشته نیست اما بایستی به چند نکته اشاره کرد :
یکی اینکه اکثر سازمانهای چپ ایرانی پیوستگی گسترده ای با تاریخ ایران ندارند و در نوعی فضای خاص تنفس میکنند که ربطی به واقعیات موجود جامعه ایران ندارد.
دوم نوع نگاه یک چپ گرای ایرانی بخودش که ناشی از باورها و تئوریهای ایدئولوژیک او میباشد، است. یکی از مسائلی که انشعاب را تسریع و وحدت نیروهای چپ گرا با هم و با دیگر گروههای سیاسی را تقریبا غیر ممکن کرده است ، مسئله تئوری زدگی و نوع رابطه ایستکه با تئوری وجود دارد. مسئله پرولتاریا و نقش خورده بورژوازی در تئوری مارکسیست و نوع فهم یک انسان چپ از آن سنگ بنایی را میسازد که با گره خوردن با اندکی مطلق گرایی ، بتون آرمه ای را میسازد که با الماس هم قابل خراش نیست. بدین شکل که هر رهبر چپ گرایی خودش را نماینده پرولتاریا و دیگر گروههای سیاسی ، بویژه غیر چپ را اگر خیلی ارفاق کند ، خورده بورژوا میداند.
در تئوری مارکسیستی هم نقش رهبری انقلاب فقط و فقط برازنده پرولتاریاست و خرده بورژوازی موجودی متزلزل و لرزان مابین پرولتاریا و بورژوازی میباشد که هروقت رهبری پرولتاریا را بپذیرد ، انقلابی میشود و اگر نپذیرد مجبور است هژمونی بورژوازی را بپذیرد. بنابر این وحدت او با نیروهای دیگر فقط زمانی معنی پیدا میکند که همه دنباله رو او باشند. چون او نماینده پرولتاریاست و حق رهبری دارد و خورده بورژواها که نیروهایی متزلزل هستند در صورتی که دنباله رو حزب یا سازمان پیشرو پرولتاریا نباشند ، به سمت بورژوازی میروند و ضد انقلاب میشوند. چنین به نظر میرسد که این شیوه نگاه به گروههای دیگر شامل خود گروههای چپ گرا هم میشود. چون کسی که یک حزب یا سازمان را بنیان میگذارد و یا ترک میکند اگر باور داشته باشد که یکی از گروههای موجود چپ واقعا نماینده پرولتاریاست، نیاز به چنین چیزی احساس نمیکند.
عقیم بودن جنبش چپ دلایل بیرونی و درونی بسیاری دارد که علاوه بر مسئله تئوری زدگی یا مکتبی دیدن مسائل می توان به انشعاب گرایی یا باور به فراکسیونیسم نیز اشاره کرد البته این عوامل درونی می باشند. چنین به نظر می رسد که انشعاب گرایی را بایستی در" سنت چپ" جستجو کرد. منظور از سنت چپ آن فرهنگی است که به مرور زمان در درون احزاب کمونیست در روسیه و چین بوجود آمد. بخصوص درگیریهای درونی در حزب کمونیست شوروی بعد از مرگ لنین شاید یکی از ریشه های مرض فراکسیونیسم در سازمانها و احزاب چپ ایرانی باشد.
در حکومت تک حزبی کشورهای سوسیالیستی از آنجا که یک حزب بیشتر حق فعالیت ندارد و همزمان تمامی بخشهای مختلف قدرت را هم سازمان می دهد، رفته رفته تمایلات مختلف اجتماعی که بر اثر سرکوب شانس ایجاد تشکلات خاص خودشان را ندارند، به شکل صف بندی و جناح بندیهای مختلف در درون این احزاب پدیدار می شوند. این تمایلات در درون تشکیلات حزب که مثلا پارلمان جزئی از آن است به تشکیل فراکسیونهای خاص خود می پردازند و بحثها و جدلها و درگیریهای مختلف بر سر مسائل مختلف فکری- سیاسی به بخشی از کار آنها تبدیل می شود بعداین جدلها و درگیریهای درون حزبی به صورت ترجمه به چپ ایرانی منتقل می شود.
هرچند که علت اصلی فراکسیونیسم در احزاب حاکم کمونیست، تک حزبی و دیکتاتوری بودن شرایط است و گریزی هم از آن نیست، چپ ایرانی بدون اینکه حزب حاکم باشد همان روحیه فراکسیونیستی را داراست و می اندیشد که دارد سنت احزاب مارکسیستی را پیروی می کند. نتیجه آن می شود که می بینیم. یک تشکیلات شکل می گیرد، بعد سر موضوعات مختلف و در جدلهای مرسوم در سنت مارکسیستی، هر چند نفر یک فراکسیون ایدئولوژیک تشکیل می دهند و بعد انشعاب می کنند. دلایل این صف بندیهای فکری در درون احزاب و سازمانهای چپ ایرانی گاه بسیار بچه گانه است و حول مسائل فردی و تمایل افراد برای سهم بیشتر داشتن در تصمیم گیریهای تشکیلاتی می چرخد.
دلایل انشعاب در جریانات چپ و انگیزه های آن می تواند موضوع یک تحقیق مستقل باشد که در این نوشته نمی گنجد.
با توجه به اندیشه فراکسیونیسم ، مسئله انتقاد از خود هم که یکی دیگر از سنتهای مارکسیستی میباشد، بی معنی می شود و ما شاهد جریانات چپ بسیاری هستیم که اشتباهات گذشته خود را مرتب نقد می کنند ولی همزمان همان اشتباهات را تکرار می کنند و نقد که یکی از مهمترین ابزار رفرم و تغییر در هر تشکلی است، درحد یک بازی کودکانه سقوط می کند.
نتیجه اینکه چنین خصوصیاتی نقد که یکی از جدی ترین مباحث در هر موضوعی است را به شکل باور نکردنی لوث کرده است و فرهنگ" نقد برای نقد" را در طیفی از این نیروها بوجود آورده است.
در یک وضع متعارف، قدم بعد از نقد، تغییر است. نقدی که منجر به هیچ تغییری نشود، بیشتر شبیه به اعترافات مذهبی در حضور کشیش است که برای آرامش درون مفید است نه چیزی بیشتر.
مجموعه این باورها و فرهنگ و سنت مارکسیستی در ایران، متاسفانه جنبش چپ ایران را عقیم و نازا کرده است.

گرایشات مختلف در چارچوب تمایل چپ گرایانه بعد از انقلاب :

این گرایشات را میتوان به دو گرایش وابسته گرا و مستقل تقسیم کرد. انشعابات مختلف حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق ( اکثریت ) در گرایش وابسته گرا قرار میگیرند که در بخش تمایل وابسته گرایانه بیشتر به آن پرداخته خواهد شد.

گرایشات مختلف در گرایش مستقل

- سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و انشعابات مختلف آن
- حزب کمونیست کارگری
- راه کارگر
- طوفان و انشعابات آن ( مائوئیست ) و .....
- گرایش روشنفکرانه

یکی از خصوصیات تمایل چپ گرایانه پس از انقلاب ، تفاوتات و فاصله های گاها ژرف بین این نیروهاست. چه از نظر عملی و موضع گیری سیاسی و چه از نظر تئوری. اما خصوصیت مشترک بخش عمده این نیروها، مسئله تجدید نظرطلبی و دموکراتیزه کردن مارکسیست – لنینیست میباشد. برخی از این نیروها تا آنجا پیش رفته اند که شخصی مانند آقای مهدی سامع حتی پیش شرط پیشرفت اقتصادی را هم در دموکراسی میبیند و چنان از دموکراسی صحبت میکند که تا بحا ل هیچ لیبرال – دموکرات ایرانی هم این کار را نکرده است. رجوع شود به سخنرانی آقای مهدی سامع در آلمان در سال 73. نمونه دیگر برنامه حزب کمونیست کارگری و دفاع از آزادیهای بدون قید و شرط سیاسی میباشد. حال چنین برداشتی را با مسئله دیکتاتوری پرولتاریا که در قبل از انقلاب مورد پذیرش تمامی نیروهای چپ گرا قرار داشت ، مقایسه کنید. آیا این فاصله عظیم بین دو باور ناشی از چیست؟ آیا بحرانی که چپ ایران پس از انقلاب به آن دچار گردیده دارد مراحل پایانی را میگذراند؟ از همه مهمتر اما رشد کمی گرایش روشنفکرانه و سکولار و غیر ایدئولوژیک شدن آن میباشد. یکی از خصوصیات جریانهای چپ گرا در حال حاضر نزدیک شدن بخش سیاسی و روشنفکرانه آن بلحاظ نوع نگاه و طرز تلقی میباشد که این مسئله خصلت مبارزاتی و رزمندگی آن را کم رنگ کرده است.

تمایل وابسته گرایانه پس از انقلاب :

میتوان گرایشات مربوط به تمایل وابسته گرایانه پس از انقلاب را به دوبخش تقسیم کرد :

1- گرایش وابسته به بلوک غرب

2- گرایش وابسته به شرق


1- گرایش وابسته به بلوک غرب:

پس از پیروزی انقلاب جریان وابسته به غرب که مرکز ثقلش دربار پهلوی بود چتر حفاظتی خودش را از دست داد و عمدتا به خارج از ایران پرتاب شد هرچند که تعداد قابل ملاحظه ای از متخصصان امنیتی و ماموران ساواک به استخدام حکومت تازه درآمدند. ولی بخش عمده آن خودش را در لوس آنجلس سازماندهی و حفظ کرده و بقولی فعلا در انتظار 28 مرداد دیگری به سر می برد. برخی از آنان با به قدرت رسیدن یک رئیس جمهور جمهوری خواه در امریکا ، چمدانها را میبندند و آماده برای بازگشت میشوند. یعنی هنوز هم نبظ آن با تغییر و تحولات سیاسی در غرب بخصوص در امریکا میتپد. مشخصه اصلی این نیرو هنگامیکه در قدرت بود یکی دیکتاتوری و دیگری وابستگی بود. چیزی که قابل تعمق میباشد این است که پادشاهی خاندان پهلوی با کودتا آغاز شد و با کودتا هم تداوم یافت. کودتای 1299 رضا شاه تیر خلاصی در آن مقطع به مشروطیت نوپای ایران میبود و کودتای 1332 نیز مشروطیت ایران که پس از شهریور 20 دوباره تاحدودی جاری گردیده بود را به تعطیلی کشاند. میتوان گفت که مشخصه سوم این نیرو ضدیت با مشروطه میبود. بنابراین سه مشخصه اصلی ؛ نیروی وابسته گرا به غرب، دیکتاتوری و وابستگی و ضدیت با مشروطیت بوده است

2- گرایش وابسته گرایی به بلوک شرق:

همچنانکه دیدیم این نیرو در گذشته توسط گرایش وابسته به بلوک غرب سرکوب شده بود و رهبران آن نیز در کشورهای بلوک سوسیالیستی در حال تبعید به سر میبردند. با شکست جریان وابسته گرای وابسته به بلوک غرب و با استفاده از فضای آزاد پس از انقلاب موفق شد اکثریت بزرگترین جریان چپ گرای مستقل یعنی چریکهای فدایی خلق را به سوی خودش جلب نماید. از مجموع سیاستهای حزب توده و اکثریت ، چنان بر می آید که این نیروها با مسئله مبارزه سیاسی هم به شکل امنیتی برخورد میکردند. بدین معنی که از یک طرف با قرار دادن خود در کنار دولت جدید سعی در بیرون راندن عناصر لیبرال که بلحاظ طرز تلقی به دموکراسیهای غربی نزدیک بودند را میکرد و همزمان با برنامه ریزی حساب شده سعی در نفوذ و رسوخ در پستهای حساس دولتی را داشت. و از طرفی دیگر برای جلب اعتماد سران حکومت اسلامی سعی میکرد با انجام خدمات امنیتی که عمدتا دادن اطلاعات مورد نیاز رژیم برای سرکوب نیروهای دیگر میبود، وضعیت خودش را هرچه بیشتر تثبیت کند. این گرایش با آن تاکتیکهای سیاسی و امنیتی در واقع تلاش داشت راه را برای قبضه قدرت مهیا سازد. سیاست حزب توده وسازمان اکثریت تا سال 63 که مورد هجوم رژیم قرار گرفت این اهداف را دنبال میکرد:
الف – تداوم جنگ سرد در شرایط تازه با ایزوله یا بیرون راندن عناصر لیبرال که بلحاظ ایدئولوژیک به غرب نزدیک بودند. دعوایی که در آن سالها بین گروههای سیاسی جریان داشت که آیا دشمن اصلی جناح لیبرال حکومت جدید است یا جناح اسلامی و روحانی آن، عمدتا توسط حزب توده و اکثریت و در چارچوب جنگ سرد برای تضعیف نیروهایی که در آینده میتوانستند به غرب نزدیک شوند ، راه افتاد. اینکه آن دعوای تئوریک چه نقشی در جبهه بندی بعدی نیروهای سیاسی ایران و تقویت جریان مرتجع و روحانی حکومت داشت، چیزی است که یک نوشته جداگانه را میطلبد.

ب – رسوخ در ارگانهای تازه تاسیس ( در فاصله سالهای 58 تا 63 ) نیروهای این گرایش به شکل سیستماتیک حتی با اجرای مراسم مذهبی از قبیل نماز و روزه و پیش نمازی و ..... سعی داشتند خودشان را در ارگانهای جدید بکارند ، آنچنانکه پس از سال 63 آشکار گردید در برخی موارد آنها توانستند حتی تا سطح فرماندهی نیروهای دریایی هم این کار را بکنند. ناخدا افظلی فرمانده نیروی دریایی جمهوری اسلامی یک نمونه بود که بعدها توسط رژیم اعدام گردید.

ج – همکاری با رژیم برای تسریع سرکوب نیروهایی که در آینده میتوانستند رقیب آنان باشند. همکاری این گرایش در سرکوب مجاهدین و دیگر نیروی سیاسی ایران تا سال 63 را باید از چنین زاویه ای مورد بررسی قرار داد. از مجموعه این عملکردها چنین بر میآید که جریان وابسته گرای به بلوک شرق پس از انقلاب با یک برنامه سیاسی- امنیتی حساب شده سعی در قبضه قدرت را داشت که با توجه به تاکتیکهای مورد استفاده آن میتوان گفت که آنها در پی مدلی شبیه به مدل افغانستان یعنی کودتای ببرک کارمل میبودند.
تنها چیزی که آنها روی آن حساب نکرده بودند این بود که روحانیت تازه به قدرت رسیده آنچنانکه آنان فکر میکردند ، خام و بی تجربه نبود و از طرفی هم ، طرف دیگر یعنی دستگاههای امنیتی بلوک غرب، آنچنانکه آنان فکر میکردند بویژه پس از کودتای افغانستان بیکار ننشسته بودند. بهر جهت رژیم پس از استفاده های فراوان از این گرایش در سال63 با یک یورش، سازمانهای علنی و در برخی موارد مخفی این گرایش را نابود کرد. پس از سال 63 این گرایش دچار انشعابهای متعددی گردید. اما طرز تلقی همگی آنان تا حدودی شبیه به هم میباشد. پس از فروپاشی شوروی این گرایش دچار بحران گردید. بخشهایی از آن سعی در نزدیک شدن به جریان وابسته گرای وابسته به بلوک غرب و بطور همزمان تلاش دوباره برای نزدیکی به رژیم حاکم را نمودند. پس از سال 76 گرایشات وابسته گرایانه جدیدی در جامعه ایران در حالت شکل گیری است. این گرایش از درون حکومت حاکم دارد کم کم خودنمایی میکند. یکی از خصوصیات این گرایش تلاش در نزدیکی به طرف حسابهای خارجی آنان میباشد. شاید یکی از دلایل شکل- گیری گرایش وابسته گرایانه در درون حکومت ایران ، ورشکستگی کامل سیاسی و معنوی آن باشد. ورشکستگیهایی که حیات و موجودیت جمهوری اسلامی را تهدید میکند. البته این گرایش هنوز شکل ملموس و مشخص خودش را پیدا نکرده و در سالهای آینده بایستی شاهد هویت یابی آن بود.
تمایل به ایرانیت پس از انقلاب

یکی از تمایلات اجتماعی که در جامعه ایران شکل عام و فراگیری پیدا کرده ، تمایل به ایرانیت میباشد.
همچنانکه در گذشته گفته شد این تمایل بیشتر یک جنبه فرهنگی دارد که تقریبا در تمامی گرایشات مختلف موجود میباشد. این تمایل که با گذشت زمان فراگیرتر و گسترده تر میشود ، دارد شناسنامه سیاسی هم پیدا میکند.
میتوان جنبه های مختلف تمایل به ایرانیت را بدین شکل تقسیم بندی کرد ؛

- جنبه فرهنگی :

تمایل به ایرانیت به لحاظ فرهنگی یک تمایل بسیار عظیم و بزرگی است که با فروکش کردن تمایلات اسلامی در ایران بعنوان یک آلترناتیو فرهنگی برای جامعه ایران مطرح میشود. این تمایل که در قبل از انقلاب هم وجود داشت اما بویژه پس از سال 32 و کودتای 28 مرداد مجال تنفس نداشت ، اکنون با قدرت هرچه تمامتر ایرانیان را بسوی خودش میکشاند. علت تمایل ایرانیان به ایرانیت ، در حال حاضر شاید بیشتر جنبه هویتی پیدا کرده باشد یعنی بدلیل سرخوردگی شدید مردم از اعتمادی که به خمینی و حکومتش کردند و تجربه عملی قوانین شرع اسلام و در نتیجه تضعیف شدن بخش اسلامی فرهنگ ایران ، ایرانیان بسوی باز تعریف بسیاری از مفاهیمی که قبلا مورد پرسش و پاسخ قرار نمیگرفت ، رانده شده اند. برای باز تعریف و دوباره نگری در مفاهیم اساسی اعتقادی و تاریخی نیز، تنها راه، کنکاش و جستجو در خود و نحوه تفکر و طرز تلقی ما از جهان میباشد...

این نیاز شدید که از بحران هویت متعاقب حکومت اسلامی بوجود آمده ، مسئله بازیابی هویت و یا تجدید بنای هویت ایرانی را به یک مسئله فوری بویژه برای روشنفکر ایرانی تبدیل کرده است. همچنانکه گفته شد این کنکاش و جستجوی هویت اما شامل اسلام نمیشود. چون اسلام خود جزئی از صورت مسئله میباشد ، نه راه حل آن. در حال حاضر گرایش عمومی بخصوص در روشنفکران بازیابی هویت ایرانی در چارچوب ایرانیت میباشد. میتوان گفت که یک گرایش عمومی به ایرانیت فرهنگی که تمامی مرزهای سیاسی و اعتقادی را در هم مینوردد ، در حال شکل گیری است.
این گرایش عمومی بخصوص در چارچوب گرایش روشنفکرانه در چارچوب تمایلات چپ گرایانه و تمایل به ایرانیت کاملا هویداست. اینکه اینروزها شاهد نوعی ادبیات مشترک در کارهای اشخاصی که حتی بلحاظ اعتقادی ممکن است مخالف همدیگر هم باشند ، میباشیم ، نشانگر این است که ایرانیت دارد به فصل مشترک تمایلات مختلف سیاسی تبدیل میشود.


- جنبه سیاسی :

در حال حاضر گرایش به ایرانیت در رابطه با قبل از انقلاب دچار تفاوتهایی شده است از جمله اینکه در گذشته چون جامعه ایران بشکل زنده با اسلام مسئله حادی نداشت و پس از 28 مرداد تمایل به اسلام یکی از تمایلات اصلی جامعه میبود، مرز مشخصی بین ایرانیت و اسلامیت وجود نداشت و اگر داشت ضرورتی برای برجسته کردن آن احساس نمیشد. هم اکنون اما در این رابطه شکل جدیدی پیدا کرده و یکی از آندو یعنی اسلامیت حالت تهاجمی به خود گرفته و در صدد نفی دیگری بر آمده. چنانکه قابل مشاهده میباشد این برخورد و تهاجم از یک طرف تمایل به ایرانیت را شدت بخشیده و از طرفی کیفیت رابطه اسلامیت و ایرانیت را به یک حالت تقابل کشانده است. اگر در گذشته از هویت ایرانیان بعنوان ایرانی – اسلامی یاد میشد ، اکنون به نظر میرسد که جمع آندو بدلیل تضادهایی که با هم دارند، امکان پذیر نمیباشد. آشکار شدن این تضادها و حالت تهدید کنندگی که تمایل به ایرانیت برای رژیم به خود گرفته بخشی از رژیم اسلامی را مجبور ساخته تا برای مسخ گرایش به ایرانیت از واژگان شناخته شده تمایل به ایرانیت استفاده کند و تلاش کند بنوعی اسلامیت رابا ایرانیت آشتی دهد. این تضادها بین این دوتمایل هم اکنون هم جنبه سیاسی وهم جنبه اعتقادی دارد. یعنی تمایل به ایرانیت فرهنگی بستری است برای رشد ونمو گروههای سیاسی تهدید کننده برای رژیم. هم اکنون در داخل ایران ما شاهد شکل گیری گروههای سیاسی مشخصی در این زمینه میباشیم. یکی از خصوصیات تمایل به ایرانیت در بعد سیاسی آن قابل آشتی بودن آن با مفاهیم امروزی از قبیل دموکراسی ، حقوق بشر ، سکولاریسم و مدراسیون میباشد. گروههای سیاسی ای که سعی دارند از تمایل ایرانیت فرهنگی برای پیشبرد اهداف سیاسی خود استفاده کنند را میتوان به سه دسته تقسیم کرد:

اول :
گروههایی که از قبل از انقلاب وجود داشته اند از قبیل حزب ملت ایران ،جبهه ملی ، حزب پان ایرانیست و ....

دوم :
گروههای جدیدی که پس از انقلاب شکل گرفته و یا در حال شکل گیری هستند .

سوم:
نیروهایی که در اصل به تمایل دیگری تعلق دارند ولی از ایرانیت هم استفاده ابزاری میکنند. یکی از این نیروها ، نیروهای سلطنت طلب میباشند که در واقع در چارچوب تمایل وابسته گرایانه قرار دارند و دیگری بخشی از رژیم یعنی جناح دوم خردادی آن که بیشتر برای خنثی کردن و جلوگیری از تبدیل شدن آن تمایل به تهدید بالفعل برای رژیم این کار را میکند. این نیروها بخصوص گرایش سلطنت طلب در واقع آفتی برای تمایل به ایرانیت محسوب می شوند.

ادامه دارد.........
تابستان 81
رضا شمس

Monday, December 26, 2005

کتاب ناتمام/درماهییت دمکراسی

در ماهیت دمکراسی
( بخش یکم)
رضا شمس
rezashams1@yahoo.com


پیش از ورود به بحث لازم است که واژه های کلیدی که بار مفهومی مشخصی در این نوشته حمل می کنند را به شکل خیلی فشرده و موجز تعریف کرد. بدیهی است که برای هر کدام از این واژه ها ممکن است تعاریف مختلفی وجود داشته باشند و این تعاریف صرفا نظر نویسنده را منعکس می کند.

پدیده:

به آن چیزی که " نمایان" یا " آشکار" شده، پدیده گفته می شود.
مجموعه پدیده های موجود در هستی را می توان به شکل زیر تقسیم بندی کرد:

الف- پدیده های طبیعی:
پدیده های طبیعی شامل مجموعه پدیده هایی می شوند که به شکل خود بخودی وجود دارند و در ساختن یا تغییر شکل در آنها اراده دیگری دخالت ندارد. این پدیده ها حاصل مجموعه تغییر و تحولات تدریجی ای هستند که از آغاز هستی تا امروز جریان داشته و آنها را به شکل کنونی در آورده است. انسان، حیوان، جامدات و ... همه پدیده های طبیعی هستند. ویژگی اصلی پدیده های طبیعی جاندار، اتودینامیک بودن آنهاست. یعنی ساز و کارهایی که برای موجودیت آنها و تداوم حیات شان لازم است، در آنها نهاده شده است.

ب- پدیده های غیر طبیعی یا مصنوعی:
هر پدیده ای که به نوعی بر اثر دخالت و کنش و واکنش موجود زنده با محیط پیرامونش بوجود
می آید، غیر طبیعی می باشد. یعنی به خودی خود وجود ندارد و وجود یافتن آن، حاصل دخالت یک عامل بیرونی می باشد. برای مثال خار و خاشاک پدیده های طبیعی می باشند ولی لانه پرنده که از کنار هم قرار گرفتن خار و خاشاک بوجود می آید دیگر یک پدیده طبیعی نیست. چراکه وجود لانه بستگی به تلاش دیگری دارد. و در صورتیکه یک پرنده، آن را نسازد هرگز وجود خارجی پیدا نمی کند. تمام موجودات زنده بسته به توانائیهایی که دارند در محیط پیرامون خود تغییر ایجاد می کنند و با نظم دادن به پدیده های دیگر، پدیده های غیر طبیعی و مصنوعی دیگری را خلق می کنند.

- پدیده های انسانی:

به دلیل اینکه هم در کمیت و هم در کیفیت، پدیده سازی انسان در یک مدار ویژه قرار می گیرد، پدیده های انسانی را جداگانه تعریف می کنیم و آنها را به دو دسته تقسیم می نمایم:
پدیده های مصنوعی- انسانی
- کلیه ی پدیده هایی که انسان با دخالت در طبیعت آنها را می سازد.مجموعه ی ساخته های انسانی از قبیل:ابزار و آلات ،فن و فن آوری یا تکنیک و تکنولوژی و.... جزء این پدیده ها محسوب می شوند.

- پدیده های خاص انسانی:

- منظور از پدیده های خاص انسانی، پدیده هایی می باشند که بر اثر کنش و واکنش انسان با خود و دیگر همنوعانش هستی می یابند. جامعه، تاریخ، اقتصاد، حکومت، دموکراسی، اخلاق و... همه پدیده های انسانی می باشند.


وجوه مختلف یک پدیده:

الف- قالب، شکل، سطح، پوسته، فرم، قشر یا ظاهر آن پدیده
منظور از شکل پدیده، تجسم بیرونی و ظاهری آن می باشد. شناخت یک پدیده در این وجه با کمک حواس پنجگانه انسان انجام می گیرد. بسیار طبیعی است که از آنجا که انسانها در یک حالت عادی به شکل نسبی از حواس پنجگانه به اندازه بهره می برند، می توانند به دریافتهای یکسانی از آن پدیده برسند. دریافتهای ما از یک پدیده در این مرحله بسیار ابتدایی و ساده می باشد و خصلت مستقیم و بلاواسطه دارد. به همین دلیل حاصل آن الزاما علم محسوب نمی شود.

ب- محتوا، درون مایه یا باطن آن:

در این نوشته منظور از محتوا، درون مایه یا آنچه در درون یک پدیده نهاده شده و موجود است، می باشد.
بررسی یک پدیده در وجه محتوایی آن دیگر صرفا متکی به حواس پنجگانه نمی باشد و توانایی و پتانسیل ذهنی انسان نیز بعنوان ابزار بکار گرفته می شود. به مجموعه دریافتهای ما از پدیده ها در این مرحله، علم گفته می شود.

ت- موضوع، ذات، سرشت، جوهره یا ماهیت آن:

در ورای قالب و محتوای یک پدیده، ماهیت آن نهفته است که جوهره اساسی آن می باشد. شناخت ماهیت یک پدیده مرحله نهایی سیر شناخت می باشد و هدفش پاسخگویی به چرایی ها و علل غایی وجود آن می باشد. شناخت ما در این مرحله یک بعد فلسفی دارد.
بنابر این شناخت یک پدیده در وجوه گفته شده بالا را میتوان به شکل خلاصه کرد.
- در وجه شکلی آن، به چیستی یا چه شکلی بودن آن می پردازیم.
در وجه محتوایی به چگونگی آن و در وجه ماهوی به چرایی آن. -
برای مثال می توان شعر را بعنوان یک پدیده در وجوه نامبرده مورد بررسی قرار داد.
در مرحله اول که پرداختن به قالب یا شکل شعر مطرح می باشد، پرسشهای زیر مطرح می باشند:
- آیا آن شعر کهنه است یا نو؟
- اگر نو است، آیا موزون است یا سفید؟
- اگر کهنه است، آیا غزل است یا قصیده؟ و...
در مرحله دوم که وجه محتوایی آن می باشد، این پرسشها بوجود می آید:
- آیا این شعر مجموعا پیامی را حامل است؟
- آن پیام چیست؟
- از چه جنسی است؟
- مثبت است یا منفی؟ و ...

و در پایان اگر بخواهیم به ماهیت شعر بپردازیم، این پرسشها را باید پاسخ دهیم:
- اصلا شعر، چیست؟
- چرا انسان شعر می گوید؟
- آیا موجودات زنده دیگر هم شعر می گویند؟
- موضوع و ماهیت شعر چیست؟ و...

چنانکه از مجموعه این پرسشها مشاهده می شود، هر چه سیر اندیشه از قالب به سمت ماهیت حرکت می کند به همان نسبت پاسخهای ما وابسته به پدیده ها و مقولات دیگر می شود و برای یافتن پاسخ پرسشها ناچاریم به شکل تسلسلی بدنبال پاسخگویی به پرسشهای دیگری برآییم. چون شعر هر چه بیشتر از یک پدیده مجرد بودن فاصله گرفته و در ارتباط ارگانیک با موضوعات دیگر قرار می گیرد، هرچند که همچنان شخصیت مجرد خودش را حفظ می کند.
اگر بخواهیم با چنین متدی به پدیده ای به نام دمکراسی بپردازیم، بایستی به پرسشهای زیر پاسخ گوییم:
- دمکراسی چه شکلی است؟ چه نوع پدیده ای است؟
- آیا درون مایه یا محتوا هم دارد؟
- موضوع و ماهیت آن چیست؟ و...

می توان گفت دمکراسی بعنوان یکی از پدیده های انسانی همان وجوهی را دارد که دیگر پدیده ها دارند. یعنی یک قالب و شکل دارد، یک محتوا یا درون مایه و یک ماهیت. موضوع اصلی این نوشته، ماهیت دمکراسی می باشد. هر چند ناچار خواهیم بود به محتوا و شکل آن نیز بپردازیم.

دمکراسی:
دمو ( مردم) کراسی ( قدرت) -
دمکراسی در لغت به معنای قدرت مردم است. -
- حکومت مردم بر مردم
- حکومت مردم بر مردم و برای مردم
- در اینجا، دمکراسی به آن سیستمی گفته می شود که هدف غایی آن، تحقق قدرت مردم می باشد. وقتی صحبت از " ماهیت دمکراسی" می شود، مقوله قدرت بعنوان مفهوم اساسی وجوهری دمکراسی مد نظر است. با در نظر گرفتن این مسئله می توان دمکراسی را اینطور هم تعریف کرد: دمکراسی، سیستمی است برای مدیریت قدرت و مفید سازی آن.

لیبرالیزم:
لیبرالیزم، دارای مفاهیم مختلفی می باشد.
- لیبرا لیزم در فلسفه سیاسی به احزاب یا گروههای سیاسی می گویند که در صف بندی سیاسی بین چپ و راست، مابین آن دو قرار می گیرند.
- لیبرا لیزم در فلسفه اقتصاد، یعنی باور به سیستم اقتصادی مبتنی بر بازار رقابت آزاد با توجه بر اصل عرضه و تقاضا و تاکید بر چرخش آزاد سرمایه و کالا.
- لیبرا لیزم در حوزه ی فرهنگ، یک بعد اخلاقی و ارزشی هم دارد که معتقد است که تمایلات و خواستهای فرد را نمی توان در چارچوب سنتها، ارزشها و اخلاق مذهبی یا عرفی موجود جامعه محدود کرد و فرد آزاد است به هر نحوی که می خواهد آزادانه، ارزشهای مورد علاقه خودش را برگزیند. در این نوشته این بعد لیبرالیزم مد نظر است.

قدرت:
قدرت به معنی توان انجام یک عمل می باشد. در اینجا به همین مختصر بسنده می شود، چرا که به" قدرت" در دنباله این نوشته مفصلآ پرداخته خواهد شد.

آزادی:
- در اشل ملی ، یعنی توان و قدرت اعمال اراده بر سرنوشت یک کشور توسط مردم آن.استقلال ملی
- در درون جامعه، یعنی توان و قدرت اعمال آزادانه ی اراده فردی یا جمعی. آ زادی تشکل، بیان و...
- در رابطه ی انسان با طبیعت و جامعه ، یعنی رهایی انسان از جبر محیط طبیعت وجامعه و اعمال سلطه بر آن
- در بعد اخلاقی و مذهبی ، یعنی رهایی از تمایلاتی که در آن دستگاه اخلاقی شر تلقی می شود.آزادی از هول و حوس و...
- بنا بر این در یک مفهوم عام ،آزادی به معنی" توان و قدرت" " اعمال آزادانه ی اراده" یک موجود، برخود و محیط پیرامون خود است.



در ماهیت دمکراسی

(بخش دوم)
رضا شمس
rezashams1@yahoo.com
در بخش یکم این نوشته، قدرت به عنوان توان انجام یک عمل تعریف گردید. در رابطه بین قدرت و دمکراسی هم گفته شد که هدف غائی دمکراسی تحقق قدرت مردم است،همچنین در تعریف دمکراسی گفته شد که دمکراسی سیستمی برای سازمان دادن و مدیریت قدرت می باشد.
اما قدرت چیست و چه ویژگیهایی دارد؟
آیا قدرت در پدیده های طبیعتی وجود دارد؟
عملکرد آن چگونه است؟
در این بخش قدرت را به شکل عام و به عنوان یک پدیده ی طبیعی بررسی می کنیم و در بخش آینده به قدرت در جامعه ی انسانی می پردازیم.


قدرت، یک پدیده طبیعی

انواع قدرت

الف- قدرت نهفته یا پتانسیل:
منظور از پتانسیل در اینجا قدرت بالقوه می باشد. یعنی نیرو و انرژی که در یک پدیده وجود دارد ولی تا زمانی که به بالفعل تبدیل نشده، وجودش احساس نمی شود. می توان گفت که برای بالفعل شدن قدرت موجود در پدیده ها، نیاز به یک عامل خارجی وجود دارد. این عامل خارجی می تواند فعل و انفعالات و تاثیر و تاثر متقابل خود بخودی و طبیعی پدیده های مختلف روی همدیگر باشد یا دخالت یک موجود زنده و جاندار.
بنا بر این پتانسیل قدرت در تمامی پدیده ها وجود دارد ولی وجودش زمانی احساس می شود که یک عامل بیرونی آنرا به بالفعل تبدیل کند. در جهانی که ما زندگی می کنیم مهمترین عامل بیرونی، دخالت موجودات زنده است.

ب- قدرت بالفعل:
آزادسازی و به خدمت در آوردن قدرت نهفته در پدیده ها، یکی از تواناییهای موجودات زنده طبیعی می باشد. هم چنانکه گفته شد، یکی از ویژگیهای اساسی موجودات زنده خصلت اتودینامیک بودن آنهاست. به این معنی که ساز و کارهای لازم برای تداوم حیات در آنها نهاده شده است. توانایی تبدیل قدرت بالقوه به بالفعل یکی از آن ساز و کارهای بنیادی است که در چنین پدیده هایی وجود دارد. به بیانی دیگر تداوم حیات هر موجود زنده ای بستگی مستقیم دارد به توان او در برآورده کردن نیازهای اساسی اش از طریق استفاده از انرژی و قدرت نهفته در پدیده های دیگر. به همین دلیل تمامی آنها به ابزاری مسلح می باشند که با محیط پیرامونشان ارتباط برقرار می کنند. کار آن ابزار این است که قدرت نهفته در پدیده های موجود دیگر را استخراج و به استخدام نیازهای آنان در آورد. این ارتباط که در یک پروسه کنش و واکنش دائمی با محیط پیرامون انجام می شود، بدون وقفه قدرت بالقوه نهفته در پدیده های دیگر را به قدرت بالفعل تبدیل می کند.

پ- قدرت ذخیره:
هر موجود زنده ای در پروسه تبدیل قدرت نهفته به بالفعل نیرو و قدرت مورد نیاز خود برای تداوم حیات را بدست می آورد ، همچنین مقداری از قدرت و نیروی آزاد شده در این پروسه را در خود ذخیره می کند. تمرکز قدرت ذخیره در یک موجود هرچند بسیار ناچیز باشد به مثابه سلولهای اولیه قدرت وارد روند ارتباطات ا و با محیط پیرامونش می شود. در این مرحله قدرت بعنوان یک مقوله مستقل بین اجزاء مختلف همنوع یا غیر همنوع وارد شده و تبدیل به عاملی می شود که اعمال آن سهم بیشتری از امکانات موجود را به آن جزعی می دهد که قدرت ذخیره بیشتری دارد. یعنی قدرت ذخیره خود تبدیل به یک عامل میشود و ذخیره ی اولیه را افزایش میدهد. در این مرحله قدرت علاوه بر مستقل بودن، خصلت فردی نیز پیدا می کند و یک واحد قدرت شکل می گیرد. ولی آیا همه موجودات زنده به یک اندازه دارای این قدرت ذخیره شده هستند؟ برای توضیح می توان حیوانی مثل شیر را برای مثال مورد بررسی قرار داد. آیا همه شیرها به یک اندازه قدرت ذخیره دارند؟ در یک اشل کوچکتر اعضای یک گله شیر چطور؟
هر چند همه شیرها تا آنجا که مربوط به ابزارها و توانائیهایی که قدرت را از بالقوه به بالفعل تبدیل می کند در حالت طبیعی یکسان هستند، ولی در کیفیت یکسان نیستند. یعنی قدرت ذخیره هر کدام از آنها بستگی به میزان سهم بردن آنان از امکانات نسبی موجود پیرامونشان دارد. چرا که شیری که غذای بیشتری در دسترس داشته باشد، قدرت بیشتری را ذخیره می کند و داشتن مقدار بیشتر قدرت ذخیره خود سبب میشود که او بتواند در پروسه ی رقابت موفق تر عمل کند و به نوبه ی خود ، قدرت هر چه بیشتری را ذخیره کند. از آنجا که امکانات موجود در هر حال متفاوت و متغیر می باشد، بنابر این، تفاوت امکانات همواره به تفاوت قدرت ذخیره می انجامد. در نتیجه همواره شیرهایی وجود دارند که در گله، از قدرت بیشتری برخوردارند. تمرکز قدرت بیشتر به آن شیر، توان اعمال قدرت به محیط پیرامون و دیگر همنوعانش می دهد و خصلت فردی به خود می گیرد و قدرت به عنوان یک عامل مستقیم وارد نحوه تنظیم رابطه ا و با دیگری می شود.

قدرت ذخیره در ا ینجا دو معنی دارد، یکی به معنی توانایی ذخیره کردن و دیگری قدرتی که حاصل آن توانایی است. یعنی برای ذخیره ی قدرت اضافی و حفظ آن ، قبل از هر چیز بایستی توانایی یا قدرت آن کار را داشت ، این توانایی به درجات مختلف با توجه به جایگاه تکاملی موجودات به شکل پتانسیل در آنها نهاده شده و اکتسابی نیست . اما برای ذ خیره کردن قدرت آن پتانسیل بایستی اعمال شود. بنا بر این میتوان گفت که قدرت ذخیره شده خود حاصل اعمال قدرت می باشد و در نتیجه عامل اکتساب یعنی کسب کردن یا به دست آوردن نیز در آن نقش دارد.

ویژگیهای قدرت

الف- رقابت:
از آنجا که در هر حال پدیده های موجود در طبیعت که منبع قدرت نهفته می باشند محدود می باشد، موجودات زنده بناچار برای تداوم حیات مجبور به رقابت با دیگر موجودات می باشند. این رقابت بسته به درجه تکاملی موجود زنده، اشکال مختلف پنهان یا آشکار به خود می گیرد.
رقابت هم جنبه اثباتی دارد و هم نفی ای. جنبه اثباتی آن ناشی از تمایل برای بدست آوردن هر چه بیشتر منابع قدرت و در نتیجه امکان بهتر تداوم حیات و جنبه نفی ای آن دفع تجاوز دیگر همنوعان یا موجودات دیگری است که آنها هم به همان منبع نیاز دارند. بهمین دلیل تمامی موجودات زنده بطور مداوم در حال درگیری و تدافع و تهاجم به سر می برند و از مجموعه این درگیریهاست که حوزه های قدرت شکل می گیرد.

ب- اتوریته:
اتوریته یعنی توانایی در اعمال قدرت.
هر موجود زنده ای برای تداوم بقا نیاز به یک محدوده مکانی دارد که بتواند با استخدام نیرو و قدرت نهفته در آن حوزه، به حیات خود تداوم بخشد. این حوزه یا محدوده، اما همواره از طرف موجودات دیگر مورد هجوم است. آن چیزی که در این جنگ تنازع بقا تعیین کننده است، توانایی او درتثبیت اتوریته اش بر یک محدوده مکانی مشخص است که آن نیز بستگی مستقیم به میزان قدرت او دارد . این محدوده مکانی، حوزه قدرت آن موجود محسوب می شود.

پ- سیا لیت:
وقتی یک موجود، موفق به تثبیت اتوریته خود به یک حوزه قدرت می شود، برای اعمال قدرت بر آن حوزه، مجبور است بطور مداوم از آن حوزه، در مقابل دیگر موجودات و همنوعان خود، دفاع نماید. دفاع مداوم مقدار زیادی از قدرت ذخیره ای که ا و دارد را به تحلیل می برد. این مسئله توانایی اعمال قدرت او به حوزه تحت سلطه اش را تضعیف می کند و سبب می شود که او اتوریته اش را بر آن حوزه قدرت از دست بدهد و دیگری جای او را بگیرد. موجود دیگری که جای او را می گیرد، نیز به نوبه ی خود چنین سرنوشتی خواهد دا شت و این روند همینطور ادامه پیدا می کند. یعنی اعمال اتوریته بر حوزه های قدرت دائمی نمی باشد و تا زمانی تداوم دارد که آن موجود در موضع قدرت است و تعادل قوا به نفع اوست. به محض اینکه تعادل به ضرر او بچرخد او ناچار میشود حوزه ی قدرت تحت اتوریته اش را رها کند و به جستجوی یک حوزه ی دیگر بپردازد. می توان گفت که رابطه آن موجود با قدرت همواره سیا ل و نامعین می باشد. چرا که علاوه بر میزان قدرت ا و به قدرت دیگری نیز بستگی دارد و او هیچ کنترلی بر میزان قدرت دیگری ندارد . بنا بر این میزان قدرت در هر حال همواره، به عوامل متعدد و متغیر خارج از اراده او بستگی دارد این وابستگی به قدرت خصلت سیا لیت میدهد.

ت- نسبیت:
درجه اعمال قدرت و اتوریته یک موجود بستگی مستقیم به توانایی هایی دارد که او در پروسه تبدیل قدرت نهفته به بالفعل و ذخیره آن به دست می آورد. این توانایی جایگاه او را در نردبان قدرت تعیین می کند. توانایی بیشتر جایگاه او را در نردبان قدرت بالا می برد و به همان نسبت کیفیت دخالت ا و و اعمال قدرت در محیط پیرامونش را بیشتر میکند. ا ینچنین است که نردبان قدرت شکل می گیرد. موجوداتی که در پله بالاتری از نردبان قدرت قرار می گیرند صاحب ابزاری می باشند که در صورت نیاز به آنانی که در پله های پایین تر قرار می گیرند، اعمال قدرت یا اتوریته می کنند ولی خود آنها نیز به نوبه خود در حوزه قدرت و اتوریته آنانی قرار می گیرند که در پله ای بالاتر از آنان قرار دارند. پس درجه قدرت یک موجود وابسته به جایگاهی است که ا و در نردبان قدرت دارد.

ث- تمرکز:
تمرکز قدرت در حالت طبیعی دارای دو صورت می باشد. تمرکز کمی و کیفی.
تمرکز کمی، از آنجا پدیدار می شود که انواع موجودات هر چه در مرحله بالاتری از نردبان قدرت باشند، نیاز به منابع انرژی و قدرت بیشتری دارند، از طرفی منابع انرژی و قدرت محدود می باشد، نیاز بیشتر و محدود بودن منابع ، تعداد یا کمیت را محدود می کند. بنابر این می توان گفت که بشکل طبیعی، تعداد یا کمیت هر موجود با توجه به جایگاه او در نردبان قدرت، کم یا زیاد می شود. هر چه از نردبان به سمت پایین حرکت کنیم تعداد، بیشتر و بالعکس هر چه بالاتر رویم، تعداد کمتر می شود. این بدین مفهوم است که کمیت آنها همواره میل به تمرکز دارد. این مسئله در رابطه با کیفیت قدرت نیز صادق است. تمرکز قدرت در آنهایی که در بالای نردبان قرار دارند بسیار بیشتر از آنانی است که در پایین آن قرار دارند. هر چه از نردبان قدرت بالا برویم، میزان قدرت انفرادی موجودات بیشتر می شود. یعنی هر چه تعداد کمتر باشد، برای جبران کمبود تعداد غلظت شد ت قدرت انفرادی اعضاء هم نوع افزایش می یابد. بنابراین کیفیت قدرت نیز میل به تمرکز پیدا می کند.

د: و.................


هرم قدرت

اگربخواهیم پدیده ی قدرت را تجسم هندسی کنیم بهترین شکل هندسی که ماهیت و ویژه گیهای قدرت را میتواند نشان دهد،هرم میباشد.
هرم قدرت بر اثر جاری شدن قدرت شکل میگیرد. چرا که قدرت معمولا تمایل دارد که در جهات مختلف جاری شود. از طرفی همواره تما یل به تمر کز دارد .همچنانکه گفته شد تمایل به تمرکز هم جنبه ی کمی دارد و هم جنبه ی کیفی. تمرکز کمی به قدرت تمایل به گسترش هر چه بیشتر در سطح و تمرکز کیفی تمایل به انقباض و تمرکز در راس را به قدرت می دهد.
این چنین است که قدرت ، مانند هرم در قاعده تمایل به گسترش و در راس تمایل به انقباض، یعنی تمایل به سمت صفر ، دارد. هرم قدرت هم در بین انواع همنوع به وجود می آید و هم در بین انواع غیر همنوع. هر موجود زنده در تلاش است که یک هرم قدرت را در بین عمنوعان خود تشکیل دهد تا بدین وسیله به همنوعان خود اعمال سلطه کند ، این اعمال سلطه خود به خود شامل موجوداتی که در مرحله ی پایین تری از او و همنوعانش قرار دارند نیز می شود بطورهمزمان هرم قدرتی که او در راسش قرار دارد ، به نوبه ی خود ، جزء زیر مجموعه ی هرم قدرت انواع موجوداتی که از او قدرتمند ترند قرار میگیرد. بنابر این هرم قدرت یک جنبه ی عام دارد و یک جنبه ی خاص و یک جنبه ی عمومی یا کلی.

الف :هرم قدرت خاص

منظور از هرم قدرت خاص ، آن هرم قدرتی است که در بین اعضاء همنوع وجود دارد .همواره در میان اعضاء همنوع یک موجود، افرادی وجود دارند که قدرتمند تر می باشند ، بدین وسیله آن فرد موفق می شود یک هرم قدرت را ایجاد کند که رابطه ی ا و و دیگر همنوعا نش را تنظیم میکند. در واقع ا و توسط این هرم قدرت به دیگر همنوعان خود اعمال سلطه میکند . در حوزه ی هرم قدرت انفرادی ا و، اما موجودات دیگری هم وجود دارند ، بر این اساس هرم قدرتی که ا و تشکیل میدهد ، رابطه ی ا و با افراد موجودات غیر همنوع خود را نیز تنظیم می کند. همچنین به نوبه ی خود، موجودات غیر همنوعی که در حوزه ی هرم قدرت او زیست میکنند نیز، هر کدام به شکل انفرادی هرم قدرت تشکیل می دهند، هرم قدرت موجودات ضعیفتر- کمتر تکامل یافته- در شکم یا درون هرم قدرت او وهرم قدرت او در درون هرم قدرت موجودات غیر همنوع قویتر – بیشتر تکامل یافته- جای میگیرد. بنا بر این او هم بوسیله ی هرم قدرت خود اعمال سلطه و اتوریته میکند و هم توسط هرم قدرت دیگری تحت سلطه قرار میگیرد.

ب :هرم قدرت عا م
منظور از هرم قدرت عام هرمی است که بین انواع مختلف موجودات وجود دارد و بر خلاف هرم قدرت خاص خصلت جمعی دارد . بین انواع مختلف موجودات ، آنهایی که بلحاظ نوعی قدرتمند ترند به شکل جمعی بر انواع دیگر موجودات اعمال سلطه می کنند . یعنی حتی آنهایی که در تنظیم رابطه ی قدرت در درون همنوعان، ممکن است تحت سلطه باشند وقتی به انواع زیر دست میرسد ، سلطه گر می شوند. بنا براین هرم قدرت عام از اعمال سلطه ی یک نوع بر نوع دیگر به وجود می آید. بلندی و کوتاهی ارتفاع هرم قدرت عام بستگی به مرتبه ی تکاملی انواع مختلف دارد .هر چه درجه ی تکامل کمترباشد، ارتفاع هرم قدرت کمتر و بر عکس.

پ: هرم قدرت عمومی یا کلی
منظور از هرم قدرت کلی آن هرمی است که کل انواع موجودات را در بر میگیرد . یعنی هرمهای قدرت عام و خاص در درون این هرم قرار میگیرند. در جهان ما آن موجودی که در راس این هرم کلی قرار دارد نامش انسان می باشد. به همین دلیل است که او میتواند با استفاده از این هرم قدرت به مجموعه ی موجودات دیگر اعمال سلطه کند .




قدرت در جامعه انسانی

قبل از پیگیری قدرت در جامعه انسانی، باید به چند نکته اشاره کرد.

یکم: قدرت، یک پدیده خودگردان است

با توجه به مجموعه گفتارهای پیشین، می توان گفت که قدرت، یک پدیده خودگردان است. یعنی بر قدرت ویژگیها و قانونمندیهایی حاکم است که به آن، این توانا یی را می دهد تا بشکل خودبخودی خود را سازمان داده و روابط خاصی را در پیرامون خود بوجود بیاورد.
اینجا این سوال پیش می آید که اگر قدرت، خودگـردان است پس موجـود زنده ای که حامل آن
می باشد، چه کاره است؟
می شود گفت قدرت و موجود زنده با هم رابطه لازم و ملزومی دارند و وجود هر کدام به دیگری بستگی دارد. هر موجودی برای زیستن نیازمند داشتن تواناییهایی است که بتواند در یک پروسه، قدرت نهفته را به بالفعل تبدیل کرده و مقداری از آن را ذخیره نماید. در اینجا نقش موجود زنده، تولید قدرت است ولی به محض اینکه قدرت تولید شد، از آن به بعد دیگر این قدرت است که تبدیل به یک عامل می شود و رابطه آن موجود را با محیط پیرامونش تنظیم می کند. پس بدون موجود زنده قدرت خلق نمی شود و بدون قدرت تداوم حیات موجود زنده ناممکن است. بنابراین هر کجا موجود زنده ای وجود دارد، قدرت هم وجود دارد و بالعکس. به بیانی دیگر در ابتدا این موجود زنده است که به قدرت عینیت می بخشد. در این مرحله موجود زنده یک عامل محسوب می شود که قدرت از آن ناشی می شود. اما به محض اینکه قدرت عینیت می یابد، خود به شکل یک عامل وارد صحنه شده و از آن پس مجموعه کنشها و واکنشهای، موجود زنده با محیط پیرامونش را سازمان می دهد. این چنین است که خالق قدرت، پس از عینیت یافتن قدرت، محکوم قدرت شده و به ابزاری در دست آن تبدیل می شود.

دوم:
انسان، یک پدیده طبیعی است.

انسان در جهان ما یکی از پدیده های طبیعی می باشد یعنی یک موجود اتودینامیک است، هر چند که همواره این تمایل در او وجود دارد که خودش را تافته جدا بافته بداند و برای این منظور به آسمانها پناه ببرد. واقعیت اما این است که هرچند انسان با موجودات دیگر هستی، با توجه به ویژگیها و تواناییهای ویژه ای که دارد ، تفاوتهای اساسی و بنیادی دارد، اما هیچکدام از این ویژگیها او را از مجموعه موجودات زنده دیگر جدا نمی سازد.
برای توضیح باید گفت که موجودات زنده دارای دو نوع توانایی و ویژگی می باشند. یکی ویژگی های عام که در همه آنها مشترک است و دیگری ویژگیهای خاص.

ویژگی های عام:

ویژگیهای عام در همه موجودات زنده، از ابتدایی ترین تا متکاملترین آنها، یکسان است. ویژگیهایی مثل تولید مثل، تولید قدرت، تلاش برای بدست آوردن منابع نیرو و قدرت، دنبال منافع
بودن، دخالت و تغییر در محیط زیستی، تبدیل حداقل به حداکثر یا بهینه سازی و ... از خصوصیات و ویژگیهای عام تمام موجودات زنده است.
تفاوت بین موجودات زنده تا آنجا که مربوط به توانائیها و ویژگیهای عام آنها می شود، صرفا در میزان و اندازه است نه در ماهیت. می شود بسادگی شباهتهای زیادی بین انسان و یک درخت- بعنوان ابتدایی ترین موجود زنده- پیدا کرد، چه رسد به موجودات عالی تر و نزدیکتر به انسان.
یک درخت به همان اندازه در پی کسب منافع است که یک انسان. تنها ابزارهایی که استفاده می کنند متفاوت می باشد. یکی زمین را با ریشه شخم می زند، دیگری با تراکتور. پس روابط همه ی موجودات زنده با محیط پیرامونشان ، در ماهیت، یکسان می باشدهرچند این روابط از نظر شکل و محتوا، متفاوت است.
میتوان گفت که ویژگیهای عام، آن ویژگیهایی است که در همه موجودات زنده مشترک می باشد و موجود جاندار را از بی جان متمایز می سازد.

ویژگیها و تواناییهای خاص:

ویژگیهای خاص یک موجود زنده، ویژگیهای نوعی او می باشد که او را از انواع دیگر موجودات متمایز می کند. این ویژگیها را می توان ویژگیهای نوعی هم نامید.

با توجه به این توضیحات می توان نتیجه گرفت که آنچه انسان را از دیگر موجودات متمایز می سازد، ویژگیهای نوعی اوست، همچنانکه بقیه موجودات زنده نیز چنین اند. منظور این است که تمامی ویژگیهای ظاهرا خارق العاده ای که انسان دارد، جزء خصوصیات نوعی او می باشد که بشکل طبیعی در او نهاده شده. یعنی نمی توان ویژگیهای خارق العاده انسان را هر چقدر هم که خود او در درک و فهم آن دچار مشکل باشد، به بیرون از او منتصب کرد.
بنا بر این ، در هر حال، انسان نیز یک پدیده طبیعی محسوب می شود و طبیعی بودن ا و ناقض توانائیها و ویژگیهای خارق العاده او نمی باشد.

قدرت و پتانسیل چند بعدی:

از میان ویژگیهای نوعی انسان، تا آنجا که مربوط به این بحث می شود، می توان به یکی از اساسی ترین آنها اشاره کرد و آن نیز پتانسیلی است که در انسان نهاده شده و او را قادر می سازد که برخلاف طبیعت خود حرکت کند. یعنی انسان هرچند یک موجود طبیعی بسان دیگر موجودات می باشد اما این توانایی را دارد که بر اساس طبیعت خود عمل نکند و با شناخت قوانین حاکم، بر خود و موجودات دیگر، آنها را به خدمت خواست و اراده خود درآورد. دقیقا همین خصلت و ویژگی است که به انسان، توانایی سازمان دادن اختیاری به پدیده های دیگر و از جمله
" قدرت" را می دهد. این پتانسیل اما به خودی خود فعلیت نمی یابد و در طول زمان با توجه به نیازمندیهای انسان، اندک اندک آزاد شده و این روند تا انسان حیات دارد ادامه خواهد داشت. پس به میزانی که انسان این توانایی و پتانسیل نهفته را بیشتر آزاد کند و بکار بندد، به همان میزان به سمت انسان تر شدن پیش خواهد رفت. آزاد شدن این پتانسیل در انسان ، به شکل باور نکردنی و انفجاری به قدرت او می افزاید و به او تواناییهایی را می دهد که او میتواند قوانین حاکم برپدیده های طبیعی و هم چنین پدیده ی قدرت را به چالش بگیرد . این پتانسیل سر چشمه ی نوع دیگری از قدرت است که میتوان آن را قدرت انسانی نامید.
با توجه به این ویژگی نوعی که انسان دارد، رابطه او با پدیده های دیگر خصلتی چند وجهی به خود می گیرد و روابط ا و با محیط پیرامونش بسیار پیچیده و نامتعین می شود. چون او در هر لحظه می تواند قوانین حاکم بر روابط خود و محیط پیرامونش را به هم بزند.

دو بعد، پدیده قدرت، در رابطه با انسان:

می توان ابعاد رابطه انسان با قدرت را به دو نوع تقسیم کرد. یکی بعد طبیعی و دیگری غیر طبیعی یا مصنوعی و انسانی. در بعد طبیعی، قدرت همان کارکردی را دارد که در تمام موجودات دیگر دارد و در حالت مصنوعی یا انسانی، قدرت، کارکردی را خواهد داشت که انسان برای آن تعیین خواهد کرد. در حالت اول، انسان در خدمت قدرت است و در حالت دوم قدرت در خدمت انسان. در حالت اول این قدرت است که بر اساس قوانین طبیعی که بر آن حاکم است روابط انسانها را مدیریت کرده و سازمان می دهد و در حا لت دوم این انسان است که با استفاده از پتانسیل درونی که دارد، با شناخت قوانین حاکم بر قدرت، آن را در جهت منافع جمعی خود ، مدیریت کرده و سازمان می دهد. در این بخش به رابطه ی انسان با قدرت در بعد طبیعی آن می پردازیم.

بعد طبیعی رابطه ی انسان با قدرت

در بعد طبیعی تمامی ویژگیها و ابعادی که برای قدرت در بخش دوم این نوشته گفته شد، در رابطه قدرت با انسان نیز صادق است. همچنانکه جاری شدن قدرت در موجودات دیگر، هرمهای قدرت را بوجود می آورد، این مسئله در رابطه با انسان نیز کاملا صادق است. یعنی قوانین حاکم بر قدرت همان کارکردی که در رابطه با موجودات دیگر دارد، در رابطه با انسان نیز خواهد داشت. و تا آنجا که مربوط به ماهیت قدرت می شود، جاری شدن قدرت در پیرامون انسان، همان ماهیتی را دارد که جاری شدن آن در پیرامون موجودات دیگر. اما آیا شکل و محتوای قدرت نیز یکسان می ماند؟ برای پاسخ به این پرسش ناچاریم جاری شدن قدرت در بعد طبیعی آن را در انسان پیگیری کنیم. هم چنانکه در بخش دوم گفته شد، در موجودات زنده طبیعی، سه نوع هرم قدرت شکل می گیرد: هرم فردی یا خاص،هرم عام و هرم کلی یا عمومی. حال ببینیم هرمهای قدرتی که در پیرامون انسان بوجود می آیند، چگونه عمل می کنند؟
هرمهای قدرت پیرامون انسان در دو سمت جاری می شوند، یکی به سمت طبیعت و دیگری به سمت خود او.

هرم قدرت به سمت طبیعت:

منظور از طبیعت در اینجا شامل هر آنچه وجود دارد، به جز انسان، می باشد. تا آنجا که مربوط به رابطه انسان با طبیعت می شود - همانطور که در بخش دوم گفته شد- انسان در راس هرم قدرت کلی که در بین تمامی موجودات طبیعی بوجود می آید، قرار دارد. طبیعتا در راس هرم قدرت کلی بودن، به او قدرتی می دهد که می تواند به کلیه موجودات دیگر اعمال اتوریته کند، به همین دلیل چه در کمیت و چه در کیفیت قدرت ا و قابل قیاس با هیچکدام از موجودات طبیعی دیگر نیست. چرا که حوزه قدرتی که انسان تشکیل می دهد، تمام طبیعت جاندار و بی جان را در
بر می گیرد و دخالت ا و در حوزه قدرتش، کل سیستم طبیعی حاکم بر پدیده ها را
تحت الشعاع قرار می دهد. این مسئله به نوع انسان، امکانات و تواناییهایی می دهد که او را به سلطان بی بدیل طبیعت تبدیل می کند. اعمال اتوریته انسان به طبیعت، ناشی از ویژگیهای نوعی او می باشد. یعنی افراد انسان در هر حال پتانسیل و توانایی اعمال اتوریته به غیر همنوعان خود را به شکل برابر دارند.

هرمهای قدرت به سمت خود

هرم قدرت فردی یا خاص:

انسان نیز چونان هر موجود زنده دیگری برای تداوم حیات ناچار به تشکیل هرم قدرت می باشد. هرچند با نگاه یک انسان امروزی شاید به سختی بتوان پذیرفت که قدرت همان ویژگیهای طبیعی خودش را در رابطه با انسان نیز حفظ می کند. اما اگر کمی به عقب برگردیم و در ناشناخته های پیشا تاریخی انسان نظری بیفکنیم، مشاهده خواهیم کرد که به میزانی که از انسان امروزی فاصله بگیریم، به همان میزان به انسانی نزدیک می شویم که روابط او با محیط پیرامونش بیشتر و بیشتر توسط " قدرت بعنوان یک پدیده ی طبیعی " سازماندهی می شود یعنی شدت و تاثیر قانونمندیهای طبیعی قدرت در روابط او بارزتر است.
یک فرد انسان نیز بسان هر موجود دیگری برای تداوم حیات، نیاز به منابع نیرو و قدرت دارد، نیرو و قدرتی که به هر جهت محدود می باشد و برای بدست آوردنش باید با دیگر همنوعان خود رقابت کند. حاصل این رقابت نیز شکل گرفتن حوزه های قدرت می باشد که حفظ آن انجام رفتارهای ویژه ای را به فرد انسان تحمیل می کند.
تشکیل هرم فردی قدرت، حاصل مجموعه کنش ها و اکنشهای فرد با محیط پیرامونش می باشد و او بوسیله این هرم به خود ، دیگر همنوعان و محیط پیرامونش اعمال اتوریته و سلطه می کند. میزان اعمال اتوریته، بستگی به میزان قدرت هرم قدرت و میزان قدرت هرم نیز ارتباط مستقیم با میزان توانائیهای آن فرد پیدا می کند. می توان گفت که هرچند شکل و محتوای هرمهای قدرت فردی که توسط افراد انسان تشکیل می شوند با هرمهای فردی موجودات دیگر تفاوت بسیار دارند. اما در ماهیت تا آنجا که مربوط به رابطه فرد و هرم قدرت می شود روابط یکسان است

هرم قدرت جمعی یا عام:

همچنانکه در بخش دوم مشاهده شد، هرم قدرت جمعی در موجودات طبیعی معمولا بین یک نوع و انواع پست تر از او به وجود می آید. یعنی هر یک از انواع موجودات در رأس هرم قدرتی قرار می گیرند که هرمهای قدرت موجودات غیر همنوع پست تر در درون آن قرار دارد و با استفاده از این هرم است که یک نوع بر انواع پست تر از خودش اعمال اتوریته می کند.
با توجه به این مسئله، شاید در وحله اول با تردید بتوان پذیرفت که هرم جمعی قدرت در بین انسانها نیز بوجود بیاید چرا که انسانها همه همنوع می باشند؟
باید گفت این درست است که هرم جمعی قدرت در طبیعت بین انواع غیرهمنوع بوجود می آید اما با کمی دقت می توان مشاهده کرد که هرم جمعی قدرت در روابط بین انسانها نیز وجود دارد. ولی بجای اینکه رابطه بین دو نوع مختلف را تنظیم کند، روابط گروههای مختلف انسانی را تنظیم می کند. گروههای مختلف انسانی ، تا آنجا که مربوط به هرم قدرت جمعی می شود با توجه به سیر شکل گیری جامعه ملی، را می توان به شکل زیر تقسیم بندی کرد.
الف- هرم خانواده:
خانواده کوچکترین و اولین اجتماع انسانی است که حداقل دو انسان را شامل می شود. هرم خانواده از مجموع هرمهای فردی اعضای خانواده تشکیل می شود. یعنی هرمهای فردی اعضای تشکیل دهنده آن در درون هرم خانواده قرار میگیرند. هم چنانکه هر هرمی یک رأس دارد، هرم خانواده نیز دارای یک رأس بوده و حتی امروز نیز هم چنان می باشد. شاید بتوان گفت که آن فردی از اعضای خانواده که دارای هرم قدرت فردی نیرومندتری می باشد، غالبا در رأس هرم خانواده قرار می گیرد و او می تواند به افراد دیگر عضو خانواده اعمال اتوریته کند. در صورتیکه تعادل قوا، اجازه دهد رأس هرم یک خانواده می تواند به خانواده های پیرامون خود نیز اعمال اتوریته کند.

ب- هرم طایفه:

از مجموع خانواده هایی که با هم نسبت دارند، یک گروه بزرگتر شکل می گیرد که می توان آن را طایفه نامید که در یک جامعه کوچک مثل روستا زندگی می کنند. هرمی که در اینجا تشکیل می شود، هم هرمهای فردی و هم هرم خانواده را در درون خود جای می دهد. معمولا خانواده ای که دارای هرم قدرت نیرومندتری می باشد، موفق می شود در رأس هرم قدرت طایفه یا روستا قرار گیرد.

پ- هرم شهری:

می توان گفت که مرحله بعدی گسترش اجتماعی، منجر به بهم پیوستن طایفه های مختلف در یک مکان معین که شهر نامیده می شده، بوده است. هرم قدرت شهری، هرمهای قدرت فردی، خانوادگی و طایفه یا روستا را در بر می گیرد و آن طایفه ای که در رأس آن قرار می گیرد می تواند به هرمهای کوچکتر که درون هرم شهری قرار دارند، اعمال اتوریته و سلطه کند.

ت- هرم کشوری :

هرم کشوری هرمی است بالاتر از هرم شهری که مجموعه ی هرمهای شهری را در درون خود جای می دهد. همانطور که موجودی که در رأس هرم کلی یا طبیعی قدرت قرار دارد، به کل طبیعت اعمال اتوریته می کند، کسی که در رأس هرم کشوری نیز قرار می گیرد می تواند به مجموعه ی هرمهای فردی، و جمعی موجود در جامعه و حتی هرمهای ضعیفتر کشورهای دیگر اعمال اتوریته کند. این اعمال سلطه یا اتوریته هم به سمت درون جامعه جریان می یابد هم به سمت بیرون. هرم قدرت کشوری بستگی به توانائیهایش، بنا به اصل تمرکز، همواره در تلاش است که هر چه بیشتر سطح و قاعده هرم را گسترش داده و در رأس متمرکز تر گردد.
از طرفی هرمهای کشوری دیگری که در پیرامون یک کشور قرار دارند نیز چنین تمایلی دارند. به همین دلیل است که هرمهای کشوری همواره در حال تدافع و تهاجم بسر می برند.

هرم قدرت عمومی یا کلی:

هرم قدرت عمومی یا کلی در نوع انسان ، در صورتی که تشکیل شود، آن هرمی خواهد بود که تمامی هرمهای قدرت کشوری را در درون خود جای خواهد داد. راس چنین هرمی میتواند به نوع انسان اعمال اتوریته کند.
هم چنانکه گفته شد هرم قدرت کشوری ، به سان همه ی هرمها ،همواره تمایل به تمرکز کمی و کیفی دارد . تمرکز کمی به هرم کشوری تمایل به گسترش در سطح یا قاعده ی هرم را می دهد . پدیده ی کشورگشایی از این تمایل طبیعی قدرت ناشی می شود. حاصل این تمایل در تاریخ، به وجود آمدن امپراتوریهای بزرگ و کوچک بوده است. در صورتیکه یک هرم کشوری موفق شود ، هرم قدرت همه ی کشورها را درون هرم قدرت خود قرار دهد . در چنین صورتی هرم کلی یا عمومی قدرت در نوع انسان شکل خواهد گرفت. چیزی که البته تا بحال ا تفاق نیافتاده، ولی این بدین معنی نیست که چنین چیزی غیر ممکن می باشد. میتوان گفت که تمایل طبیعی قدرت چنین سمت و سویی را دارد ، هر چند بنا به دلایل تاریخی و روند انسانتر شدن انسان، این تمایل هنوز محقق نشده ، ولی بدین مفهوم نیست که هرگز محقق نخواهد شد. پس در حال حاضر هرم عمومی یا کلی قدرت در نوع انسان هنوز تشکیل نشده است.

هرم جنسی:

هرم جنسی قدرت در جوامع انسانی، آن هرمی است که بین جنس مونث و مذکر شکل میگیرد. آن جنسی که در رأس این هرم قرار گرفته، مرد می باشد. خصوصیت این هرم فراگیر بودن آن است.


چند نتیجه گیری

خصلت طبیعی قدرت، بر هرمهای قدرت نیز حاکم است. به همین دلیل هرمهای قویتر معمولا هرمهای کوچکتر را می خورند. این بدین معنی است که در روند تمرکز ، هرم قدرت کشوری ، هرمهای کوچکتر درون خود را به تحلیل برده و هضم می نماید. این تحلیل رفتن به تناسب نزدیکی هرمهای دیگر به هرم کشوری شدت بیشتری می یابد. یعنی شدت تحلیل رفتن هرمها هر چه از رأس به سمت پایین حرکت کنیم، کمتر می شود. طبیعی است که آن هرمهایی که با شدت بیشتری تحلیل می روند زودتر ناپدید می شوند. بر این اساس می توان گفت که هرم شهر اولین و هرم خانواده آخرین هرمهایی هستند که تحلیل می روند و در هرم کشوری هضم می شوند- این قاعده اما در رابطه با هرم فردی صادق نیست ، چون فردی یک واحد قدرت است که هرمهای دیگر ازترکیب شدن آن به وجود می آیند . به همین دلیل هرم فردی قدرت در هرمهای دیگر، هر گز هضم و حل نمی شود، هر چند که هرمهای جمعی این تمایل را داشته باشند- نتیجه این روند، تمرکز هر چه بیشتر قدرت در رأس هرم کشوری می باشد. رأس هرم کشوری در یک جامعه همان حکومت یا دولت می باشد. جاری شدن قدرت دولت و به تحلیل رفتن هرمهای جمعی کوچکتر به مرور زمان هویت جدیدی را مبتنی بر خواستها و نیازهای هرم کشوری بوجود می آورد که به افراد زیر اتوریته اش هویتی فرا رتر از هویتی که آنان از هرمهای فردی و جمعی خود می گیرند می دهد این روند به شکل گیری جامعه ی ملی می انجامد.



از آنجا که قدرت بعنوان یک پدیده طبیعی مجموعه کنش ها و واکنش های یک موجود با محیط پیرامونش را سازمان می دهد، می توان گفت که بر اثر تداوم این روند است که هویت آن موجود شکل می گیرد . یعنی این کارکرد قدرت است که جایگاه آن موجود را با دیگری تعیین می کند ، چه در شکل اثباتی آن یعنی در موضع اعمال اتوریته قرار داشتن و چه در شکل نفی یی آن یعنی مورد اتوریته قرار گرفتن .
در مورد خاصی مثل انسان، از آنجا که هرمهای جمعی و فردی مختلفی بر روی انسان اعمال اتوریته می کنند، این مسئله به او یک هویت فردی ترکیبی یا مرکب می دهد که مجموعه ی هویتهای فردی ،خانوادگی، طایفه ای ، شهری و ملی اجزاء متشکله ی آن محسوب میشوند . شدت و حدت این اجزاء اما یکسان نمی باشد و در افراد مختلف متفاوت است. این بدین معنی است که هویت فرد در یک جامعه معا دله ای است با حداقل پنج عامل متغییر، این معادله سبب شکل گیری هویتهای فردی بیشماری- گاه به اندازه ی تعداد افراد یک جامعه- می شود. اما در هر حال آن هویتها ، با تمامی گونه گونیشان ، خارج از اجزاء متشکله ی این معا دله نمی باشند. این چنین است که در ورای تفاوتهای موجود در بین هویتهای فردی یک عامل مشترک که همان اجزاء معادله باشد ، مشترک است.این عامل مشترک همان هویت جمعی می باشد.







در بخش پیشین گفتیم که قدرت در جامعه انسانی، دارای دو بعد می باشد. بعد طبیعی و بعد غیر طبیعی، مصنوعی یا انسانی. بعد طبیعی قدرت ، آن بعدی از قدرت می باشد که عملکردی خود به خودی دارد و بعد انسانی آن ، آن بعدیست که توسط انسا ن سازمان یافته و مدیریت می شود هم چنین در بخش تعاریف گفته شد که موضوغ دمکراسی در واقع سازمان دادن و مدیریت قدرت در جهت تحقق قدرت مردم است. در پیگیری بعد طبیعی قدرت هرمهای قدرت را در جامعه انسانی بررسی کردیم. اکنون در این بخش، بعد طبیعی قدرت را در جامعه ی ملی بررسی می کنیم و سپس به بعد انسانی قدرت- دمکراسی- خواهیم پرداخت. لازم به تذکر است که منظور از واژه " انسانی" در اینجا به هیچ وجه مفهوم اخلاقی رایج در ادبیات فارسی نیست بلکه منظور از پدیده انسانی، پدیده هایی است که انسان در ساختن آن به نحوی دخیل می باشد. برای توضیح به بخش یکم این نوشته، رجوع کنید.

روند اجتماعی شدن انسان و تداوم تاریخی زندگی او، نهایتا به شکل گیری جامعه ملی می انجامد. جامعه ملی در حال حاضر متکاملترین شکل سازمان یابی اجتماع انسانی می باشد.

شکل گیری نهادهای اجتمایی

روند شکل گیری جامعه ملی، تراکم جمعیت انسانها در نقاط معینی را سبب می شود. تراکم جمعیت از طرفی سازمان اجتماعی و تقسیم کار را بوجود می آورد که موضوع بحث این نوشته نمی باشد و از طرفی دیگر در یک روند تدریجی به شکل گیری نهادهای اجتماعی می انجامد. این نهادها با توجه به رابطه ای که با قدرت برقرار میکنند را میتوان به دو دسته ی نهادهای خنثی و غیر خنثی تقسیم کرد.

- نهادهای خنثی

نهادهای خنثی آن نهادهایی هستند که اعمال اتوریته و سلطه شان رو به بیرون خود ندارد یعنی در صدد اعمال اتوریته به محیط پیرامون خود نیستند ، به همین دلیل قدرت ناشی شده از آنها خصلتی تدافعی و غیر تجاوزکارانه دارد. نهادهای صنفی ، خیره ، " ان .جی. اوها" و .... را میتوان جزء این دسته از نهادها دانست. این نهادها را نهادهای مدنی هم میتوان نامید.

نهادهای غیر خنثی

نهاد غیر خنثی نهادیست که اعمال اتوریته اش هم رو به درون و هم رو به بیرون دارد. نهادهای غیر خنثی را میتوان نهادهای قدرت هم نامید. نهاد دولت، نهادهای مذهبی و نهادهای سیاسی که همان احزاب و سازمانها می باشند و... را میتوان در این چارچوب نام برد. نهادهای دولتی و مذهبی در یک جامعه ی ملی کاملا تثبیت شده می باشند ولی نهادهای سیاسی چون درجه ی تثبت شدنشان بستگی به درجه ی آزادی سیاسی موجود در جامعه دارد، کاملا تثبیت شده نمی باشند . نهادهای قدرت ، قدرت ذخیره ی عظیمی دارند و منابع قدرت را به شکل هنگفتی در خود جای می دهند و می توان آنها را نهادهای قدرت متراکم نیز نامید. بزرگترین نهاد قدرتی که به شکل طبیعی و بر اساس ضروریات زندگی جمعی شکل می گیرد، نهاد دولت می باشد. نهاد دولت در واقع مخزنی است که هم منابع و هم ابزار قدرت را یک جا، در خود جای می دهد.

نقش متناقض نهاد دولت:

- بوجود آورنده و در هم شکننده ی قدرت جمعی

نهاد دولت یا هرم کشوری قدرت بسان تمامی هرمهای قدرت طبیعی، تمایل به تمرکز مداوم دارد. در نتیجه تمرکز مداوم قدرت در دولت و اعمال اتوریته آن، هرمهای دیگر قدرت را تحت فشار قرار می دهد و توانائیهای آنها را به تحلیل می برد. جاری شدن این اتوریته به تدریج به همسان سازی هویت افراد تحت اتوریته می انجامد و هویت جمعی خاصی را بوجود می آورد که می توان آنرا هویت ملی نامید. هویت ملی احساس مشترک تمامی اعضای جامعه ی ملی به یک محدوده ی جغرافیایی را بیان می کند و بستری است برای به وجود آمدن قدرت جمعی. اگر بخواهیم به لحاظ درجه تکاملی جامعه به این نقش نهاد دولت بپردازیم باید گفت که اساسا جامعه مدرن ساخته چنین روندی می باشد و نقش دولت از این جهت مثبت است.
در یک جامعه هر چه هویت ملی پررنگتر باشد احساس پیوستگی و همبستگی افراد نیز بیشتر است . اما کم یا پر رنگی هویت ملی بستگی مستقیم به میزان تمرکز قدرت و اعمال اتوریته ی آن دارد. بنا بر این میتوان گفت که تمرکز قدرت در دولت وپر رنگ شدن هویت ملی از دو جهت جامعه ملی را قدرتمند می کند. یکی در مقابل اعمال اتوریته جوامع دیگر و دیگری پیدا شدن نوع جدیدی از قدرت که ناشی از احساس یگانگی افراد یک جامعه می باشد. این قدرت که از بهم پیوستن هرمهای فردی قدرت بر اساس منافع مشترک که همان منافع ملی باشد بوجود می آید را می توان قدرت جمعی نامید. قدرت جمعی می تواند در مقابل هرم قدرت دولتی مقاومت کند و اتوریته آن را به چالش بطلبد. بنا بر این شکل گیری جامعه ملی و هم چنین هویت و قدرت جمعی در اشل ملی حاصل تمرکز قدرت در دولت و اعمال اتوریته آن می باشد و درجه ی عینیت یافتن آنها به درجه ی کارکرد تمرکز قدرت در دولت وابسته است.
بوجود آمدن هویت ملی و بدنبال آن قدرت جمعی، نوع جدیدی از قدرت را در جامعه شکل داده و وارد معادله قدرت می کند. این قدرت جدید نیز بر اساس قوانین حاکم بر قدرت تمایل دارد که اعمال اتوریته کند و اینجاست که یک کمپلکس بوجود می آید. بدین معنی که تمرکز قدرت دولتی هرچند بلحاظ جامعه شناسی تاریخی، یک حرکت به جلو است، اما از آنجا که هر چه تمرکز قدرت بیشتر باشد اعمال اتوریته شدیدتر است، لاجرم هرمهای قدرت فردی و جمعی و همچنین قدرت جمعی را که حاصل اعمال اتوریته دولت می باشند را بیشتر تحت فشار و محدودیت قرار می دهد. یعنی قدرت دولتی که به قدرتمندتر شدن جامعه ملی می انجامد به طور همزمان با تواناییهای جامعه ی ملی که حاصل کارکرد خودش می باشد در تضاد قرار می گیرد و قدرت حاصل از آن - قدرت جمعی- را که در مقابلش قد علم می کند را در هم می شکند. این تضاد و کشمکش است که در یک روند تدریجی می تواند جامعه را به جایی برساند که برای پایان دادن به درگیریها و جنگهای مداوم بین نهاد دولت و قدرت جمعی حاصل از جامعه ملی، نوعی سازماندهی جدید برای مدیریت قدرت شکل می گیرد. این سازماندهی جدید همان دمکراسی است.


- نهاد جمعی ، ابزار اتوریته فردی

چنانکه گفته شد، ضروریات زندگی جمعی بشکل طبیعی به شکل گیری نهادهای قدرت می انجامد. یعنی در هر حال روند تاریخی زندگی اجتماعی انسان بوجود آمدن هرم قدرت کشوری یا نهاد دولت را اجتناب ناپذیر می کند. پس می توان نهاد دولت را دارای یک خصلت جمعی دانست چراکه حاصل روند طبیعی زندگی جمعی انسان می باشد. چنانکه در تاریخ مشاهده می کنیم این هرم قدرت اما تبدیل به حوزه ی قدرت فردی می شود . یعنی این هرم جمعی وقتی می خواهد اعمال اتوریته کند، تبدیل به ابزاری در دست یک هرم فردی قدرت که در راس آن قرار دارد، می شود. در نتیجه کل هرم قدرت کشوری یا دولتی و تمامی نهادهای وابسته به آن از قبیل ارتش و ... به حوزه قدرت فردی یک فرد تبدیل می شود. این بدین معنی است که هرم قدرت دولتی، هر چند خصلت جمعی دارد اما به هنگام اعمال اتوریته خصلت فردی پیدا می کند و بر همین اساس با تک تک حوزه های قدرتی که توسط هرمهای فردی و جمعی قدرت در جامعه تشکیل می شود، اصطکاک و برخورد پیدا می کند. این اصطکاک و برخورد، نهاد قدرت کشوری یا دولت را به یک دور تسلسل تدافع و تهاجم دائمی با هرمهای دیگر قدرت وارد می کند. نتیجه چنین برخوردی از قبل مشخص است؛ در هم شکسته شدن هرمهای جمعی قدرت و محدود شدن اتوریته و حوزه قدرت هرمهای فردی قدرت.
محدود شدن حوزه های قدرت فردی میزان اتوریته ی افراد را چه در سطح و چه در عمق به خود و محیط پیرامونشان تضعیف می کند و میزان قدرت آنها را هر چه بیشتر به نهاد قدرت دولتی وابسته می کند. وابسته شدن افراد به قدرت دولتی، لاجرم رابطه طبیعی قدرت را بین حوزه های فردی قدرت به هم می زند چرا که اعمال اتوریته فرد به حوزه قدرتش به یک عامل بیرون از حوزه وابسته میشود. باید گفت که میزان این وابستگی نسبی است و هر چه جامعه بیشتر به سمت تبدیل شدن به جامعه ملی و تمرکز قدرت در نهاد دولت، پیش می رود، این وابستگی هم بیشتر می شود.
در حالت طبیعی میزان قدرت حوزه های فردی قدرت به میزان توانائیها، تجربه و کارکرد فیزیکی وذهنی افراد بستگی دارد . پس میزان قدرت حوزه وابسته به خود حوزه می باشد و فردی که بر آن حوزه اعمال اتوریته می کند در واقع مرکز ثقل حوزه است و با بالا و پایین رفتن توانائیهای فردی او میزان اتوریته و سطح حوزه قدرتش نیز بالا و پایین می رود. در اینجا رابطه ی بین حوزه ها در یک بر خورد طبیعی و بر اساس اصل "انتخاب اصلح" تنظیم می شود. یعنی این شایستگی و توانایی فرد است که میزان قدرت حوزه ی او و در نتیجه میزان اعمال اتوریته ی او به حوزه های دیگر را تعیین می کند . بنا بر این به شکل نسبی نوعی شایسته سالاری امکان به وجود آمدن پیدا می کند. علاوه بر این، در برخورد بین حوزه ها نیز آنچه تهاجم حوزه های دیگر را دفع می کند، در وحله اول میزان توانائیهای صاحب حوزه قدرت و در وحله بعد، با تشکیل شدن هرمهای قدرت خانواده و قبیله یا طایفه، بستگی به میزان پوشش حمایتی دارد که فرد از هرمهای جمعی قدرتی که جزئی از آن است، می گیرد.
رابطه هرم فردی با هرمهای جمعی قدرت نیز، بدین شکل است که از یک طرف هرم فردی خود جزئی از هرم جمعی محسوب می شود و از این طریق در قدرتمند شدن هرم جمعی قدرت سهیم است و از طرفی دیگر به شکل متقابل هرم جمعی ، مزد این سهیم شدن را به شکل پشتیبانی و تامین امنیت بیشتر به او پس می دهد. در اینجا یک نوع رابطه بده و بستان متقابل بین هرم فردی و جمعی وجود دارد . هر چند فرد با پیوستن به یک هرم جمعی میزانی از استقلال یا آزادی عمل در اعمال اتوریته به حوزه فردی اش را از دست می دهد ولی بشکل متقابل با پوشش حمایتی که میگیرد برای حوزه خود تامین امنیت می کند. رابطه او با هرم جمعی یک رابطه متقابل، مستقیم و بلاواسطه است.
تبدیل شدن نهاد قدرت دولتی به حوزه قدرت فردی و وابسته شدن حوزه های قدرت فردی اعضای تحت اتوریته دولت به آن، علاوه بر به هم زدن رابطه ی طبیعی حوزه های قدرت، رقابت برای وابسته شدن هر چه بیشتر به نهاد قدرت دولتی را در بین حوزه های قدرت فردی دامن می زند. این رقابت اما نه برای قدرتمندتر شدن بر اساس توانائیها که خصلتی مثبت دارد، بلکه یک مسابقه برای پیوستن به قدرت غول آسایی ست که میتواند هرم قدرت آنها را قویتر کند. نتیجه چنین روندی این است که افرادی که به حوزه قدرت دولتی وابسته تر می شوند با اتکا به آن قدرت، بلحاظ تعادل قوا در مرتبه بالاتری قرار می گیرند و می توانند به حوزه قدرت دیگران اعمال اتوریته و سلطه کنند. درچنین حالتی نقش شایستگی فرد در اعمال اتوریته و سلطه دیگر یک عامل تعیین کننده محسوب نمی شود ، بلکه عنصر" عاملیت" یعنی ابزار دیگری بودن است که تعیین کننده می باشد. برجسته شدن عنصر سلطه ی محض بدون توجه به شایسته سالاری یکی از نتایج این وابستگی حوزه ی فردی به حوزه ی قدرت دولتی است.
این چنین است که حوزه های فردی قدرت به میزانی که به قدرت دولتی وابسته می شوند استقلال و آزادی عمل خود و دیگران را بیشتر محدود می کنند و به ابزاری در دست دولت تبدیل می شوند. رابطه حوزه های وابسته به حوزه قدرت دولت و قدرت دولت یک رابطه دوطرفه می باشد . از یک طرف فرد با تبدیل شدن به ابزار قدرت دولت و با اتکا به آن حوزه قدرت خودش را گسترش داده حوزه های فردی پیرامون خودش را می بلعد و از این طریق به منابع قدرت بیشتری دست می یابد که به نوبه خود به او توانایی اعمال سلطه بیشتری می دهد و از طرفی بعنوان جزئی از قدرت دولتی در تحکیم و تثبیت قدرت دولت نقش بازی می کند. از یک طرف با اتکا به قدرت دولت برای حوزه قدرت خود امنیت بوجود می آورد و از طرفی به نیابت از قدرت دولتی به محیط پیرامون خود اعمال اتوریته کرده و برای قدرت دولتی ایجاد امنیت می کند. با تداوم این روند و با توجه به موروثی شدن حوزه های قدرت در جامعه ، امکانات و منابع قدرت هر چه بیشتر در این حوزه های فردی وابسته تمرکز پیدا می کند، این تمرکز به نوبه خود، اعمال سلطه و اتوریته را در پیرامون آنها تشدید می کند و حاصل آن چیزی جز تضعیف بیشتر حوزه های فردی قدرت تحت سلطه نمی باشد. تضعیف حوزه های قدرت فردی و تداوم تحت سلطه بودن آنها، نهایتا به تغییر شخصیت و هویت افراد تحت سلطه می انجامد. بنا بر این در این پروسه اکثریت مطلق حوزه های فردی قدرت، قدرت خود را به میزان زیادی از دست می دهند. اینجا یک تناقض دیگر آشکار می شود. چرا که قدرت دولتی که سبب پیدایش جامعه ملی شده ، حوزه های فردی قدرت که در واقع سلولهای قدرت جامعه ی ملی محسوب می شوند را نابود می کند و در نتیجه قدرت ملی را در مقابل هرمهای کشوری دیگر تضعیف می نمایند.
می توان گفت که تمرکز قدرت در دولت از یک طرف امکانات قدرتمند شدن جامعه را فراهم می کند چرا که جامعه را به لحاظ تکاملی به جلو می برد، و هویت جمعی و احساس پیوستگی ملی بوجود می آورد اما از طرف دیگر با اعمال سلطه و نابودی حوزه های فردی قدرت، امکانات اساسی ترموجود برای قدرتمند شدن جامعه را نابود می کند. از یک سو قدرت را خلق می کند و از سویی دیگر آن را در هم می شکند. حاصل چنین روندی به هرز رفتن قدرت ملی و آشکار شدن بیماریهای مزمنی از قبیل فرهنگ سلطه و..... در جامعه می باشد. در صورتیکه راه حلی برای این تناقضات ساختاری جامعه ملی پیدا نشود، یک جامعه می تواند بلحاظ تکاملی دچار ایستایی شده و سالها و حتی هزاره ها در جا بزند



( بخش پنجــم)

دمکراسی- بعد انسانی قدرت:

از آنجا که قدرت در حالت طبیعی، پدیده ای خودگردان می باشد، کارکرد طبیعی قدرت روابط خاصی را در بین انسانها بوجود می آورد و رابطه آنها را بر اساس قوانین مبتنی بر قدرت تنظیم می کند. این روابط هم چیزی جز همین روابطی که در تاریخ شاهد آن هستیم، نمی باشد. نتیجه کارکرد اتودینامیک و خودکار پدیده قدرت در روابط انسانها در واقع چیزی جز پدیدار شدن استبداد نیست.
پس می توان گفت در صورتیکه قدرت توسط اراده آزاد انسانها مدیریت و کنترل نشود، حاصلی جز تبدیل شدن نهاد جمعی دولت به حوزه فردی قدرت، یعنی استبداد فردی، در بر ندارد. این بدین معنی است که در هر حال و در همه جوامع ، قدرت مدیریت نشده ، به شکل طبیعی به استبداد و روابط ناعادلانه راه می برد و این اصلی است که در تمامی طول تاریخ صادق بوده است. این مسئله چنان عام و عمومی می باشد که ما می توانیم روابط بین انسانها را در جوامع مختلف و در یک اشل تاریخی به دو دوره استبداد و دمکراسی تقسیم کنیم.

دوره استبداد:

اگر از ابتدای شکل گیری نهاد قدرت دولتی در جوامع بشری تا به امروز یک چیز در روابط بین نهاد دولت و دیگر نهادها و هرمهای قدرت مشترک باشد این است که این روابط به زور و استبداد راه برده است.
اما چرا؟
چرا در تمامی جوامع بشری این پدیده رایج است؟
چرا رابطه انسانها در تمامی جوامع بشری از آغاز تا امروز، مبتنی بر فرهنگ سلطه و اتوریته می باشد و در هر حال انسانها یا سلطه گرند و یا تحت سلطه؟
چه عاملی این روابط یکسان را در تمامی جوامع بوجود می آورد؟
چرا نه تنها روابط مبتنی بر سلطه، بلکه شیوه های اعمال سلطه هم در جوهره و ماهیت به شکل شگفت انگیزی در تمامی جوامع و در تمامی طول تاریخ یکسان می باشد؟
برای ما بعنوان انسانهایی که در این سیستم زندگی کرده ایم شاید چنین سوالهایی کمتر موضوعیت داشته باشد. ولی اگر خودمان را بعنوان یک موجود خیالی فضایی که تجربه زیستن در این سیستم را ندارد تجسم کنیم، و در چنین جایگاهی، تاریخ زندگی اجتماعی تاکنون نوع بشر را در کلیت خودش سرجمع بزنیم و بخواهیم بر این اساس رابطه بین انسانها را بررسی کرده و قوانین آن را کشف کنیم، شاید اولین سوالی که در ذهن چنین موجودی بوجود می آید اتفاقا همین سوالات باشد. این چیست که تمامی اختلافات نژادی، فرهنگی و مذهبی و جغرافیایی را در می نوردد و این چنین روابط یکسانی را به انسانها تحمیل می کند؟
آیا این روابط یکسان نبایستی منشاء یکسانی فراتر از مرزهای نژادی، فرهنگی و جغرافیایی داشته باشد که ربطی به خوب و بد بودن انسانها و معیارهای اخلاقی آنها ندارد؟
جواب نگارنده این سطور برای این پرسشها این است که آن عاملی که منشاء این روابط یکسان می باشد، چیزی جز کارکرد طبیعی پدیده قدرت نمی تواند باشد. یعنی جاری شدن قدرت بدلیل اتودینامیک بودن و خودگردان بودن آن، جبرا منتهی به روابط مبتنی بر قوانین قدرت و سیستمی بر همان اساس می شود. این سیستم همچنانکه شاهد می باشیم چیزی جز سیستم سلطه گری و استبدادی نمی باشد.
پس می توان نتیجه گرفت که کارکرد طبیعی پدیده قدرت در هر حال و در هر جامعه ای جبرا راه به استبداد می برد و از آنجا که آگاهی انسان در طول زمان و با پیشرفت تاریخ شکل می گیرد گریزی از بوجود آمدن یک دوره تاریخی بنام دوره استبداد، در روند تکاملی انسان، متصور نیست، چرا که انسان تا پدیده ای موجود نباشد قادر به فهم و شناخت آن نمی باشد و مدت زمانی طولانی باید بگذرد تا جامعه ملی شکل بگیرد و قدرت جمعی خلق شود و ناهنجاریهای پدیده قدرت آشکار شود تا ذهنیت انسان نیز متوجه آن گردیده بتواند قوانین حاکم بر آن را کشف نموده و در صدد راه حل یابی برآید.

دوره دمکراسی:

دوره دمکراسی در تاریخ بشر، از زمانی آغاز می شود که از یک طرف نظام سلطه مبتنی به قوانین طبیعی قدرت به بن بست می رسد و از طرفی با شکل گیری جامعه ملی و پدیدارشدن قدرت جمعی، شرایط ذهنی ای ایجاد می شود که حل مشکلات ناشی از اعمال قدرت طبیعی به عنوان یک صورت مسئله، در مرکز ثقل تفکر انسان قرار می گیرد.
اینجا یک سوال پیش می آید که آیا دمکراسی بعنوان پادزهر سیستم مبتنی بر سلطه استبدادی، در واقع راهی ناگزیر است که در پیش پای انسان گذاشته شده و لاجرم بر اساس تجربه و خطاهای بسیار، و باگزینش و انتخاب آزاد اراده ی آزاد انسانی، در جامعه انسانی شکل می گیرد یا نه با تعامل و تساهل نخبگان و ریش سفیدان قوم با قدرت حاکم.
آیا دمکراسی در روند طبیعی تکامل جامعه بشری شکل گرفته است؟ یا با نیت خیر تکنوکراتها و معلمان اخلاق؟
طبیعی است که برای این پرسشها، پاسخهای متفاوتی وجود دارد. تفاوت پاسخها نیز بدون شک ناشی از تفاوت نگاه یا دید پاسخ گوینده می باشد که خود بخود تعریف او از نقش نیروها در رسیدن به دمکراسی را تبیین می کند.
مثلا ما اگر دمکراسی را زاییده روند طبیعی حرکت جامعه و به عنوان یک دوره تاریخی بپنداریم، لاجرم نقش نیروهای سیاسی را بر اساس میزان تاثیری که در معادلات قدرت در یک جامعه ایفا می کنند، مورد توجه قرار می دهیم. چنین دیدی لاجرم ما را به آنجا می رساند که از دیدگاه منزه طلبانه و اخلاقی فاصله گرفته و نیروها را نه بر اساس پندارهای ارزشی بلکه در نقشی که بشکل واقعی ایفا می کنند و میزان دخالتی که آنها در استخراج و بسیج قدرت جمعی جامعه بازی می کنند ، مورد بررسی قرار خواهیم داد. در یکی از این دیدگاهها، نقش تکاملی نیروها بر اساس میزان دخالت آنها برای درهم کوبیدن قدرت استبداد و ایجاد تعادل هر چه بیشتر بین قدرت دولتی و قدرت جمعی مطرح است و در دیگری سازش با قدرت و اصالت دادن به قدرت حاکم. در یکی اصالت از آن مقاومت همه جانبه و حداکثر است و در دیگری نصیحت ، روضه خوانی و توجیه سازشکاری تحت عنوان گفتمانهای دمکراتیک.
چنانکه مشاهده می شود تفاوت نگاه و دید ما نسبت به یک پدیده ، معیارها و دستگاه سنجش متفاوتی را در ذهن ما بوجود می آورد که این معیارها نیز بنوبه خود نحوه رابطه ما با قدرت را تنظیم می کند. می توان گفت که نحوه تنظیم رابطه یک فرد با قدرت نهایتا مجموعه رفتارهای اجتماعی او را سامان می دهد.
تا آنجا که مربوط به پاسخ به پرسشهای بالا می شود، باید گفت که تاریخ تاکنون بشر این را به ما می گوید که استبداد یا دیکتاتوری سیستم فراگیری بوده است که تا همین چند قرن پیش تقریبا بر تمامی جوامع حاکم بوده است. علت آن نیز این است که توانائیها و آگاهیهای ذهنی انسان همواره نسبی است و تا معظلی وجود نداشته باشد ذهن او حول راه حل یابی فعال نمی شود، یعنی بایستی سیستم مبتنی بر استبداد وجود خارجی و عینی داشته باشد تا ذهن انسان پیرامون راه حل یابی برای آن فعال شده ، با آن به چالش بپردازد و بشکل پراتیکی نیز با آن در گیر شود . اکنون چند قرن بیشتر نمی گذرد که خود انسان و مجموعه روابطی که در بین انسانها شکل می گیرد تبدیل به موضوع ذهنی انسان شده است. همچنانکه انسان در روند تکاملی خود، با شناخت هر چه بیشتر طبیعت و قوانین حاکم بر آن قدرت اعمال سلطه بر طبیعت را پیدا کرده و هر چه بیشتر از جبر طبیعت رها می شود، می توان گفت که این روند در رابطه با پدیده ی قدرت ،جامعه ، حکومت و ... نیز صادق است. بدین مفهوم که روابط بین انسانها در یک روند طبیعی با قانونمندیهای خاص خودش شکل می گیرد و در چالش با این روند طبیعی و نابسامانیهای ناشی شده از آن است که انسان جبرا به سمت شناخت قانونمندیهای حاکم بر این روابط سوق پیدا می کند و این توانایی را پیدا می کند تا از جبر و سلطه آن رها شود.
گفتیم که استبداد حاصل روند طبیعی جاری شدن قدرت در جامعه می باشد بنابر این انسان می تواند با شناخت پدیده قدرت و قانونمندیهای حاکم بر آن از جبر آن رها شود. روند رها شدن انسان از الزامات جبری پدیده قدرت، در واقع چیزی جز روند شکل گیری دمکراسی نمی باشد. با توجه به چنین دیدی می توان گفت که پیشرفت انسان لاجرم به حل مسئله استبداد وابسته می باشد و از آنجا که استبداد در دوره تاکنونی تاریخ بشر شکل غالب و فراگیر سازمان قدرت بوده است لاجرم رها شدن از جبر آن و رسیدن به دمکراسی که پادزهر استبداد می باشد نیز بایستی فراگیر بوده و به یک دوره تاریخی تبدیل شود. بر همین اساس است که می توان دوران تا کنونی تاریخ بشری را به دو دوره ی استبداد و دوره ی دمکراسی تقسیم کرد.

دوره گذار به دمکراسی:

روند تاریخی شکل گیری دمکراسی چنین می نماید که شکل گیری دمکراسی به نحوی با شکل گیری جامعه ملی و پدیدار شدن قدرت جمعی رابطه دارد. می توان گفت که شکل گیری جامعه ملی مقدمه شکل گیری دمکراسی در یک جامعه می باشد. اما آیا شکل گیری جامعه ملی بلافاصله به دمکراسی می انجامد؟ قطعا خیر. باید گفت که شکل گیری جامعه ملی و تناقضات ناشی شده از آن زمینه هایی را فراهم می کند که بخشهای بیشتری از جامعه را وارد چالش و جنگ با قدرت متمرکز شده در نهاد دولت می کند و دمکراسی حاصل این چالشها و درگیریهاست. بنابراین بین شکل گیری جامعه ملی و دمکراسی یک دوره زمانی وجود دارد که می توان آنرا دوره گذار به دمکراسی نامید.
در دنباله این نوشته به رابطه بین جامعه ملی و دمکراسی و بخصوص به ناسیونالیسم که زاییده جامعه ملی می باشد پرداخته خواهد شد. در اینجا برای توضیح بیشتر دوره گذار به دمکراسی، بطور خیلی خلاصه به چگونگی پدیدار شدن " قدرت جمعی" می پردازیم.
هم چنانکه در بخش پیشین گفته شد، قدرت جمعی در واقع زاییده متمرکز شدن قدرت در نهاد دولت و شکل گیری جامعه ملی می باشد. هم چنین گفتیم که تضاد بین قدرت جمعی و نهاد دولت یکی از چالشهای اساسی جامعه ملی است که لاجرم راه به جنگ و درگیری بین " قدرت جمعی" و نهاد قدرت دولتی می برد. از آنجا که قدرت جمعی در وحله اول بشکل احساس مشترک افراد یک جامعه خودنمایی می کند، می توان گفت که " قدرت جمعی" در وحله اول و در ابتدا به شکل یک پتانیسیل و قدرت بالقوه در جامعه ملی بوجود می آید.

قدرت جمعی یک پدیده ی بالقوه یا نهفته:

شکل گیری جامعه و همزمان با آن گذر تاریخ، خود بخود پیچیده شدن سازمان اجتماعی را موجب می شود. با پیشرفت و تغییرات کمی و کیفی در سازمان اجتماعی نقش و جایگاه هرمهای قدرت جمعی پیشین توسط هرم دولتی قدرت تضعیف شده و متقابلا قدرتهای بالقوه نهفته دیگری شروع به شکل گیری می کنند. یکی از محصولات این روند تغییر روابط افراد و شکل گیری احساس پیوستگیهای جدید می باشد، این پیوستگیهای جدید به نوبه ی خود بستری است که امکان همکاری و تحرکات جمعی انسانها را مبتنی بر منافع مشترک آنها ، به شکل بالقوه و به عنوان یک پتانسیل قدرت بوجود می آورد. در پروسه فهم و درک این پیوستگیهاست که انسانها به درک مشترکی می رسند و به درجه ای از آگاهی می رسند که وابستگیهای گذشته شان به هرمهای فردی و جمعی قدرت، به امری ثانوی تبدیل می شود و متقابلا ضریب احساس آنها نسبت به این پیوستگیهای جدید بیشتر می شود. در چنین مرحله ای هرمهای قدرت قبیله گی، نژادی و حتی خانوادگی که در گذشته مرکز ثقل پیوستگی فرد با جمع بود کم کم رنگ می بازد و پیوستگیهای دیگری شکل می گیرند. اولین نشانه های این پیوستگیها در زبان و ادبیات قابل مشاهده است. قبل از شکل گیری جامعه ملی، احساس پیوستگی فرد با جمع در کلماتی مثل هم قبیله، هم خانواده، هم خون و ... خود را نشان می دهد. در جامعه ملی این کلمات کم کم رنگ می بازند و واژه هایی مثل هم کار، هم صنف، هم شهری، هم میهن و... وارد زبان و ادبیات جامعه می شود. این کلمات هر کدام بار مفهومی کلیدی را نمایندگی می کنند و نشان دهنده احساس پیوستگی آن افراد و در نتیجه پیوستگی منافع جمعی آنان با یکدیگر می باشد.
این احساس پیوستگیهای جدید در واقع نشانه ای از وجود یک قدرت عظیم نهفته یا بالقوه در جامعه ملی است. بنابراین می توان گفت که در یک جامعه ملی یک قدرت بالقوه عظیم به شکل پتانسیل شکل می گیرد که تمایل به بالفعل شدن دارد.

روند بالفعل شدن قدرت نهفته جمعی:

می توان گفت آن ظرفی که قدرت بالقوه جمعی را به بالفعل تبدیل می کند، سازمان یا تشکیلات می باشد. از آنجا که به شکل انفرادی نهادهای قدرت فردی در مقابل نهاد قدرت دولتی به هیچوجه قادر به رقابت یا ایجاد تعادل نمی باشند، تمایل اساسی در روند بالفعل شدن قدرت نهفته جمعی تمایل به سازمان یابی می باشد. سازمان یا تشکیلات از بهم پیوستن قدرت انفرادی افراد دارای خواست و منافع مشترک بوجود می آید و بجای خود تبدیل به نوعی نهاد قدرت می شود که می تواند در مقابل اعمال اتوریته دولت مقاومت کرده و آن را به چالش بطلبد. می توان گفت که سازمان یا تشکیلات، واحد قدرت در یک اشل اجتماعی می باشد. چنانکه در بخش پیشین گفته شد، این نهادهای قدرت را می توان به دو دسته تقسیم کرد، نهادهایی که قدرت آنها به سمت درون تمایل دارد و آنهایی که هم به سمت درون و هم بیرون تمایل دارند. نوع اول نهادهای مدنی و نوع دوم نهادهای سیاسی می باشند.
تفاوت نهاد های مدنی و سیاسی ناشی از ماهیت حوزه های قدرتی می باشد که توسط این نهادها تشکیل می شود. هدف اولیه نهادهای صنفی یا مدنی که در میان اقشار همکار یا هم صنف در قالب سازمانهای صنفی شکل می گیرند، تشکیل حوزه قدرت در چارچوب خاصی که محدوده شغلی یا صنفی آنها می باشد، است. به همین دلیل خواستهای آنها اشل محدودی دارد که در وحله اول هدفش دفاع و مقاومت در مقابل اعمال اتوریته دولتی به همان بخش معین جامعه می باشد. در نتیجه اعمال اتوریته آنها هم سمت و سویش رو به درون خود دارد و قدرت نهاد دولت را در خارج از محدوده خاص خودش به چالش نمی طلبد بلکه در سدد نوعی خودگردانی برای حفظ و حراست از منافع مشترک اعضاء تشکیل دهنده خود می باشد. آنچه اعضاء این نهادهای قدرت را به همدیگر پیوند می دهد، منافع مشترک و بلافصل آنها می باشد. با وجود همه این خصوصیات غیر تهاجمی اما شکل گیری مستقلانه و آزادانه این نهادها با اعمال قدرت نهادها و سازمانهای دولتی تداخل و تضاد پیدا می کند.
این تضاد از انجا ناشی میشود که این نهادها خواهان اعمال اتوریته به حوزه ی تحت پوشش خود میباشند یعنی به شکل طبیعی تمایل به تشکیل حوزه ی قدرت دارند. از طرفی دیگر اما ،
نهادها و سازمانهای دولتی نیز بشکل طبیعی تمایل به کنترل و اعمال اتوریته به همه سطوح جامعه را دارند و نمی توانند حق خودگردانی برای این نهادها را به رسمیت بشناسند چرا که به رسمیت شناختن هر گونه حق خودگردانی، در هر سطحی، لاجرم به برسمیت شناختن دخالت آن واحد خودگردان قدرت در تعیین ضوابط و قوانین درونی خود راه می برد. چیزی که خود بخود با قوانین و ضوابط نهاد دولت در تضاد قرار می گیرد. نتیجه چنین تضادی این است که هر چند تضاد این نهادها با نهاد دولت خصلتی مدنی دارد، اما در روند شکل گیری این نهادها خصلت سیاسی پیدا می کند و آنها را به سمت درگیری با نهاد دولت سوق می دهد . این نهادها قدرت نهفته جمعی را در یک اشل صنفی به بالفعل تبدیل می کنند.
نهادهای سیاسی بر خلاف نهادهای مدنی یا صنفی از همان آغاز خصلتی تهاجمی دارند و موجودیتشان ناشی از تمایل قدرت جمعی به تشکیل حوزه ی قدرت در یک اشل عام و مبتنی برخواستهای ملی می باشد. کار سازمانها و نهادهای سیاسی در واقع بالفعل کردن قدرت نهفته جمعی در یک اشل ملی است و ماهیتا با قدرت متمرکز در نهاد دولت در تضاد قرار دارند. بهمین دلیل اعمال اتوریته نهاد قدرت دولتی بر آنها بسیار شدیدتر می باشد. چنین رابطه ای بین نهاد دولت و نهاد سیاسی لاجرم به جنگ و درگیری راه می برد و هر نهاد سیاسی که بخواهد به نقش خودش عمل کند لاجرم در سطوح مختلف بایستی با نهاد دولت وارد جنگ شود. فاصله زمانی که طول می کشد تا نهادهای قدرت جمعی چه در شکل غیر تهاجمی یا مدنی و چه به شکل تهاجمی و سیاسی شکل بگیرند و آنقدر قدرتمند شوند تا بتوانند با نهاد دولت به تعادل قوا برسند یا آنرا در هم بشکنند را می توان دوره گذار به دمکراسی نامید. بدیهی است که طول این دوره بستگی مستقیم به قدرت نهادهای قدرت جمعی و میزان چنگ در چنگ شدن انان با نهاد دولت دارد. یعنی هر چه این نهادها قدرتمندتر باشند و بیشتر نهاد دولت را در تنگنا قرار دهند، فاصله زمانی دوره گذار کوتاهتر خواهد شد. بنابر این می توان گفت اولین وظیفه یک نهاد سیاسی، در وحله اول بالفعل کردن هر چه بیشتر قدرت نهفته جمعی در یک اشل ملی و در وحله دوم به کار بستن این قدرت بالفعل برای در هم شکستن نهاد دولت می باشد. هر چه این جنگ شدیدتر باشد، دوره گذار کوتاهتر خواهد بود.

چند نتیجه گیری:

- روند طبیعی زندگی اجتماعی انسان لاجرم به شکل گیری جامعه ملی می انجامد. در جامعه ملی قدرت در هرم قدرت کشوری یا دولت متمرکز می شود. حاصل این تمرکز، هضم شدن هرمهای جمعی طبیعی قدرت در دل نهاد دولت و تضعیف هرمهای فردی قدرت است.
- نهاد دولت در ماهیت یک نهاد جمعی است که به شکل طبیعی به حوزه قدرت فردی تبدیل می شود و به هنگام اعمال اتوریته خصلت فردی یا استبدادی پیدا می کند.
- تمرکز قدرت در نهاد دولت که حاصل شکل گیری جامعه ملی است به همسان سازی افراد تحت اتوریته می انجامد و هویت مشترکی بوجود می آورد. این هویت مشترک، قدرت جمعی را به شکل بالقوه یا نهفته بوجود می آورد.
- قدرت بالقوه جمعی در هر حال تمایل به تبدیل شدن به قدرت بالفعل دارد. این تمایل در یک پروسه نهادهای قدرت را بوجود می آورد. این نهادها هر چند حاصل تمرکز قدرت در دولت می باشند، ماهیتا با آن تضاد و ناسازگاری دارند.
- بر خلاف هرمهای طبیعی قدرت که به شکل خودبخودی و اتودینامیک شکل می گیرند، در بوجود آمدن نهادهای قدرت در جامعه ی ملی، عنصر ذهنی یعنی آگاهی و انتخاب افراد دخالت دارد. به همین دلیل سرعت شکل گیری آنها بستگی به عوامل متفاوتی از جمله ذخائر تاریخی- فرهنگی یک جامعه و میزان مقاومت نهادهای موجود و شکل گرفته در جامعه ، دارد.
- این نهادها توسط اراده آزاد انسانها سازماندهی می شوند، هر چند که زمینه های عینی شکل گیری آنها به شکل خود بخودی و طبیعی وجود دارد. منافع مشترک اعضاء جامعه ملی پشتوانه شکل گیری و به عینیت تبدیل کردن این نهادهاست. نهادهای صنفی بر اساس منافع بخش معینی ازجامعه ی ملی و نهادهای سیاسی بر اساس منافع مشترک عام و در یک اشل ملی شکل می گیرند . زمانی که این نهادها آنقدر قدرتمند بشوند که بتوانند با نهاد دولت به تعادل قوا دست یابند یا آن را در هم بشکنند، دوره دمکراسی آغاز می شود.
- نهاد دولت با اعمال اتوریته، از طرفی هرمهای فردی قدرت را به محاق می برد و از طرفی دیگر از شکل گیری واحدهای قدرت اجتماعی- سیاسی، یعنی نهادهای صنفی و سیاسی ، جلوگیری می کند و نهادهای نیمه شکل یافته را نیز بشدت سرکوب می کند. به همین دلیل روند شکل گیری این نهادها با جنگ و مبارزه توام است.
- اعمال اراده قدرت جمعی در اشل عمومی بدون در هم شکستن و تحمیل آزادیهای اساسی به نهاد دولت غیر ممکن است و تا زمانی که قدرت جمعی به شکل عمومی در اشکال مختلف جاری نشود، دمکراسی به وجود نمی آید. بنابراین آزادی بر دمکراسی مقدم است. یعنی بدون آزادی دمکراسی امکان موجودیت یافتن پیدا نمی کند.

بخــش ششم


از این بخش وارد بحث دمکراسی به عنوان یک پدیده موجود در جوامع بشری می شویم و چیزی که امروزه بعنوان سیستم دمکراسی وجود دارد و مبناهای آن را بطور خلاصه مورد بحث قرار خواهیم داد. ولی قبل از وارد شدن به مبحث " دمکراسی بعنوان یک پدیده موجود " مطرح کردن چند پرسش ضروری می باشد.

- آیا دمکراسی یک ایده و نظر است یا سیستم مدیریت؟

پرداختن به این پرسش از این نظر مهم است که در گفتمانهای موجود درباره دمکراسی در ایران نوعی اغتشاش فکری مشاهده می شود. بخصوص از جانب جناحهایی از رژیم حاکم بر ایران. برخی از نظریه پردازان رژیم، دمکراسی را در حد یک موضوع برای روضه خوانی تقلیل داده و آن را به یک موضوع صرفا اخلاقی تبدیل کرده اند و مرتب پیرامون آن نظریه پردازی می کنند و تلاش دارند از گفتمان دمکراسی هم یک ماده تخدیرآمیز برای کنترل مبارزات مردم و بخصوص دانشجویان ایران بسازند. انسان دمکراتی که نظریه پردازان رژیم تصویر می کنند، انسانی است بسیار باوقار، سربزیر، پرتحمل، اهل گفتگو و خوش اخلاق که هرگز برای اعاده حقوقش با کسی درگیر نمی شود، دنیا را زیبا می بیند و بغایت صلح دوست و منزه است و...

هدف تئوریسینهای رژیم از تصویر دمکراسی و انسان دمکرات بدین شکل درواقع چیزی جز تبدیل کردن گفتمان دمکراسی به یک گفتمان تسلیم طلبی نیست. انسان دمکراتیک بر اساس چنین نظریه پردازیهایی، انسانی تسلیم طلب و سر به زیر می باشد، انسانی که آنقدر انساندوست و دمکرات است که نمی خواهد دل کسی را برنجاند و هرگز دست به عملی که کسی را ناراحت کند نمی زند، تظاهرات نمی کند، مبارزه نمی کند، چون خشونت است ، در تشکیلات کار نمی کند چون خیلی انسان منزه و آزاده ایست و تشکیلات او را محدود می کنند و...
این تئوریهای تولید شده از جانب رژیم در خارج کشور هم توسط پس مانده های رژیم سابق، بخصوص آنانی که در گذشته در بخشهای امنیتی مانند ساواک کار می کرده اند و همچنین برخی از بوروکراتهای قدیمی ایرانی و شبه روشنفکران سر گردان که بند نافشان به قدرت دولتی وابسته بوده و می باشد، مطرح شده و تحت عنوان گفتمانهای دمکراتیک، محافل خودشان را گرم می کنند. از مجموعه این نظریه پردازیها چنین بر می آید که در تعریف دمکراسی، اینان دمکراسی را یک ایده و نظریه می دانند. ایده و نظریه ای فلسفی وزیبا که باید راجع به آن بحث کرد، به نظریه پردازی پرداخت و به به و چه چه کرد. انسان دمکرات هم کسی است که این ایده را پذیرفته و سرگرم بحث وفحث پیرامون آن می باشد.
ولی آیا دمکراسی یک ایده است یا حاصل پروسه تغییر ساختارهای قدرت؟
آیا دمکراسی یک ایده زیبا و فلسفی است که باید روی منبر رفت و از آن تعریف و تمجید کرد یا سیستمی است که بایستی آن را پیاده کرد؟
آیا دمکراسی یک نظریه است که باید از لحاظ نظری به آن پرداخت یا یک ساختار و سیستم مدیریت است که باید به آن عمل کرد؟
و در پایان آیا دمکراسی یک عمل است یا یک نظریه؟

حاصل این به اصطلاح گفتمانها این است که در ایران عده ای بیست و چهار ساعت تحت عنوان گفتمان دمکراسی سرگرم تجاوز به دمکراسی می باشند و همچنانکه در عرصه عمل ، وجودشان ناشی از تجاوز به دمکراسی است در عرصه نظری هم با هموندان خارج کشوری شان، دست از تجاوز به دمکراسی برنداشته و برنمی دارند. بر عکس توانسته اند آن را به نقل محافل و وسیله ی سرگرمی عده ای که خود را اپوزیسیون می دانند هم تبدیل کنند. نتیجه اینکه، امروزه یکی از عرصه های مهمی که رژیم برای اعمال سلطه اش و به هرز دادن پتانسیل اعتراضی موجود قدرت جمعی جامعه روی آن سرمایه گذاری کرده همین گفتمانهای تجاوزکارانه می باشد که هدفی جز منفرد کردن افراد بعنوان سلولهای قدرت جمعی و دامن زدن به بی عملی و انفعال ندارد.

" دمکراسی بعنوان یک پدیده موجود " در جهان کنونی، یک نظریه فلسفی نیست که در آسمانها باید بدنبال مبناها و بنیادهایش سیر و سلوک کرد. بلکه یک پدیده واقعی است که در یک روند تدریجی و تکاملی شکل گرفته و به اینجا رسیده است و مانند هر سیستم مدیریتی، در حال تغییر مدام به سمت بهینه شدن می باشد.

- آیا دمکراسی قابل کپی برداری است؟

اگر بپذیریم که دمکراسی یک سیستم مدیریت می باشد، پاسخ به پرسش بالا مثبت است. بنابر این نمی توان بدلیل تفاوتهای فرهنگی و مذهبی، دمکراسی را محدود به یک منطقه جغرافیایی کرد. سیستم مدیریت در واقع چیزی جز نحوه اداره یک عمل بر مبنای اسلوبها و تکنیک های خاص نمی باشد و چنانکه هر سیستم مدیریتی یک موضوع دارد، سیستم دمکراسی نیز یک موضوع دارد که چیزی جز " پدیده قدرت " نمی باشد. پس می توان گفت که سیستم دمکراسی، مجموعه ای از اسلوبها و تکنیک هایی است که قدرت را به شکل خاصی سازمان داده و مدیریت می کند. هم چنانکه جوامع مختلف تحت تاثیر متقابل یکدیگر در یک پروسه بده بستان دائمی از دستاوردهای یکدیگر استفاده می کنند، این اصل در رابطه با دمکراسی نیز صادق است و همچنانکه می توان اسلوبها و تکنیک های اداره پست را از یک کشور دیگر کپی کرد- کاری که امیرکبیر بیش از یک قرن و نیم پیش انجام داد- می توان اسلوبها و تکنیک های دمکراسی را هم کپی کرد. از آنجا که نمی توان گفت چون فرهنگ و مذهب فلان جامعه متفاوت می باشد، نمی توان سیستم پست را از جای دیگری کپی کرد، نمی توان با چنین دلایلی از استفاده از تکنیک ها و اسلوبهای دمکراسی طفره رفت و آن را به یک موضوع اخلاقی- فلسفی تبدیل کرد و پیرامون آن روضه خوانی نمود. چرا که دمکراسی مثل هر پدیده دیگری حاصل روند تکاملی جوامع انسانی می باشد و یک دستاورد بشری محسوب می شود.
چنین دیدی به دمکراسی، این پرسش را بوجود می آورد که اگر دمکراسی یک سیستم مدیریت قابل کپی برداری است و یک نظریه فلسفی محسوب نمی شود، پس پیش زمینه های نظری دمکراسی چه چیزهایی می باشند؟ و بنیادهای فکری و فلسفی که سیستم دمکراسی روی آن بنا شده کدامند؟

آزادی، مبنای نظری و فکری دمکراسی

آنچیزی که مبنای نظری دمکراسی را می سازد، چیزی جز مفهوم آزادی در یک اشل عام نمی باشد. اما آزادی چیست؟ آیا آزادی یک خواست می باشد یا یک نظریه فلسفی؟ .
قبل از ورود به این بحث بد نیست کمی به رابطه آزادی و دمکراسی بپردازیم.

رابطه آزادی و دمکراسی

میتوان گفت که سیستم دمکراسی و آزادی یک رابطه لازم و ملزومی متقابل دارند. بدین شکل که بدون آزادی، سیستم دمکراسی امکان شکل گرفتن ندارد و متقابلا سیستم دمکراسی پس از بوجود آمدن، آزادی را در جامعه نهادینه کرده و سیستم قدرت را طوری سازمان می دهد که آزادیها تضمین عملی و عینی پیدا کنند.
آزادی آن چیزی است که به جامعه این امکان را می دهد تا سیستم دمکراسی را پیاده کند و دمکراسی پس از خلق شدن، تداوم آزادی را تضمین می کند. به همین دلیل آزادی مقدم بر دمکراسی است. یعنی نمی توان به دمکراسی اعتقاد داشت و راجع به آن به نظریه پردازی پرداخت ولی آزادی را سرکوب کرد. صحبت از دمکراسی بدون آزادی، مانند تضمین کردن وام بانکی بر مبنای سندی که وجود خارجی ندارد می باشد که البته کار بسیار احمقانه ای است. بیجا نیست اگر گفته شود که گفتمانهای دمکراتیک نظریه پردازان رژیم هم به همان اندازه احمقانه می باشد و برای فرار از این حماقت، کاری که آخوندهای مکلا انجام می دهند این است که دمکراسی را به یک ذهنیت بی مفهوم و مغشوش تبدیل می نمایند و با خلط مبحث و رویکرد فلسفی – اخلاقی سعی می کنند دمکراسی را تبدیل به یک نظریه ذهنی و هور قلیایی و شبه مذهبی کنند. چون نمی شود هم قصاب آزادی بود و هم پیرامون دمکراسی نظریه پردازی کرد، مگر اینکه قبل از آن دمکراسی را به یک پدیده فلسفی ذهنی،خیالی و اخلاقی تبدیل کنی. چنین رویکردی به گفتمانهای دمکراتیک در جامعه ایران تا آنجا که مربوط به تئوریسینها و کارشناسان پیشین وزارت اطلاعات می شود، کاملا آگاهانه انجام می گیرد و هدفی سرکوبگرانه را دنبال می کند. آنها بدین وسیله امیدوارند که از گفتمان دمکراسی یک ماده تخدیری ذهنی و ضد انگیزه بسازند تا براحتی بتوانند آزادی را قصابی کنند.
اگر بخواهیم رابطه آزادی و دمکراسی را در یک بعد تاریخی هم بررسی کنیم، می بینیم که در انقلاب کبیر فرانسه تا آزادی مستقر نشد، دمکراسی شانس جوانه زدن پیدا نکرد. پس،این مجموعه مبارزات آزادیخواهانه در عرصه های عملی و نظری در اروپا وبخصوص در فرانسه بود که نهایتا در یک روند تدریجی به شکل گیری دمکراسی بعنوان سیستمی که اکنون موجود می باشد انجامید، نه برعکس. آنچیزی که در یک پروسه آزمایش و خطا نهایتا به شکل گیری سیستم دمکراسی انجامید ضرورت مبرم استقرار و تضمین آزادیهای بدست آمده می بود. ضرورتی که بدلیل جنگهای طولانی بین اردوی آزادی و نهاد قدرت دولتی توانسته بود خودش را وارد احساس جمعی جامعه نماید و تعادل قوا بین نهاد قدرت دولتی و قدرت جمعی جامعه، دیگر تداوم سیستم گذشته را غیر ممکن کرده بود.

آزدادی چیست؟

در بخش اول در تعریف آزدی گفته شد که: در یک مفهوم عام ،آزادی به معنی" توان و قدرت" " اعمال آزادانه ی اراده" یک موجود،برخود و محیط پیرامون خود است.
بنابر این تعریف و با در نظر گرفتن مولفه های آن که در واژهایی مانند "توان و قدرت " و" اعمال اراده"نشان داده شده ، میتوان گفت که آزادی یک خواست و تمایل عملی و عینی محسوب میشود که نیاز طبیعی هر موجودی می باشد و یک جنبه ی کاملا پراتیکی دارد.

مشکلی که در رابطه با مفاهیم فلسفی و فکری در فرهنگ و ادبیات ما وجود دارد و وجه غالب فرهنگ مذهبی ما را می سازد این است که بدلیل سلطه طولانی تفکر جزمی نهاد قدرت مذهبی ،از آغاز سلسله ساسانیان تا به امروز، بسیاری از مفاهیم فکری رنگ و بوی اخلاقی و مذهبی – عرفانی به خود گرفته اند. یکی از عارضه های این مشکل ،آسمانی شدن مفاهیم فکری ، دور شدن هر چه بیشتر آنها از بستر واقعیشان و گسسته شدن رابطه ی طبیعی عینیت و ذهنیت می باشد. از آنجا که بسیاری از مفاهیم فلسفی – فکری جنبه زمینی یعنی ما به ازای عینی دارند، آسمانی و اخلاقی شدن این مفاهیم، از یک طرف فعالیتهای ذهنی و فکری را به هزارتوی ذهنیت گرایی منزه طلبانه سوق داده و از طرفی مفاهیم جدید فکری که توسط اندیشمندان دیگر جوامع مطرح شده و از طریق ترجمه وارد فرهنگ و ادبیات ما شده را از محتوا خالی کرده در برخی موارد به نوعی مذهب تبدیل کرده است. حاصل چنین عارضه ای معنوی شدن مفاهیم مادی بوده است. این جابجایی و توهم، عرصه اندیشه را از زمین به آسمان و از مسائل واقعی به مسائل غیر واقعی و هورقلیایی برده است. شاید یکی از دلایل فقر وحشتناک فلسفه به مفهوم واقعی آن در فرهنگ ایران، همین عارضه باشد.
بقول یکی از فلاسفه، یکی از چیزهایی که همه انسانها بدون تبعیض به اندازه از آن سهم برده اند، ظرفیت ذهنی آنها می باشد که زاییده حجم و کیفیت مغز انسان می باشد، از طرفی ظرفیت ذهنی انسان در حالت طبیعی به سمت فهم و درک پدیده ها و موضوعات پیرامون او تمایل دارد. طبیعت، انسان، زندگی فردی و جمعی انسان مهمترین پدیده ها و موضوعات واقعی پیرامون ما می باشند. آسمانی و معنوی شدن مفاهیم واقعی و مادی ، سبب می شود که ذهنیت انسان از تمایل طبیعی به فهم و درک این مسائل محروم می شود و حاصلی جز انحطاط مادی و معنوی جامعه را در پی ندارد. در چنین فرهنگی حاملان افکار و ایده های دوران غارنشینی بشر " عالم " نامیده می شوند و حوزه های جهل و خرافه، حوزه علمیه.
این گریز در یک پرانتز زده شد تا یکبار دیگر تاکید شود که مفاهیمی که در این نوشته مطرح می شود، اساسا هیچ ربطی به مفاهیم اخلاقی و معنوی ندارد.

یکی از مفاهیمی که به چنین سرنوشتی گرفتار شده مفهوم آزادی می باشد.
آزادی را می توان از دو زاویه ی دید مورد بررسی قرار داد. یکی بعنوان یک خواست و دیگری مبناهای نظری آن.

1- آزادی بعنوان یک خواست:

از آنجا که در پروسه شکل گیری جامعه ملی و بوجود آمدن قدرت متمرکز دولت افراد به میزان زیادی توان و قدرت اعمال اراده بر خود را از دست می دهند، آزادی یعنی توانائی اعمال اراده آزاد، به یک تمایل عمومی تبدیل می شود. در یک جامعه هر چه روابط افراد تنگاتنگ تر باشد، سرنوشت آنها به هم وابسته تر می شود. تنگا تنی و وابستگی فشرده انسانها به یکدیگر یکی از آثار همسان سازی جامعه توسط قدرت متمرکز دولتی و رشد و گسترش سازمان دولت می باشد. این تمایل در جامعه ملی به دو صورت فردی و جمعی خود را نشان می دهد. خواست آزادی فردی از تمایل افراد به حفظ و گسترش هرمهای قدرت خود و استفاده حداکثر از استعدادها و توانائیهای خود برای بهبود کیفیت زندگی فردی خود و خواست جمعی آزادی ناشی از تمایل قدرت بالقوه جمعی به بالفعل شدن می باشد. این خواستها در روند رشد و بارورشدن، انگیزه حرکت تولید کرده سبب می شود که تعداد هر چه بیشتری از اعضای جامعه ملی وارد پروسه مبارزه و پراتیک اجتماعی شوند. این روند، به شکل طبیعی و خودبخودی به شکل گیری و مدون شدن مبناهای نظری خواست آزادی می انجامد. یعنی چالشهایی که برای اعمال شدن خواست آزادی در سر راه فرد و جامعه قرار می گیرد، خود بخود افرادی از آنها را وادار می کند تا در چالش با مبناهای نظری قدرت سلطه گر حاکم، مبناهای نظری مناسب برای پیشبرد خواست آزادی را تدوین و مطرح کنند. حاصل این روند مسلح شدن خواست آزادی به مبناهای فلسفی و نظری می باشد.

2- مبناهای نظری آزادی:

الف- نگاه خوش بینانه به انسان

از آنجا که نظرگاه نهاد قدرت مذهبی کلیسا که در اروپا حکم می راند و با توسل جستن به فلسفه ی به صلیب کشیده شدن عیسی برای بخشش گناهان نوع انسان و هم چنین داستان خلفت در ادیان ابراهیمی، نگاه بدبینانه به انسان را در فرهنگ جامعه نهادینه کرده بود ، یکی از مبناهای نظری خواست آزادی صرفا به زاویه دید ما به خودمان بعنوان انسان تبدیل شد. در دیدگاه نهاد رسمی قدرت مذهبی در اروپا در قرون وسطی و به هم چنین در ایران امروز ، انسان موجودی شرور و گناهکار محسوب می شود که براحتی از شیطان، بعنوان مظهر شر، فرمان می برد و در خدمت آن قرار می گیرد. برای بازداشتن انسان از شرارت و گناهکاری ، نهاد رسمی قدرت مذهبی با توسل جستن به مجموعه ای از قوانین شرعی و به نیابت از جانب خیر مطلق - خدا- قیمومیت انسان را به عهده گرفته ، وظیفه جلوگیری انسان از الوده شدن به گناه ، تهذ یب اخلاق او و روحانی و خدایی کردن او را بر دوش می گیرد. بدینوسیله نمایندگان رسمی مذهب، نگهبان روح انسان می شوند و حق نظارت بر او و اعمالش را بدست می آورند.
وقتی نهاد قدرت مذهبی ودولتی یکی شود، این نگهبانان اخلاق انسانها، برای حفظ آنها از طینت شرور و گناهکارشان، با استفاده از تمامی قدرت متمرکز شده در نهاد قدرت دولتی حق مسلم خود در نگاهبانی از آنها را با استفاده از گشتیهای مختلف امر به معروف و نهی از منکر و شکنجه و کشتار و ... اعمال می کنند.
نگاه بدبینانه به انسان که ریشه در داستان خلقت انسان در ادیان ابراهیمی دارد، نیمه ای از افراد جامعه که زنان باشند را به شکل مضاعف گناهکار می داند چرا که برای اولین بار این حوا بود که از شیطان فریب خورد و گناهکار شد و همچنین با تشویق آدم به گناه و فرمانبری از شیطان، آدم را هم گناهکار کرد. پس زنان به شکل مضاعف گناهکارند. آنان تا آنجا که به سرشت و طینتشان مربوط می شود مانند مردان گناهکارند، اما علاوه بر آن مردان را هم به گناه تشویق می کنند. پس زن هم خودش گناهکار است و هم مسئول به گناه انداختن مرد. نتیجه چنین دیدی به زن، وظیفه ی کنترل مضاعف او از گناهکاری و به گناه انداختن مردان، را بر دوش نهاد قدرت مذهبی یا نهاد روحانیت می گذارد. اگر به گناهکار بودن زن به شکل مضاعف ، فرهنگ مردسالارانه تاریخی را هم به آن اضافه کنیم، می توان نحوه رفتار رژیمی مثل رژیم کنونی ایران با زنان را تا حدودی درک کرد.
در چالش با این نظریه، آزادیخواهان و فلاسفه به نگاه خوش بینانه به انسان روی آوردند ودرست در نقطه مقابل نگاه بدبینانه، بر خوبی و پاک بودن سرشت و طینت انسان، انگشت گذاشتند و پیرامون آن به نظریه پردازی مبادرت کردند. حاصل این نظریه پردازیها، در مجموع به فلسفه انسان محوری ، اصالت انسان یا اومانیسم ، ختم شد. این نظریه به تغیبیرزاویه ی دید و نگاه انسان به خود و محیط پیرامونش انجامید و مبنایی برای بازنگری ورنسانس گردید و تغییرات شگرف چند قرن اخیر را بوجود آورد.

ب- حق خودگردانی و اعمال قدرت انسان به خود

سوال بسیار ساده است. آیا انسان می تواند خود را اداره کند؟ انسانی که نگهبانان سلطه گر روحانی خودش را از دست می دهد، آیا ظرفیت این را دارد که در این جهان پیچیده ومرموزراه خود را پیدا کند؟ به بیانی دیگر، آیا انسان موجودی قائم به ذات است یا وابسته؟
اگر قائم به ذات است، چگونه باید خودش را اداره کند و اگر وابسته می باشد، به چه چیزهایی وابسته است؟ آیا وابستگی انسان به نیازهای طبیعی اش که نیاز معنوی یکی از آنان است، ناقض قائم به ذات بودن اوست یا نه نیازهای طبیعی خود بخشی از سرشت و ذات یا ماهیت او می باشند؟
در پاسخ به این پرسشها و صدها پرسش دیگر از این دست، نظریه های گوناگونی مطرح شده و می شود. از دیدگاه مبتنی بر مبناهای نظری آزادی، پاسخ به سوال که آیا انسان می تواند خودش را اداره کند یا نه، مثبت است. پاسخ مثبت به این سوال لاجرم ضرورت آزاد بودن انسان در انتخاب و اعمال آن را اجتناب ناپذیر می کند. چگونه می شود که از موجودی انتظار داشت خودگردان باشد ولی آزاد نباشد؟ چون تنها سلاحی که انسان در اجرای وظیفه سنگین خودگردانی دارد، استعداد و توانائی ذهنی اوست. مگر می شود توانائی کسی را به بند کشید و بعد از او انتظار داشت که خودش را اداره کند؟ انسان تنها و تنها زمانی می تواند از پس چالش اداره خود برآید که بتواند آزادانه از مجموعه توانائیهایش استفاده کند. ولی اگر انسان باید آزاد باشد، تا بتواند خود را اداره کند و اداره کردن خود حق ذاتی اوست، این آزادی چگونه باید اعمال شود؟ چرا که اعمال آزادی فرد بخصوص در حیطه جامعه، می تواند با آزادی دیگری اصطکاک و برخورد پیدا کند. محدودیتهایی که اعمال آزادی فرد ممکن است برای دیگری بوجود آورد، حد و مرزش چیست؟ چگونه می شود شرایطی را فراهم آورد که همه بتوانند آزادانه اعمال قدرت و اراده کنند؟ مگر آزادی غیر از اعمال اراده بر خود و محیط پیرامون معنای دیگری هم دارد؟
پاسخ یابی برای این پرسشها در پروسه عمل به شکل گیری اسلوبها و تکنیکهایی انجامید که کارشان تنظیم روابط بین انسانها با یکدیگر و با پدیده ی قدرت می بود. پدیده دمکراسی امروزی حاصل این روند بوده است.

ت-حق مقاومت ودفاع:

اگرفرد انسان موجود شروری نیست ، میتواند خودش را اداره کند و برای اداره ی خود و جامعه اش صلاحیت ماهوی و ذاتی دارد ، تکلیف او با عوامل بازدارنده و در هم شکننده ی اراده و آزادی او چیست؟ انسان در خلا ء که زندگی نمیکند ، در پیرامون او قدرتها و عوامل بازدارنده ی بسیاری وجود دارند که از جانب آنا ن همواره مورد هجوم قرار می گیرد . آیا او حق مقاومت و دفاع از خود را دارد؟ اگر چنین حقی ندارد ، پس باور به آزادی به چه درد او می خورد و چه چیزی در زندگی او را تغییر می دهد ؟

مشاهده می شود که باور به هر کدام از مبنا های نظری آزادی به شکل زنجیره ای به باور به مبناهای دیگر راه می برد. این مبناها هر کدام دیگری را تکمیل می کنند و یک مجموعه ی گونه گون اما یک جنس از مفاهیم را نمایندگی می کنند که نمیتوان انها را از یکدیگر جدا کرد.این مجموعه مفاهیم را میتوان بعد نظری و فلسفی آزادی دانست.

به رسمیت شناختن حق مقاومت از برسمیت شناختن حق آزادی ، و برسمیت شناختن حق آزادی از به رسمیت شناختن حق انسان برای اداره ی خود و برسمیت شناختن حق اداره ی خود از به رسمیت شناختن نیک سرشتی انسان و عدم نیاز او به قیم ، ناشی می شود .
میتوان گفت که " حق مقاومت کردن" از میان مبناهای مختلف نظری آزادی ، از مهمترین آنان است ، چرا که به "عمل " و اعمال اراده فرد و جمع نزدیکترین رابطه را دارد.

ث- و .......................



بخــش هفتم



مبناهای دمکراسی

در بخشهای پیشین اشاره شد که قدرت مدیریت نشده لاجرم و جبرا راه به استبداد می برد. تداوم استبداد در یک جامعه به مرور و در بستر زمان، فرهنگ استبدادی را دراین جوامع به وجود می آورد . این فرهنگ ویژگیهای ذهنی و رفتاری خاصی را در افرادی که در این جوامع زندگی می کنند ، نهادینه میکند که البته موضوع بحث این نوشته نمی باشد. از میان مجموعه ویژگیهای ذهنی و رفتاری که جزئی از فرهنگ چنین جوامعی می باشد، بطور اخص در رابطه با موضوع این نوشتار می توان به نحوه تنظیم" رابطه فرد با قدرت " اشاره کوتاهی کرد.
پرداختن به این مسئله از این نظر ضروری است که در سیستم دمکراسی مجموعه ویژگیهای رفتاری و ذهنی افراد که زائیده رابطه فرد با نهاد قدرت به شکل عام، در دوره پیشا دمکراسی - دوره استبدادی - می باشد دچار تغییر و تحول بنیادین می شود بطوریکه می توان گفت یکی از مبناهای اساسی و عام سیستم دمکراسی تغییر رابطه فرد با قدرت به شکل ماهوی می باشد.

رابطه فرد با قدرت در سیستم مبتنی بر سلطه یا استبداد

رابطه فرد با قدرت در سیستم استبدادی را می توان به دو بخش ذهنی و عینی تقسیم کرد. کارکرد این رابطه در فرد ویژگیهای ذهنی و رفتاری خاصی را بوجود می آورد که بحث بسیار گسترده ای می باشد . در اینجا به چند ویژگی ذهنی و رفتاری اساسی اشاره می شود.

ویژگیها ی ذهنی:

الف- اصالت قدرت:

یکی از اساسی ترین ویژگیهای ذهنی که در سیستم استبدادی شکل می گیرد، اصالت پیدا کردن قدرت و نهاد قدرت دولتی می باشد. در دیدگاه مبتنی بر اصالت قدرت، نهاد قدرت دولتی، مشروعیتش را از خود می گیرد و وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست. در این دیدگاه قدرت و الزامات آن حق و مشروع هستند چون اصالت دارند وقدرت به خودی خود عیار و میزانی برای سنجش درست و نادرست و حق و ناحق بودن هر عمل یا امری که به آن مربوط است محسوب می شود. در چنین دیدگاهی حد و حدود قدرت را توانستن محض تعیین می کند و آنچیزی که قدرت را محدود می کند نتوانستن است. شعار فردی که در راس هرم قدرت قرار می گیرد این است. من می توانم، پس انجام می دهم. من می کشم، چون می توانم...
حاکمیت حق من است، چون در دست من است و...
در اینجا قدرت ، خود ضوابط حاکم بر خود را خلق می کند و هیچگو نه ضا بطه ای بیرون از آنچه خود خلق می کند را بر نمی تابد.

ب- تقدس قدرت:
در تمامی سیستمهای مبتنی بر استبداد، قدرت از طرق مختلف به قدرتهای ماورایی و غیر زمینی منتسب می شود ، قدرت ماورایی مرموزی که منشاء همه قدرتهاست و سرنوشت جهان و انسانها را در دست دارد. این انتساب هاله ای از تقدس را در پیرامون قدرت بوجود می آورد و چهره ای مرموز و غیر عادی را به آن می دهد. این هاله ماورایی و مرموز، بسان دیواری بین فرد و نهاد قدرت قد می افرازد و نهادهای قدرت و مراکز منتسب به آن را از دسترس دیگران دور نگه می دارد. بهمین دلیل کم کم تشریفات عجیب و غریب در رابطه ی بین نهاد قدرت و افراد تحت سلطه شکل می گیرد که نحوه ارتباطات نهاد مرموز قدرت با پیرامون آن را تنظیم می کند.
این نیروهای مرموز و ماورایی که بر جهان حکم می رانند، قدرت را به افراد خاصی که فره ایزدی دارند یا آیت یا روح خدا هستند تفویض کرده از این طریق بخشی از قدرت لایزال خودشان را به درون آنها دمیده، حق حاکمیت بر مردم را به آنها می دهند. یعنی حاکم جهان، بخشی از قدرت زمینی خود را به نهاد قدرت منتقل می کند.

پ- و...

ویژگیهای رفتاری

ترس و دهشت عنصر اساسی تنظیم رابطه ی فرد و قدرت:

در سیستم استبدادی ، نهاد قدرت دولتی، رابطه خود با محیط پیرامونش را بر اساس ترس و ایجاد وحشت تنظیم می کند. ایجاد وحشت هم جنبه فیزیکی یعنی آزار و حذف فیزیکی افراد تحت سلطه دارد و هم جنبه روانی. عنصر ترس در تنظیم رابطه نهاد قدرت و محیط پیرامونش زوایای مختلفی دارد.
می توان گفت که ایجاد ترس و وحشت در افراد تحت سلطه، الزاما به مفهوم خالی از ترس بودن عنصر سلطه گر نمی باشد، بلکه خود انعکاسی از ترس و وحشت درونی آن می باشد. افرادی که در موضع سلطه گری قرار دارند، هر چند افراد تحت سلطه را با استفاده از عنصر ترس در هم می شکنند،ولی به نوبه خود ترس و وحشت خود را از، ازدست دادن جایگاه خود ، به نمایش می گذارند یعنی عنصر ترس محرک اساسی رفتار آنان نیز محسوب می شود . نتیجه چنین رابطه ای عمومی شدن ترس بعنوان یک عنصر عام و مشترک در مجموعه روابط اجتماعی می باشد. چرا که عامل و ایجادکننده ترس و دهشت که نهاد قدرت می باشد، خود نیز در ترس و دهشت دائمی از نفرت پنهانی که حاصل کارکرد آن است به سر می برد .
عام شدن عنصر ترس در روابط اجتماعی، ویژگیهای رفتاری خاصی را هم در عنصر سلطه گر و هم در عنصر تحت سلطه ایجاد می کند که می توان تیتروار به آن اشاره کرد.

1- جباریت:

برای ایجاد دهشت در عنصر تحت سلطه جباریت یک عامل اساسی در رابطه بین نهاد قدرت و محیط پیرامون آن می باشد. این جباریت علاوه بر جنبه فیزیکی جنبه روحی و روانی نیز دارد. جباریت در پروسه زمان سنن و رسوم خود و یا در یک کلام فرهنگ خاصی را در پیرامون قدرت بوجود می آورد. خصلت اساسی این فرهنگ، خلق و به نمایش گذاشتن عظمت و شکوه می باشد. عظمت و شکوهی که در هر مناسبتی برای عنصر تحت سلطه به نمایش گذاشته می شود. عنصر عظمت در چنین فرهنگی، خود را در لباسهای عجیب و غریب، تاج، تخت، رفتارهای ویژه از قبیل تعظیم، دست بوسی و تشریفات خاص نشان می دهد. چنین چیزهایی در این فرهنگ به عنوان سمبلها و نمادهای عظمت و جباریت محسوب می شوند. هدف از نمایش عظمت و تشریفات ویژه ای که درپیرامون آن شکل مگیرد، ایجاد ترس روانی و در هم شکستن روحیه مقاومت عنصر تحت سلطه می باشد.
2- شیادیت:

در تمامی سیستمهای استبدادی ، نهاد رسمی مذهب بخشی از نهاد قدرت دولتی محسوب می شود که کارش توجیه تقد س و ماورایی بودن قدرت است. اما تقدس قدرت، بر اساس توجیهات ماورایی و اخلاقی، با عنصر جباریت که جزء لاینفک نهاد قدرت می باشد در تناقض آشکار قرار می گیرد. برای حل این مشکل و آشتی دادن جباریت و تقدس، آنچیزی که وظیفه حل این تناقض را به عهده می گیرد، شیادیت یعنی تزویر و عوامفریبی می باشد. این شیاد یت در گذر زمان به بخشی از فرهنگ نهاد قدرت تبدیل شده و درآن نهادینه می شود. در مقاطعی که نهاد قدرت مذهبی و دولتی یکی می شوند، عنصر شیادیت بسیار برجسته تر می شود چرا که در چنین مواقعی برخی از عناصر و نمادهای فرهنگ جباریت از قبیل تاج، تخت و... از آن حذف می شوند و لاجرم برای جبران کمبود آن نمادها ، چه در کمیت و چه در کیفیت، نقش عنصر شیادیت برجسته تر و عمده تر می شود.

3- قیمومیت:

هم چنانکه در فصل پیشین گفته شد، نهادهای قدرت دولتی و مذهبی، برای ایجاد مشروعیت با استفاده از تقدس، قدرت را به ماوراء و اراده یک عنصر مطلق که بر جهان حکمفرمایی می کند، متصل می کنند و حق حاکمیت بر افراد تحت سلطه را بدین وسیله توجیه می نمایند. انعکاس این دیدگاه در فرهنگ قدرت به شکل قیمومیت خود را نشان می دهد. قیم مآبی ای که امروز در ایران جزئی از فرهنگ بازماندگان نظام پیشین و آقازاده های لس آنجلس نشین آنان و همچنین رژیم حاکم در تهران مشاهده می شود در واقع ریشه در جایگاه آنان در فرهنگ نهاد قدرت دارد .

4- بسته بودن قدرت:

تقدس قدرت و مرموز شدن آن، خود به خود آن را بسته می کند. بر همین اسا س درب مکانهایی که مراکز قدرت محسوب می شوند، همواره به بیرون بسته است و افراد بیرون از دایره محارم نهاد قدرت هیچ آگاهی و شناختی از مسائل داخل آن ندارند. مراکز قدرت مکانهایی مرموز و دست نیافتنی می باشند که فقط افراد خاصی که خودی محسوب می شوند را به درون آن راه می دهند. دیوارهای بلند قصرها و مراکز دولتی و عظمت آنها، بسان شبح های مرموز دنیایی ناپیدا و ناآشنا را به نمایش می گذارند که به ترس و وحشت عنصر تحت سلطه می افزایند.

5- تملق و رشوه:

این دو ویژگی در رفتارهای عنصر تحت سلطه بیشتر مشاهده می شود و بعنوان ابزارهایی برای نزدیک شدن به نهاد قدرت یا دفع شر آن مورد استفاده قرار می گیرند. رشوه و تملق انعکاس طبیعی انسان ترس زده و تحت سلطه در مقابل عظمت و جباریت قدرت می باشد و ابزارهایی هستند که به قصد نزدیک شدن و یا فرار کردن از کوبندگی جباریت قدرت از آن استفاده می شود. این ابزار کم کم به عمده ترین و در برخی موارد تنها عامل تنظیم رابطه بین عنصر تحت سلطه و
قدرت، در فرهنگ عمومی نهادینه می شود.
6- تسلیم طلبی:

شکل گیری تمامی ویژگیهای ذهنی و رفتاری که نام برده شد، ناشی از الزامات اعمال سلطه و آسان کردن آن می باشد و هدف غایی آن تسلیم کردن و در هم شکستن تمایل طبیعی فرد و جامعه به آزادی می باشد. پس حاصل نهایی مجموعه این ویژگیها و کارکرد آنها، ایجاد تسلیم طلبی در عنصر تحت سلطه می باشد. به بیانی دیگر آنجایی که مجموعه این ویژگیها به ماده تبدیل می شود، ایجاد و استحکام تسلیم طلبی می باشد.
و.........


اصل انتقاع عمومی بنیاد رابطه فرد و قدرت در دمکراسی:

چنانکه مشاهده می شود، این ویژگیهای ذهنی و رفتاری در جامعه تحت سلطه به این دلیل شکل می گیرد که در رابطه بین قدرت و مردم، آنچه مبنا قرار می گیرد اصالت قدرت و الزامات و منافع قدرت می باشد. بنابراین می توان گفت که یکی از مبناهای اساسی دمکراسی ایجاد تغییر بنیادی در رابطه بین فرد و قدرت می باشد. از آنجا که آنچه روابط فرد و قدرت در سیستم استبدادی را تعیین می کند منافع قدرت می باشد، در دمکراسی این معادله معکوس می شود. یعنی آنچه مبنای رابطه فرد و قدرت قرار می گیرد، مقوله انتقاع یا منافع عام فرد و جامعه می باشد. پس میتوان گفت که در دمکراسی منافع عام اعضای جامعه ی ملی - منافع ملی- معیار و مبنایی برای تعیین ماهیت رابطه ی فرد و قدرت به حساب می آید.
اما اصل انتقاع بعنوان بنیاد تنظیم رابطه فرد و جامعه با قدرت یعنی چه؟ چه مرجعی، تشخیص منافع را در دست دارد؟ در صورتیکه منافع افراد با یکدیگر و جمع اصطکاک پیدا کند چگونه بایستی با آن برخورد کرد؟ و...

اصالت ظوابط :

در سیستم استبدادی، قدرت خود، ضوابط حاکم بر خود را بر اساس منافع خود تنظیم می کند. نتیجه چنین رابطه ای بین ضوابط و قدرت جایگزین شدن رابطه به جای ضابطه می باشد. این جایگزینی ، ضوابط موجود در سیستم استبدادی را بسیار سیال و بسته به شرایط و اقتضادی منافع قدرت بسیا متغییر می باشد. از آنجا که سازمان یابی بدون وجود ضوابط فراگیر و محکم امکان ناپذیر است ، یکی از تفاوتهای بنیادی جوامع تحت سلطه سیستم استبدادی با جوامع دمکراتیک، میزان سازمان یابی جامعه و نهاد قدرت دولتی می باشد. در جوامع استبدادی، سازمان نهاد دولت بسیار ضعیف و ناکارآمد می باشد. اما در جوامع دمکراتیک سازمان قدرت بسیار سازماندهی شده تر و به همین دلیل دارای کارآیی بسیار بالاتری می باشد.
در سیستم دمکراسی، ضوابط بالاتر از قدرت و منافع آن قرار می گیرد و مبنایی برای کنترل و مدیریت بهینه آن در جهت منافع عام جامعه محسوب می شود. مجموعه قوانین و قراردادهای اجتماعی ضوابط را در یک جامعه دمکراتیک شکل می دهد. بنابر این می توان گفت آنچه در سیستم دمکراسی رابطه بین قدرت و فرد و جامعه را تعیین می کند ضوابط و قوانین می باشند و اصالت ضوابط ، جایگزین اصالت قدرت می شود.
اما منشاء قوانین و ضوابط چیست؟ قوانین، مشروعیت خود را از کجا می گیرند؟ چه کسی قوانین را وضع می کند؟ و...
اینها سوالات بسیار بنیادی هستند که در رابطه با ضوابط و قوانین وجود دارد. هرچند موضوع قوانین و ضوابط بحثی بسیار گسترده می باشد، تا آنجا که مربوط به مبحث این نوشته می باشد، بایستی اشاره کرد که قانون و ضوابط ، همواره در جوامع انسانی وجود داشته است، از ابتدایی ترین جوامع پیشا تاریخی تا دوره کنونی. بنابراین صرف وجود قانون در یک جامعه، آنرا دمکراتیک نمی کند. دردمکراسی اساسا بحث بر سر وجود و یا عدم وجود قوانین نیست چرا که قوانین همیشه وجود داشته اند. بلکه بحث بر سر ماهیت و منشاء قوانین است.


منشاء قانون

از آنجا که منشاء قانون، ماهیت آن را تعیین می کند، یکی از مبناهای اساسی دمکراسی تغییر منشاء قوانین می باشد. در سیستم استبدادی از ابتدایی ترین آنها که سیستم شاه-خدایی باشد تا پیشرفته ترین آنها که انواع و اقسام سیستمهای استبدادی از قبیل استبداد مذهبی، استبداد نظامی، و حکومتهای شبه مدرن و... می باشد قوانین از دو نهاد قدرت رسمی دولتی و مذهبی ناشی می شوند. یعنی دو نهاد قدرت مذهبی و دولتی منشاء قوانین محسوب می شوند.

الف- نهاد قدرت مذهبی:

نهاد قدرت مذهبی، از ابتدای تاریخ بشر، همواره در وضع قوانین نقش اساسی داشته است. مجموعه قوانینی که این نهاد قدرت وضع می کند، هرچند برای حفظ منافع و اعمال قدرت وضع شده اند و کاملا زمینی محسوب می شوند، به انحاء مختلف به ماوراء متصل می شوند.
از آنجا که قوانین ناشی شده از این نهاد - مجموعه قوانین شرعی- به خدا منتسب می شود، این نهاد علاوه بر منشاء قوانین بودن، بعنوان مرجع مشروعیت قوانین نیز شناخته می شود. هدف غایی مجموعه قوانین شرعی، حفظ منافع و اعمال اتوریته نهاد قدرت مذهبی می باشد. این قوانین از آنجا که توسط خدا وضع شده اند، مقدس و غیر قابل تغییر می باشند و ورود به چند و چون آن نیز در انحصار این نهاد می باشد. این چنین است که نهاد قدرت مذهبی با استفاده از سه اهرم منشاء ، مرجع مشروعیت و مفسر قوانین بودن، حیطه اعمال سلطه اش ، حتی نهاد قدرت دولتی را نیز دربر می گیرد. این در حالتی است که نهاد قدرت مذهبی رسما از قدرت دولتی جدا باشد. در صورتیکه نهاد قدرت دولتی و مذهبی یکی شوند، علاوه بر سه اهرم گفته شده، اعمال و اجرای قوانین نیز در ید بیضای نهاد قدرت مذهبی قرار می گیرد. در چنین حالتی نهاد قدرت دولتی هم منشاء قانون محسوب می شود و هم مرجع مشروعیت آن و هم مفسر و مجری آن.

ب- نهاد قدرت دولتی:

در دوران پیشا دمکراسی، نهاد قدرت دولتی یکی دیگر از مراجعی است که قوانین از آن ناشی می شود. مجموعه قوانینی که از منشاء قدرت دولتی ناشی می شوند، قوانین عرفی محسوب می شوند. قوانین عرفی ناشی شده از نهاد دولتی بر اساس الزامات و منافع نهاد قدرت دولتی وضع می شوند. پس می توان گفت که تا آنجا که مربوط به ماهیت رابطه قدرت و منشاء آن می شود، هم نهاد قدرت مذهبی و هم دولتی رابطه یکسانی با قوانین دارند. اما از چهار حوزه منشاء، مرجع مشروعیت و مفسر و مجری قوانین بودن، قوانین ناشی شده از قدرت دولتی ، در حوزه مشروعیت وابسته به قوانین شرعی ناشی شده از نهاد قدرت مذهبی می باشند. یعنی در نهایت حتی قوانین عرفی نهاد دولت نیز مشروعیت خودشان را از نهاد قدرت مذهبی می گیرند. اما در سه حوزه دیگر، یعنی در حوزه های منشاء و مفسر و مجری بودن، همواره بین دو نهاد قدرت دولتی و مذهبی رقابت و اصطکاک وجود دارد. بنابر این می توان گفت که اصل انتقاع ماهیت مجموعه قوانین شرعی و عرفی در سیستم استبدادی را نیز تعیین می کند اما به منافع دو نهاد قدرت رسمی محدود می شود.

خلعیت از نهاد قدرت مذهبی و دولتی در امر قوانین

یکی ازمهمترین مبناهای دمکراسی ، خلعیت کامل از نهادهای قدرت مذهبی و دولتی در حوزه قوانین یا ضوابط می باشد. به بیانی دیگر در دمکراسی دو نهاد متمرکز قدرت دولتی و مذهبی نقش خود در تعیین ماهیت قوانین را کاملا از دست داده و مجموعه روابط پیشین بین این دو نهاد با ضوابط و قوانین دچار دگرگونی بنیادی می شود . بدین شکل که دست قوانین شرعی ناشی شده از نهاد قدرت مذهبی به شکل مطلق از حوزه قوانین کوتاه می شود ولی تا آنجا که مربوط به نهاد قدرت دولتی و قوانین عرفی ناشی شده از آن می شود، ممکن است شکل و فرم آن باقی بماند، اما محتوا و ماهیت رابطه این نهاد با قدرت و قوانین تغییر می کند. یعنی در هر حال نهاد قدرت دولتی بیادگار مانده از دوران استبدادی در شکل باقی می ماند چرا که این نهاد خودش یک نهاد جمعی می باشد که از الزامات سازماندهی جامعه ملی محسوب می شود ولی از حالت خودگردانی خارج شده و توسط ضوابط و قوانین بیرون از خود اداره و مدیریت می شود. بنابر این نهاد قدرت دولتی در دمکراسی ویژگی زدایی می شود و بدین صورت که نه خودگردان است، نه اصالت و تقدس دارد و نه جباریت و شیادیت، بلکه ابزاری است برای مدیریت و کنترل قدرت و بیشتر شبیه به یک بنگاه خدماتی است تا یک مرکز فرمانروایی و اعمال سلطه.

5- ...

( بخش هشتم)

در آغاز این بخش پرداختن به چند نکته ضروری است.
- از آنجا که موضوع این نوشته، یک موضوع بسیار گسترده است، نگارنده برای بیان مقصود و نظر خود مجبور به روی آوردن به تک نگاری شده است. تک نگاری یا تیروار نوشتن از یک طرف دست نگارنده را در ورود به جزئیات و آوردن فاکت از نظریات دیگران بسته است و از طرفی نوشته را بسیار خشک و بی روح کرده است. البته هدف از نوشتن این سلسله نوشتارها تا آنجا که به نگارنده مربوط می شود، انتقال اطلاعات و معلومات به خواننده نبوده و نیست. بلکه بیشتر بیان نظر و مطرح کردن و پاسخ یابی برای سوالاتی که سالهاست مشغله ذهنی او بوده است، می باشد.

- آنچه تاکنون در این سلسله نوشتارها، در اینترنت منتشر شده و هم چنان می شود، مبتنی بر اطلاعات کتابخانه ای نیست. نگارنده سالهاست در یک کشور دمکراتیک زندگی می کند و این شانس را داشته است که سیستم دمکراسی را از نزدیک مشاهده کند. بهمین دلیل نظرگاه نگارنده مبتنی بر نوعی کشف و شهود می باشد و اطلاعات کتابخانه ای و آکادمیک نقش ثانوی در آن بازی می کنند. این نوشتارها حاصل تلاش ذهنی و کندو کاو نگارنده طی سالهای متمادی برای درک و فهم سیستم دمکراسی بر اساس مشاهده ی مستقیم و بلاواسطه می باشد که پس از آنکه از حالت بریده بریده و پراکنده خارج شد و شکلی سیستماتیک پیدا کرد، نگارنده بر آن شد تا آن را عمومی کند. بنابراین نگارنده هیچ ادعایی بیش از این ندارد و نظریاتی که مطرح شده و می شود هم صرفا دید و نگاه و دریافتهای نگارنده از پدیده ای به نام دمکراسی را انعکاس می دهد نه چیزی بیشتر.

- یکی از مشکلات نگارنده از ابتدا مشکل واژه ها بوده است. چرا که واژه ها بار مفهومی یکسانی در ذهن افراد متفاوت حمل نمی کنند. واژه ها بخصوص واژه های کلیدی سیاسی هر کدام دارای یک تاریخچه هستند و بر این اساس بار مفهومی آنها شامل محدودیت زمانی و مکانی می گردد. به همین دلیل نگارنده پیوسته مجبور بوده است واژه های کلیدی که بکار می برد را تعریف و حتی باز تعریف کند تا شاید بدین وسیله بتواند آنچه در ذهن دارد را بهتر منتقل کرده و منظور خود را هر چه شفافتر بیان نماید. اینکه تا چه حد در این زمینه موفق بوده، متاسفانه قابل سنجش نیست.

با توجه به این مشکل و از آنجا که از این به بعد این نوشته وارد مرحله ی کالبد شکافی دمکراسی به عنوان یک "پدیده ی موجود " شده است تعریف چند واژه ضروری به نظر می رسد.

اپوزیسیون:

در سیستم دمکراسی احزابی که نمی توانند رأی اکثریت را بدست آورند، اپوزیسیون خوانده می شوند. کسانی که رأی اکثریت را بدست می آورند چه در قالب یک حزب و چه در قالب احزاب موتلف، حق اعمال قدرت را برای مدت معینی بدست می آورند. احزابی که اپوزیسیون خوانده می شوند، هر چند در تشکیل دولت و اعمال حاکمیت نقشی ندارند، اما در کلیه نهادهای انتخابی به میزان سهمی که از آراء می برند حضور فعال دارند. حزبی که قادر به بدست آوردن بیشتر کرسیهای انتخابی پس از حزب حاکم می شود را اپوزیسیون رسمی می نامند، می توان گفت که اپوزیسیون رسمی، دولت در سایه یا در انتظار می باشد. این تعریف چند نتیجه گیری را در خود مستتر دارد.
اولا اپوزیسیون در حوزه های انتخابی قدرت، حضور دارد.
دوما حضور اپوزیسیون توسط دولت حاکم برسمیت شناخته می شود.
سوما فلسفه وجودی اپوزیسیون تلاش برای تبدیل شدن از اقلیت به اکثریت است و این تلاش در مبارزه با دولت حاکم خود را نشان می دهد. بنابراین اپوزیسیون حق اعتراض و مبارزه دارد، حقی که توسط دولت حاکم پذیرفته شده است.
پس می توان گفت که واژه اپوزیسیون، زائیده فرهنگ سیاسی در یک سیستم دمکراسی می باشد. اختلاف بین اپوزیسیون و حزب حاکم بر سر بدست آوردن حق اعمال حاکمیت و سهم بردن بیشتر از اعمال حاکمیت است.

مقاومت:

مقاومت و اپوزیسیون هرچند در ظاهر نقشی شبیه به هم دارند ولی دو مفهوم کاملا متفاوت هستند. واژه اپوزیسیون متعلق به فرهنگ یک جامعه دمکراتیک می باشد ولی واژه مقاومت متعلق به جامعه ای که در آن توتالیتاریسم و دیکتاتوری حاکم است. اپوزیسیون وجودش توسط حاکمیت برسمیت شناخته می شود، نیروی مقاومت نه تنها حضورش پذیرفته نمی شود، بلکه مورد سرکوب قرار می گیرد. نیروی مقاومت با حاکمیت تضاد دارد ولی نیروی اپوزیسیون اختلاف. نیروی مقاومت دارای حق حاکمیت نیست به همین دلیل بعنوان یک نهاد سیاسی برای بدست آوردن حق حاکمیت ملی خود و مردمش می رزمد، در صورتیکه نیروی اپوزیسیون در جامعه ای که دارای حق حاکمیت ملی است، زیست می کند و اختلافش با حزب حاکم بر سر اعمال حاکمیت است نه حق حاکمیت. حق حاکمیت و اعمال حاکمیت دو موضوع کاملا جدا می باشند که در آینده بیشتر به آن خواهیم پرداخت.

می بینیم که این دو واژه، از زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند. یکی به نیروی غیر حاکم اقلیت ولی آزاد و پذیرفته شده اطلاق می شود و دیگری به نیروی سرکوب شده و تحت ستم. یکی واژه ای زائیده شرایطی است که سیستم دمکراسی مستقر است و دیگری زائیده شرایطی که سیستم توتالیتر و...
تفاوت دو واژه اپوزیسیون و مقاومت، تفاوت بین سهم و حق است. اپوزیسیون خواهان سهم است، سهمی که به اندازه از آن بهره می برد ولی او در سدد بیشتر کردن آن است ولی مقاومت خواهان حق است، حقی که از او و مردمش دریغ شده. یکی سیاستمدار است، دیگری مبارز و رزمنده.
یک مبارز و رزمنده حتما سیاستمدار هم هست ولی یک سیاستمدار الزاما رزمنده نیست.
با توجه به این تعاریف، استفاده از واژه اپوزیسیون که در بخشی از مخالفین حکومت ایران، تقریبا مد شده، در شرایط جامعه ایران که از یک حکومت بغایت توتالیتر و فاشیستی رنج می برد، غیر دقیق ، بی معنی و بسیار غلط انداز است بطوریکه مفهوم واقعی واژه اپوزیسیون را مسخ می کند. در فرهنگ کشورهای دمکراتیک مفهوم این دو واژه کاملا جدا و کاربرد آن نیز متفاوت است. مثلا هیچوقت به مخالفین آلمانی هیتلر نمی گویند اپوزیسیون نازیسم. هم چنانکه به مخالفین فرانسوی حکومت ویشی نمی گویند ، اپوزیسیون. برای نامیدن آنها از واژه مقاومت استفاده می شود. این دو واژه دو ماهیت متفاوت را نمایندگی می کنند. بنا بر این در حال حاضر در ایران ما مقاومت داریم ، نه اپوزیسیون. مگر اینکه مقصود از بکار بردن واژه ی اپوزیسیون سهم خواهی و مشارکت در سیستم حاکم باشد که آنچنانکه به نظر می رسد کسانیکه خود را اپوزیسیون می نامند چنین منظوری دارند.

اصل، ضابطه، قانون:
این سه واژه و معادلهای آن در زبانهای مختلف، به نوعی با یکدیگر ارتباط و بستگی دارند. ولی بشکل جداگانه نیز هر کدام بار مفهومی خاص خود را منتقل می کنند. از آنجا که هر واژه ای در حوزه های مختلف ممکن است مفهوم یکسانی را نمایندگی نکند، به همین دلیل تعاریف این واژه ها در چارچوب این نوشتار ممکن است عین مفهوم آنها در فیزیک یا شیمی و... نباشد. چون این سه واژه در چارچوب موضوع این نوشته نقشی بسیار کلیدی دارند، بایستی کمی به تعریف مشخصی که مورد نظر نگارنده است، پرداخته شود.
اصول:
در فرهنگ عمید، در تعریف اصل این معانی بیان شده: بن هر چیز، ریشه، پی، بنیاد، نژاد. با توجه به این معانی، وقتی در دمکراسی صحبت از اصول می شود، منظور بن مایه و شالوده ای است که دمکراسی بر آن بنا شده است.
ضابطه:
در لغت به معنی نگه دارنده، قاعده، دستورو حکم کلی که بر جزئیات آن منطبق گردد، می باشد. با توجه به این معانی می توان گفت که ضابطه، چیزی است که دو یا چند چیز را به هم مرتبط کرده و آنها را تحت نظم خاصی هماهنگ می کند. به همین دلیل ضوابط ، مبناها و بنیادهایی هستند که در تنظیم رابطه به کار گرفته می شوند.
قانون:
اصل و مقیاس چیزی، و نیز به معنی دستورالعملهایی که از طرف دولت و مجلس شورای ملی برای حفظ انتظامات و اداره کردن امور جامعه وضع شود. معانی واژه قانون از فرهنگ عمید می باشد. در چارچوب این نوشته، مفهوم دوم مورد نظر است.

چنانکه مشاهده می شود این سه واژه در حالیکه مفاهیم مختلفی دارند ولی به نوعی با هم ارتباط دارند. برای توضیح این ارتباط و برای بیان هر چه شفافتر آن ناچاریم این ارتباط را تجسم هندسی کنیم. شکلی هندسی مانند مثلث را در نظر بگیرید.آن اصلی که مثلث را مثلث می کند، دارا بودن سه زاویه میباشد. اصلی که زاویه را زاویه می کند این است که زاویه با عبور دو خط متقاطع از یک نقطه بوجود می آید. بنابراین رسم کردن زاویه 180 درجه هیچوقت نمی تواند به رسم زاویه مثلث بیانجامد. خط نیز از به هم پیوستن چند نقطه به وجود می آید. پس برای داشتن مثلث حتما بایستی از سه نقطه متفاوت خطوط متقاطع مستقیم رسم گردد تا به هم برسد. .چنانکه می بینیم برای داشتن یک مثلث سه جزء ضروریست نقطه ، خط و زاویه. این اجزاء هر کدام دارای تعاریف ویژه ی خود می باشند و قوانین خاصی بر آنان حاکم است. ولی تا زمانی که این اجزاء تحت شرایط خاصی به هم پیوند نخورند هیچوقت مثلث به وجود نمی آید . یعنی آنچه مجموعه ی این اجزا را به مثلث تبدیل می کند پیروی آنها از قواعد و قوانینی است که بر مثلث حاکم است. پس به وجود آوردن مثلث، پیروی کردن از قواعد یا قوانینی را می طلبد.همچنین اجزاء مثلث نیزهر کدام قوانین خاص خود را دارند و آنها نیز به نوبه ی خود دارای اجزایی می باشند که قوانین خاصی آنها را در کنار هم قرار می دهد. در اینجا ما با دو نوع قانون سر و کار داریم یکی قانونی که یک جزء را تعریف می کند و دیگری قانونی که رابطه ی آن اجزاء را سامان می دهد. قانونی که رابطه ی چند جزء را تعریف و تنظیم می کند ضابطه می خوانیم. ضابطه از نظم دادن به قوانین حاکم بر اجزاء ، مفهوم جدیدی را بوجود می آورد. بنابر این ضابطه آن قانونی است که قوانین حاکم براجزاء مختلف را در کنار هم نگه داشته و یک اصل را بر آنان جاری می نماید. پس اگر اصلی که مثلث را بوجود می آورد را بخواهیم عملی کنیم، بایستی ضوابطی را بر اجزاء مثلث حاکم گردانیم . این ضوابط جبری می باشند و در اختیار و انتخاب کسی نیستند. یعنی اگر شما دو خط را از یک نقطه عبور ندهید هرگز زاویه ای نخواهید داشت و اگر این خطوط را ادامه ندهید تا به هم برسند، مثلثی بوجود نمی آید. چنانکه می بینیم پذیرش اصل سه زاویه ای بودن مثلث، ضوابطی را تحمیل می کند. این ضوابط همان نحوه خاص رسم خطوط می باشد.
با توجه به این توضیحات میتوان سه واژه ی اصول ، ضوابط و قانون را در چارچوب موضوع این نوشته اینطور تعریف نمود .
اصول بن مایه ها و شالوده هایی هستند که ماهیت ذاتی و کلی یک پدیده را معین و مشخص میکنند.
ضوابط آن چسبی است که اجزاء متشکله ی آن پدیده را تحت نظم خاصی که از اصول حاکم بر آن ناشی میشود را به یکدیگر پیوند داده در کنار یکدیگر نگه می دارد.
قانون آن دستورالعملی است که بر اجزاء آن پدیده حاکم است.
بنا بر این آنچه ماهیت قوانین را تعیین می کند ،در نهایت اصول و ضوابط حاکم بر آنها است. در نتیجه میتوان قوانینی با ماهیتهای متفاوت را داشت و هر قانونی به صرف قانون بودن دمکراتیک نیست.
با توجه به این تعاریف می توان در چارچوب بحث دمکراسی به پیگیری اصول، ضوابط و قوانین پرداخت.

اصول دمکراسی

سه اصل آزادی ، برابری و عدالت که از شعارهای انقلاب فرانسه بوده اند ، همچنان اصول اساسی دمکراسی را نمایندگی میکنند.
آزادی:

در بخش مربوط به مبناهای نظری دمکراسی گفته شد که پایه دمکراسی بر نگاه خوشبینانه به انسان- اومانیسم - و برسمیت شناختن حق خودگردانی او بنا شده. حق خودگردانی انسان، استقلال
و آزاد بودن او در اعمال اراده بر خود و محیط پیرامون او را ایجاب می کند و در دو زمینه خودرا نشان می دهد.
یکی در حوزه فردی و دیگری جمعی.
حوزه ی فردی:

اصل آزادی و خودگردانی انسان در حوزه فردی ، علاوه بر برسمیت شناختن آزادی او،مسئله ی تضمین آن نیز میباشد. بدلیل در موضع ضعف بودن فرد در مقابل نهادهای جمعی قدرت در تعادل قوا، تضمین آزادی فرد مستلزم حمایت و پشتیبانی قدرتی فراتر از خود او می باشد، یعنی یک نهاد قدرتمند بایستی حوزه حفاظتی و امنیتی برای فرد ایجاد کند تا از مورد تجاوز قرار گرفتن او توسط دیگری جلوگیری کند. این اصل در چارچوب جامعه ملی بایستی در نهاد قدرت جمعی - دولت - مستتر گردد.
حوزه ی جمعی:

اصل خودگردانی و آزادی در اشل جمعی، در اصل حق حاکمیت ملی تبلور پیدا می کند. افراد مختلفی که در یک محدوده جغرافیایی زیست می کنند، بدون توجه به نژاد، مذهب، زبان، موقعیت اجتماعی و... یک ملت خوانده می شوند. اصل حق حاکمیت ملی به این مفهوم است که این ملت حق حاکمیت بر خود را دارد.
بنابر این اصل آزادی و حق خودگردانی انسان دردو حوزه فردی و جمعی، ماهیت نهاد قدرت دولت را تعیین می کند و سازمان دادن نهاد دولت بر مبنای این اصل و ضوابط ناشی شده از آن ، یکی از الزامات دمکراسی است .
برابری:
اصل برابری بدین مفهوم است که انسانها ذاتا با هم برابر هستند و قوانین بایستی به شکل یکسان از آنها حمایت نماید.
عدالت:
افراد حق دارند که از حاصل تلاش خود بهره مند شوند و بایستی فرصتهای مساوی برای رشد و پیشرفتند داشته باشند.
این اصول هر کدام مورد بحثهای بسیاری بوده اند و کتابها در مورد آنها نوشته شده است.
در دمکراسیهای موجود اصل آزادی بیشترین برجستگی را دارد.

هر دولتی که بر مبنای این اصول نباشد، ذاتا غیر دمکراتیک می باشد و وجود قوانین وانتخابات و حتی آزادیهای محدود سیاسی و... چنین حاکمیتی را دمکراتیک نمی کند. پس می توان گفت که وجود دمکراسی بدون این اصول محقق نمی شود . اصول حاکم بر دمکراسی امروزه به شکل جزعی در اعلامیه جهانی حقوق بشر تشریح شده است.

ضوابط و قوانین در دمکراسی:
قانون در دمکراسی را می توان به دو دسته تقسیم کرد.
قانون اساسی یا ضوابط دمکراسی:

قانون اساسی نشأت گرفته از اصول دمکراسی می باشد و شامل مجموعه ای از ضوابط می باشد که بنوبه خود ماهیت نهاد قدرت دولتی و نحوه تنظیم رابطه مجموعه نهادها و افراد را مشخص می کند. قانون اساسی رابطه ای بلافصل با اصول دمکراسی دارد و می توان آنرا فیلتری برای جاری کردن اصول دمکراسی در مجموعه قوانین دیگر نامید.این دسته از قوانین را میتوان ضوابط نیز نامید. این ضوابط اجزاء مختلف سیستم دمکراسی را به هم جوش داده و از آن یک کلیت منسجم می سازد.
قوانین جاری:

این قوانین مجموعه ای از دستورالعملهای جزئی و قراردادهای اجتماعی برای تنظیم رابطه افراد ونهادها با یکدیگر و سازمان دادن ساختار سازمان اجتماعی می باشد. وقتی در این نوشته صحبت از قانون می شود منظور این قوانین و قراردادها می باشد.
می توان گفت که اصول ضوابط و قوانین در دمکراسی نیز همان رابطه ای که در مورد مثال مثلث گفته شد، دارا می باشند.
( بخش نهم)

در بخشهای پیش به کرات از شکل گیری جامعه ملی بعنوان پیش شرط بوجود آمدن دمکراسی اشاره شد. همچنین در بخش تعاریف، گفته شد که دمکراسی به معنی مدیریت قدرت در جهت تحقق قدرت مردم می باشد. اما قدرت مردم یا قدرت جمعی چگونه اعمال می شود؟
آیا انتخاب اکثریت اعضای جامعه ملی به معنی تحقق قدرت مردم می باشد؟
آیا هر چیزی که اکثریت مردم انتخاب کنند، مشروع و دمکراتیک است؟
و...

حاکمیت ملی تبلور قدرت مردم

در بخشهای پیش گفته شد که در سیستم استبدادی، نهاد قدرت خود ضوابط حاکم بر خود را وضع می کند و اشاره شد که در دمکراسی ، قدرت توسط ضوابطی خارج از خودش مدیریت می شود. اما این ضوابط کدامند؟ منشاء ضوابط و همچنین منشاء مشروعیت آنها چیست؟ قدرت از چه منبعی نشأت و مشروعیت می گیرد؟
در پاسخ به پرسشهای بالا باید گفت که قطعا در دمکراسی قدرت و همچنین مشروعیت آن از مردم ناشی می شود.
اما آیا این اصل در رابطه با اصول و ضوابط دمکراسی هم صادق است؟ آیا مشروعیت اصول و ضوابط هم از رای اکثریت ناشی می شود؟ چرا که درعالم واقع و عینی وقتی صحبت از خواست و نظر مردم می شود منظور رأی و نظر اکثریت مردم می باشد.
اگر جواب به این سوالات آری باشد، با این مشکل مواجه می شویم که حکومتهایی از قبیل هیتلر ، موسیلینی و خمینی را هم بایستی دمکراتیک بدانیم چون در آغاز این حکومتها همه با رای اکثریت روی کار آمدند.همچنین قانون اساسی رژیم آخوندی با اصل ولایت فقیهش را هم - حداقل در سال 58 - باید مشروع و دمکراتیک بدانیم.
اینجا یک سوال دیگر هم پیش می آید. آیا اکثریت می تواند منشاء و ماخذ مشروعیت ضوابطی باشد که حق حتی یک نفر را در آزاد زیستن نادیده بگیرد؟ اگر پاسخ نه است، پس برچه مبنایی بایستی مشروعیت را سنجید؟
با توجه به این پرسشها باید گفت که رای اکثریت در دمکراسیهای امروزی به دو شکل خود را نشان می دهد. یکی رای مطلق و دیگری رای مشروط. یعنی رای اکثریت در بعضی زمینه ها مطلق است و حرف آخر را می زند ودر برخی مشروط.
یعنی رای اکثریت در چارچوب اصول و ضوابط دمکراسی مطلق می باشد و لی خارج از این چارچوب مشروط. مشروط به چی ؟ به اصول و ضوابط دمکراسی. پس رای اکثریت بدون مشروط شدن به اصول و ضوابط دمکراسی الزاما به معنی تحقق قدرت مردم نیست و منشا مشروعیت محسوب نمی شود.
به همین دلیل تا آنجا که مربوط به رابطه ی رای اکثریت و نهاد دولت می شود نقش رای اکثریت در دو حوزه حق حاکمیت و اعمال حاکمیت کاملا متفاوت می باشد. دریکی از این حوزه ها رای مشروط و در دیگری مطلق می باشد.


حق حاکمیت یا حق تعیین سرنوشت

با توجه به مبانی نظری دمکراسی که در برسمیت شناختن آزاد بودن انسان در تعیین سرنوشت خود تبلور پیدا می کند و با توجه به اینکه آزاد بودن انسان حق طبیعی و خدادادی اوست و نظر یا خواست دیگری نمی تواند این حق را از او سلب کند، می توان گفت که تا آنجا که مربوط به حق حاکمیت می شود، نظر و رأی اکثریت نمی تواند منشا مشروعیت آن باشد چرا که این حق ناشی شده از اصول و ظوابط حاکم بر دمکراسی است و این در حوزه رأی و نظر اکثریت قرار نمی گیرد. بنابر این حق خودگردانی که در جامعه ملی، به شکل حق حاکمیت ملی خود را نشان می دهد، چیزی است که در حوزه ی رای مشروط اکثریت قرار می گیرد. یعنی حق حاکمیت ملی را نمی توان با رای اکثریت از کسی گرفت چرا که به عنوان یکی از اصول دمکراسی محسوب و به رسمیت شناخته شده است. این رسمیت معمولا در قوانین اساسی کشورهای دمکراتیک مستتر است و شرط دمکراتیک بودن یک سیستم است. این حق نه قابل مذاکره است و نه معامله. یک کل غیر قابل تفکیک است و نه تنها وابسته به رأی و نظر اکثریت نمی باشد بلکه خود منشا مشروعیت رای اکثریت است. حق حاکمیت حقی است طبیعی و خدادادی که فقط بایستی آن را برسمیت شناخت. هم چنانکه حق آزادی، ذاتی و طبیعی می باشد و با تولد انسان با او همراه است و اکتسابی نمی باشد، این حق در اشل جامعه ملی- حق حاکمیت ملی- نیز چنین خصلتی دارد. حق حاکمیت ملی ناشی از برسمیت شناختن حق آزادی و خودگردانی افراد به شکل جمعی می باشد و از تسری یافتن حق آزاد بودن انسان به جامعه ملی ناشی می شود. یعنی از جمله حقوق اساسی فردی است که در اشل جامعه ملی برسمیت شناخته می شود.
از آنجا که حق حاکمیت یک کل غیر قابل تفکیک می باشد، در این حوزه نهاد دولت نیز نه تنها هیچگونه دخالتی ندارد، بلکه احترام به آن یکی از وظایف آن محسوب می شود هم چنین حق حاکمیت خود مبنای مشروعیت ضوابط و قوانین حاکمیت و در نتیجه نهاد دولت نیزبه حساب می آید. یعنی این حق حتی در حیطه قوانین و ضوابطی که ناشی از خواست و انتخاب اکثریت مردم می شود نیز قرار نمی گیرد بلکه خود مبنایی است برای سنجش و مشروعیت بخشی به مجموعه قوانین و ضوابط. امروزه مجموعه آزادیهای مصرح در اعلامیه جهانی حقوق بشر و برسمیت شناختن آن ، چارچوب حاکمیت ملی را در دمکراسیهای موجود تعیین می کند.

اعمال حاکمیت:

آنچه در دمکراسی، وابسته به رأی مطلق اکثریت است،اعمال حاکمیت است. بدین مفهوم که از آنجا که امکان شرکت مستقیم همه اعضای جامعه ملی در اعمال حق حاکمیت ملی وجود ندارد و از آنجا که انسانها همواره نظرات متفاوتی دارند با استفاده از تکنیک انتخابات ، اکثریت حق اعمال حاکمیت را بدست می آورد. این اعمال حاکمیت اما به شدت توسط ضوابط بیرون از نهاد دولت که ناشی از حق حاکمیت ملی می شود، محدود و کنترل می شود.
بنابراین در دمکراسی حیطه حق حاکمیت و اعمال حاکمیت از هم جدا می باشند. حوزه ی اعمال حاکمیت -نهاد دولت- حتی اگر ناشی از رأی صد در صدی اعضای جامعه ملی باشد، حق ورود به حیطه حق حاکمیت ملی و حقوق فردی که بر مبنای آن شناخته شده را ندارد. چرا که حق حاکمیت غیر قابل تجزیه است و تجاوز به حق حاکمیت یک فرد با نقض حق حاکمیت همه مساوی است.

هرمهای قدرت در دمکراسی

در جامعه ملی هرمهای قدرت جای خود را به نهادهای قدرت می دهند. بنابراین از پس بجای واژه هرم قدرت از واژه نهاد قدرت استفاده می کنیم.
در بخشهای پیشین اساسی ترین تناقضهای جامعه ملی را مورد بررسی قرار دادیم. چنانکه گفته شد، با تحلیل رفتن هرمهای قدرت طبیعی در جامعه، تمایل به شکل گیری هرمهای جدید قدرت و متقابلا تمایل هرم قدرت کشوری یا نهاد دولت به تمرکز هر چه بیشتر و حفظ موقعیت برتر خود در مقابل تمایل قدرت نهفته جمعی به بالفعل شدن در چارچوب نهادهای قدرت جمعی- نهادهای مدنی و سیاسی- جنگ و کشمکش بی پایان در جامعه ملی بین نهاد قدرت دولتی و نهادهای دیگر شکل می گیرد. این جنگ و درگیری در نهایت به پیروزی جبهه آزادی و تغییر ماهیت نهاد قدرت دولتی می انجامد. حال ببینیم در سیستمهای دمکراتیک موجود، این نهادها چگونه سازمان یابی و مدیریت می شوند و با یکدیگر چگونه تنظیم رابطه می کنند.

خصلت زدایی از نهاد قدرت کشوری:

یکی از چالشهای اساسی در سیستم دمکراسی چگونگی مدیریت یا سازمان دهی نهاد قدرت متمرکز دولت می باشد. هدف از مدیریت این نهاد، زدودن خصلتهای طبیعی قدرت از آن می باشد بطوریکه از حالت خودگردانی خارج شده و در تحت کنترل قدرت جمعی قرار می گیرد. به این منظورعلاوه بر وابسته کردن نهاد قدرت به اصول و ضوابط خارج از آن که به محدود کردن حوزه قدرت آن می انجامد، در سازمان دهی نهاد قدرت دولتی تکنیکهایی به کار گرفته شده که می توان تیتروار به برخی از آنها اشاره کرد.

1-تمرکز زدایی:
از آنجا که قدرت به شکل طبیعی چه در کمیت و چه در کیفیت تمایل به تمرکز مداوم دارد یکی از اسلوبهای شناخته شده، تمرکز زدایی از قدرت محسوب می شود. تمرکز زدایی با شیوه تقسیم قدرت به واحدهای کوچکتر انجام می شود. این تمرکز زدایی به دو شکل عرضی و طولی انجام می شود.

تمرکز زدایی عرضی:
منظور از تمرکز زدایی عرضی، همان تقسیم قدرت در نهاد دولت می باشد. این تکنیک از شناخته شده ترین تکنیکهای دمکراسی می باشد که حاصل آن تقسیم قدرت نهاد قدرت دولتی به حوزه های متفاوت و مستقل می باشد. این حوزه ها شامل قوه مجریه، مقننه و قضائیه می باشند. جدایی و استقلال این سه قوه ازشرایط اولیه سازمان دادن به قدرت در دمکراسیهای موجود محسوب میشود.این سه قوه را ارکان سه گانه نیز می نامند.

تمرکز زدایی طولی:
از آنجا که مبنای دمکراسی در جامعه ملی، دولت شهر می باشد، یکی دیگر از شیوه هایی که برای تمرکز زدایی از آن استفاده می شود، انتقال قدرت به سطوح پایین تر جامعه ملی می باشد. بر این اساس علاوه بر دولت ملی، وجود دولت شهرها یا مناطق خودگردان یکی دیگر از ویژگیهای دمکراسی محسوب می شود. حاصل تقسیم طولی قدرت، بوجود آمدن حداقل سه نوع دولت با وظایف و محدوده قدرت تعریف شده می باشد.
اف) دولت ملی، که در عرصه های کلان بر اساس اصل حاکمیت ملی اعمال قدرت می نماید.
ب) دولت استانی یا ایالتی که ناشی از برسمیت شناختن اصل خودگردانی محدوده های جغرافیایی معین می شود. این دولتها بعد از دولت ملی بیشترین قدرت را در عرصه های مختلف دارا می باشند.
ت) دولت شهر یا دولتهای منطقه ای:
از آنجا که اصل خودگردانی پایه دمکراسی به حساب می آید، تعداد جمعیت نمی تواند پایه ای برای عدم خودگردانی محسوب شود. به همین دلیل تقریبا در تمامی دمکراسیها دولت شهرها و دولتهای روستایی و منطقه ای بدون توجه به کمیت جمعیت آن مناطق با حوزه های معین و تعریف شده قدرت وجود دارد و وجود آنها توسط دولتهای ملی و استانی، کاملا محترم شمرده می شود.
نقش این دولتها علاوه بر عینیت بخشیدن به اصل خودگردانی و ساری و جاری کردن حق حاکمیت ملی در سطوح مختلف، کاستن از حوزه قدرت دولت ملی و محدود کردن قدرت آن نیز می باشد.

2- کنترل قدرت

هرچند دولتهای دمکراتیک مبتنی بر حق حاکمیت ملی می باشند و توسط ضوابطی خارج از خود که می توان آنها را ضوابط منشعب شده از اصل آزادی به عنوان مهمترین اصل دمکراسی دانست، کنترل و نظارت می شوند ولی همزمان مکانیزمهای کنترل از بیرون نیز وجود دارند که نقشی حیاتی بازی می کنند. این مکانیزمها اشکال مختلفی دارند که می توان آنها را به دو دسته کنترل مستقیم و غیر مستقیم تقسیم بندی کرد.

کنترل مستقیم:
در همه دمکراسیها، سازمانها و ارگانهای مختلف رسمی وجود دارند که کارشان بازرسی مداوم از حوزه های مختلف قدرت می باشد. به دلیل وجود این ارگانها، نهادها و سازمانهای دولتی ناچارند که در حوزه مسئولیت خود کاملا شفاف و باز بوده تا بتوانند هر زمانی که مورد بازرسی قرار می گیرند بیلان وظایفی که بعهده آنان قرار دارد را ارائه دهند. هدف از کنترل مستقیم قدرت، جلوگیری از فساد و سوء استفاده در نهاد قدرت است.

کنترل غیر مستقیم:

- رسانه ها
- افکار عمومی
- نهادهای سیاسی و مدنی
- دولتهای ایالتی و دولت شهرها

1- رسانه های ارتباط جمعی یا رکن چهارم دمکراسی:
رسانه ها بعنوان رکن چهارم دمکراسی یکی از ابزارهای اساسی کنترل قدرت محسوب می شوند. این خصلت، زائیده ماهیت عملکرد آنها در اطلاع رسانی و نقشی که در شکل دادن به افکار عمومی دارند، می باشد. بدلیل دارا بودن چنین نقشی آزادی رسانه ها یکی از مباحث بنیادی در هر جامعه دمکراتیک می باشد.
2- افکار عمومی یا رکن پنجم دمکراسی:
از آنجا که جواز اعمال حاکمیت در دمکراسی بایستی توسط اکثریت اعضاء جامعه ملی امضا شود و اعمال حاکمیت حقی است که به نیابت از طرف رأی دهندگان به احزاب حاکم واگذاری می شود، نظر و افکار و خواستهای افراد جامعه نقش تعیین کننده ای در تصمیم گیریهای دولت دارد. به دلیل چنین رابطه ای بین اعضاء جامعه ملی و اعمال حاکمیت، افکار عمومی یا رکن پنجم دمکراسی، قویترین ابزار کنترل نهاد دولت محسوب شده و شیوه های تاثیرگذاری روی آنها یکی از مباحث بسیار اساسی در فعالیتهای سیاسی این جوامع می باشد. بدلیل رابطه بسیار نزدیک رسانه ها و افکار عمومی و از آنجا که رسانه ها در نهایت افکار عمومی را شکل می دهند رسانه ها جایگاه خاصی را در کنترل نهاد دولت پیدا می کنند.
3- نهادهای سیاسی و مدنی:
نهادهای سیاسی و مدنی هرچند در تنظیم رابطه با قدرت نقشهای متفاوتی را ایفا می کنند ولی تا آنجا که مربوط به کنترل آن می شود نقش یکسانی دارند. هر چند شدت و حدت این نقش متفاوت است.

الف) نهادهای سیاسی:
نهادهای سیاسی - سازمانها و احزاب- که اقلیت جامعه را نمایندگی می کنند، به شکل طبیعی در تلاش مداوم برای تبدیل شدن به اکثریت و بدست آوردن حق اعمال حاکمیت می باشند و با دولت حاکم رقابتی سرسخت دارند. این نهادها بدلیل حضور در بخشهای انتخابی نهاد قدرت، نقش چشم و گوش جامعه را بعهده می گیرند و پیوسته حاکمیت را زیر ذره بین دارند. این احزاب چه به شکل جمعی و چه به شکل انفرادی با توجه به وزن و جایگاهی که دارند، نقش کنترل کننده و باز دارنده قدرت در دمکراسی را دارند. و ظیفه این احزاب که اپوزیسیون نامیده می شوند، خیلی شبیه به وظایف سازمانهای رسمی بازرسی می باشد هرچند که رسما در استخدام هیچ ارگان دولتی نیستند.

ب) نهادهای مدنی:
در یک جامعه دمکراتیک مجموعه ای از نهادهای مختلف صنفی و تخصصی شکل می گیرند که نهادهای مدنی نامیده می شوند. نهادهای مدنی به دلیل اینکه وظیفه حفاظت و حراست منافع بخشهای مختلف جامعه را بعهده دارند، در حوزه های معینی که شکل می گیرند، خواهان اعمال قدرت می باشند به همین دلیل در حوزه اعمال قدرت خود و در مناطقی که حوزه قدرت آنها با نهادهای دولتی متصل می شود همواره سعی در نظارت و کنترل آنها را دارند.
و...
4- دولتهای ایالتی و شهری:
همان اصول و ضوابطی که بر دولت ملی حاکم است بر دولتشهرها و دولتهای ایالتی نیز حاکم است .
یکی از مبناهایی که راهنمای عمل همه ی این دولتها محسوب می شود. اصل سود رسانی حد اکثر به افراد ی که در حوزه ی جغرافیایی انان زیست می کنند می باشد. این اصل از یک طرف دولتهای شهری و ایالتی را به نوعی رقابت با یکدیگر می کشاند و از طرفی از آنجا که سیاستها و تصمیمات دولت ملی بر روی منافع آنان تاثیر بلافصل دارد ، انان را به نوعی ناظر و کنترل چی دولت ملی تبدیل میکند .

غیر نظامی کردن قدرت:

یکی از خطراتی که یک دولت دمکراتیک را تهدید می کند، بلعیده شدن بخشهای سیویل و مدنی قدرت توسط بخشهای نظامی می باشد. از آنجا که سازمانهای نظامی ابزار قدرت را به شکل فشرده در انحصار خود دارند، در صورتیکه فضا اجازه دهد ممکن است به بخشهای دیگر قدرت که سیویل یا مدنی می باشند دست اندازی و کل نهاد دولت را نظامی کنند.
این است که در سیستم دمکراسی ترتیباتی داده شده که بخشهای نظامی نهاد دولت تحت کنترل و فرماندهی بخشهای غیر نظامی و سیویل قرار می گیرد و نقش نظامیان به دادن مشاوره به رهبران غیر نظامی خود، محدود می شود.

غیر مذهبی کردن یا جدایی دین از دولت:
ساختار نهاد دولتی در دوره پیشادمکراسی در حوزه های متعدد با نهاد قدرت مذهبی عجین می باشد، بخصوص در حوزده ضوابط و قوانین. در ایران تا پیش از مشروطه علاوه بر حوزه های یاد شده دو بخش اساسی از نهاد دولت یعنی قوه قضائیه و همچنین آموزش و پرورش در انحصار نهاد رسمی مذهبی یعنی روحانیت شیعه بوده است.
عجین بودن ساختار قدرت دولتی در دوره استبداد با نهاد قدرت مذهبی در حوزه های مختلف از الزامات اعمال حاکمیت محسوب می شده و اختصاص به ایران ندارد و در جوامع مختلف این مسئله وجود داشته است. بهمین دلیل پاک کردن حوزه های مختلف ساختار قدرت از وجود نهاد قدرت مذهبی یکی از مهمترین شیوه های کنترل و مدیریت قدرت در دمکراسی می باشد. بنابراین هم در عرصه نظری و هم در عرصه های ضوابط و قوانین، آموزش و پرورش و... کوتاه کردن دست نهاد قدرت مذهبی از نهاد دولت از الزامات دمکراسی محسوب می شود. این تصفیه به نهاد دولت، خصلتی غیر مذهبی می دهد. به همین سبب دمکراسی و سکولاریسم در هم تنیده می باشند.

اصل انتفاع
اصل انتفاع خود را به اشکال مختلف نشان می دهد.

الف) منافع ملی:
به عنوان یک اصل راهنما در اشل ملی و در برخورد با جوامع دیگر
وظیفه یک دولت دمکراتیک همواره در هر حال از طرفی دفاع از منافع ملی ملتی که آن را نمایندگی می کند و از سوی دیگر گسترش منافع و سودرسانی هر چه بیشتر به آن است. این اصل راهنما در سیاست خارجی، خود را نشان می دهد

ب)منافع اجتمایی:
در درون جامعه ی ملی ، این اصل راهنمای عمل دولت شهرها ، دولتهای ایالتی و دولت ملی می باشد و روابط این دولتها را تنظیم می کند.همچنین نهادهای جمعی سیاسی- صنفی و تخصصی نیز در پیشبرد این امرنقش مهمی بازی میکنند.

ت) منافع فردی:
فرد بعنوان کوچکترین واحد قدرت در جامعه ملی حق اعمال قدرت بر خود و محیط پیرامونش را دارد. از آنجا که آنچه فرد را در نهایت به گسترش حوزه قدرت خود تشویق می کند، منافع فردی می باشد، او آزاد است که در پی منافع خود باشد. بعلاوه فرد خود بعنوان مرجع معیار سنجش منافع خود نیز شناخته می شود. یعنی او بهتر از هر کس دیگری منافع خود را تشخیص می دهد و در تلاش برای بدست آوردن منافع خود نیاز به قیم ندارد. هرچند مختار است در صورت تمایل داوطلبانه بخشی از منافع خود را در اختیار دیگری قرار دهد. لیبرالیزم یا آزادیهای فردی به عنوان یک اصل سودرسان به فرد طبق ضوابط تعریف شده اساس رابطه فرد با خود و با جمع و نهادهای مختلف می باشد. این مسئله در عرصه ارزشها نیز صادق است و چه در عرصه عمل و چه در عرصه های احساسی و ذهنی، اساس رابطه فرد با فرد و با جمع، داوطلبانه و آزادانه می باشد.
بنابر این حفظ و حراست از منافع فردی، بعنوان یک اصل در جامعه دمکراتیک پذیرفته شده است و فرد در حوزه فردی قدرت خود، تحت حمایت قوانین قرار دارد. هم چنین حق اعتراض و حق دفاع از خود و منافع خود، حقوقی غیر قابل تفکیک می باشند و از حقوق ذاتی و بنیادی فرد تلقی می شود که اساس حقوق فردی در دمکراسی بر آن بنا شده است.

پ)اصل سودمندی در حوزه قوانین:
این اصل، راهنمای عمل قوه مقننه یا مجلس قانون گذاری محسوب می شود و بعنوان یکی از مبناهایی که ماهیت قوانین را تعیین می کند مد نظر می باشد. قوانین وضع شده در هر حال بایستی معطوف به سودرسانی به اعضای جامعه ملی باشد، بنابر این اصل انتفاع و سودرسانی هم معیاری برای سنجش قوانین، و هم ضابطه ایست که در مجموعه قوانین تبلور پیدا می کند.

اصل انتفاع در حوزه های مختلف، علاوه بر اینکه ماهیت روابط فرد و جمع با قدرت را تعریف می کند به نوبه خود یک خصلت بازدارنده و کنترل کننده نهاد قدرت دولتی را نیز دارد. چرا که منافع جمعی و فردی را جایگزین منافع قدرت می کند و خصلت بازدارندگی دارد و بدلیل اینکه نهاد دولت را در چارچوب منافع جمع تعریف می کند از تمایلات انحصارطلبانه که یکی از ویژگیهای قدرت استبدادی است، جلوگیری می کند.



ادامه دارد…………………